چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

افق بی پایان دشت بزرگ


افق بی پایان دشت بزرگ

در سوگ استاد معتمدنژاد, آنکه همیشه با ما بود

در چهاردهمین روز سومین ماه خزان ۱۳۹۲خبری سخت مرا آزرد. خبرکوتاه بود: دکتر معتمدنژاد به دیار باقی شتافت. کوتاه بود و کوبنده، تمام خاطرات خـوب شاگـردی‌ام را غم و اندوه پوشاند و کلمات سربی پیاپی از آسمان بارانی تهران بر سر و رویم باریدن گرفت. اشک مدام نه از دو دیده که از قلب اندوهگینم. قلبی که مالامال عشق استاد است همنوا با ابر پاییزی سرازیر شد. اکنون استاد مهربان ما بی‌خبر ما را تنها گذاشت و رفت... قرار بود همین شنبه هفته بعد او را که دیگر در اغمایی سهمگین فرو رفته بود دوباره بیدار کنیم: مراسم نکوداشت در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی. دکتر هادی خانیکی یکشنبه گذشته سر میز ناهار در دانشکده خبر نکوداشت را داد. اما دریغ و درد که شنبه نکوداشت؛ بی ‌او به شنبه عزا مبدل شد.

بگذارید صمیمانه اعتراف کنم: خداوند رحمان در حق من بزرگی‌های فراوانی روا داشته است از جمله نعمت شاگردی استادانی چون: حضرت آیت‌الله جعفر سبحانی که در دوران دبستان و در خرم‌آباد و شب‌های رمضان درکلاس تفسیر قرآنش به من آموخت که چگونه برای مولا امیرالمومنین علی(ع) بنویسم و در جمع حاضران در مسجدجامع سخن بگویم. استاد علامه جعفری رحمت‌الله علیه که در دانشگاه تهران افتخار شاگردی‌اش را داشته‌ام و در همین دانشگاه پای درس استادانی چون غلامحسین صدیقی پدر جامعه‌شناسی ایران و دکتر باقر ساروخانی و دکتر علی اکبر فرهنگی نشسته‌ام و بهره‌ها برده‌ام. اما آشنایی من با دکتر معتمدنژاد افزون بر حلاوت شاگردی‌اش، شیرینی رفاقت را هم داشته است. او برای من یک پدر بود. من با او سال‌ها زیسته و چون نهالی خرد در کنارش بالیده‌ام.

داستان سوگواری امروز من این‌گونه رقم خورد: من به طور تصادفی از جبهه جنگ تحمیلی گزارش‌نویس روزنامه‌ها شدم، جامعه‌شناسی می‌خواندم اما یک روز در سال ۱۳۶۸ در زیر سقف تحریریه کیهان همکار خوبم دکتر مهدی فرقانی کتابی را برای معرفی در صفحه ادب و هنر به من سپرد، بی‌درنگ خواندمش همه‌اش به دردخور بود: روزنامه‌نگاری با فصلی جدید در بازنگری روزنامه‌نگاری معاصر، کلمه به کلمه‌اش را خواندم و وقتی آخرین سطر کتاب تمام شد، به دو تصمیم مهم در زندگی‌ام رسیدم: اول دیدن استاد معتمدنژاد و دوم ادامه تحصیل در رشته ارتباطات. در یکی از روزهای آفتابی زندگی‌ام در سال ۱۳۶۹به دیدار مولف کتاب در دانشکده علوم اجتماعی شتافتم. استاد در همان دیدار اول با متانت همیشگی‌اش و با وقار خاصی که در نشست و برخاستش داشت مرا شیفته خود کرد. از آنچه در معرفی کتاب‌شان نوشته بودم تشکر کردند. شگفتا! تقریبا بیشتر نوشته‌های مرا در کیهان خوانده بود و شناختی نسبی از قلم من داشت و همین کافی بود تا مشوق من در ادامه راه باشد. برای کنکور ارشد خواندم و در علامه قبول شدم. چهار ترم درس‌های استاد نگاه من را به خودم و جهان پیرامونم عوض کرد.

او در دوره چهار ساله بعدی و در دوره دکترا هرچه بیشتر مرا با مطالعات انتقادی آشنا کرد. ارتباطات و توسعه، آزادی مطبوعات و حقوق روزنامه‌نگاران را از او آموختم. از همه مهم‌تر حقوق ارتباطات و ارتباطات و روابط بین‌الملل، اخلاق حرفه‌یی و همه و همه درس‌های خوب زندگی‌ام را او به من آموخت. او بر من منت گذاشت و استاد راهنمای رساله دکترایم شد. چه افتخاری است شاگردی‌اش برای من. یک روز از موضوعی بسیار ناراحت به اتاق کوچکش رفتم، همه حرف‌هایم را که بوی یأس و نومیدی داشت صبورانه شنید و با دل دریایی‌اش گفت: «شما امید ما هستید! کار را پیگیری کنید». همین فرمان آتشین من را به حرکتی امیدوارانه واداشت و در آن مشکل لاینحل به موفقیت رسیدم.

پس او فقط استاد یا دوست من نبود او پدر من بود. اگر آن روز که از سفر حج بازگشتم و همان سوغاتی را که برای پدرم آوردم برای او هم به سوغات آوردم حقش بود. اگر امروز همسر گرامی‌ام با شنیدن خبر هجرت استاد اشک می‌ریزد و سوگمندانه حسرت می‌خورد حق دارد. او عضوی از خانواده من و خانواده بزرگ ارتباطات در ایران و جهان بود. آن روز که برای تدریس به بیرجند رفته بودم، شوق دیدار زادگاه استاد من را کیلومترها به روستای مود برد، مود همان سادگی و صمیمیت استاد را داشت با امامزاده‌یی بربلندی کوه مشرف بر روستا و در روستا چشم‌اندازی از افق بی‌پایان یک دشت بزرگ... همان روز راز بزرگی استاد را در دل روستا و آدم‌هایش جست‌وجو کردم و بیشتر از پیش به استاد عشق ورزیدم. دریغ و درد که در بازگشت استاد گله کرد که چرا رفتنم به مود را به ایشان نگفته‌ام! استاد می‌گفت: به من می‌گفتی تا به فامیل‌هایم می‌گفتم از شما پذیرایی کنند و من با افسوس گفتم استاد یادتان می‌آید روزی که می‌خواستم به پاریس بروم از شما خواستم تا من را به یکی از استادان دانشگاه سوربن معرفی کنید، فرمودید همکاران من همه بازنشسته شده‌اند و... استاد گفتند ولی اقوام من که در مود بازنشسته نشده‌اند؟!... باور کنید بهترین لحظات زندگی من در همان حیاط قدیمی و دلباز منزل استاد گذشته است با همان بحث و فحص‌ها چای وقهوه... و بعدها که استاد به منزل جدید رفتند و من هم گرفتار دانشجویانم شدم دیگر چنین توفیقی از من و خیلی از مریدانش سلب شد. اما او در شکل‌گیری دانشکده ارتباطات دانشگاه سوره حقی عظیم بر گردن من دارد، اگر حمایت‌های او نبود امروز دانشجویان کارشناسی و ارشد سوره زیر یک سقف جمع نمی‌شدند.

در ایام کسالت روزافزون استاد، به دیدار‌های کوتاهش در همایش‌ها دلخوش بودیم و او با همه ناخوشی‌های جسمی‌اش به جمع ما شاگردان دلخسته‌اش می‌آمد؛ در این روزهای آخر همه‌مان دلهره داشتیم و نگران سلامتی‌اش بودیم. استاد چون شمعی سوخت و به ما روشنی بخشید ما پروانگان کویش بودیم... و سرانجام استاد ما را تنها گذاشت و به دیدار دوست رفت... اکنون تسلا‌دهنده ما در روزهای سخت عزا در کنار ما نیست... بگذارید با شوربختی اعتراف کنم در آن روز تلخ ۲۴ خرداد ۱۳۸۹ که سیه‌پوش فرزند عزیزم بودم، استاد معتمدنژاد در کنار خانواده‌ام بود و تسلی‌بخش ما و امروز که او نیست... نمی‌دانم کدامین مهربان یار تسلی‌بخش ما خواهد بود... جز حضرت دوست... این سوگ عظیم را به خانواده خوب استادم به ویژه به همسر گرامی‌شان، فرزندان داغدیده‌اش برادر عزیزم وحید معتمدنژاد، خواهر خوبم دکتر رویا معتمدنژاد تسلیت می‌گویم و خودم را در این سوگ عظیم با خانواده ارتباطات ایران به ویژه همکلاسی‌هایم در ارشد و دکترا و همکارانم درهیات علمی دانشگاه، شریک می‌دانم و از خدای بزرگ برای آن استاد همام آمرزش و رحمت و برای بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل خواستارم.

امید علی مسعودی

عضو هیات علمی دانشگاه سوره