سه شنبه, ۲۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 11 February, 2025
کفش های قرمز
![کفش های قرمز](/web/imgs/16/147/wonjc1.jpeg)
- همیشه برام از همین کفشا میگرفت. از این کفش پیرزنیا. دیگه یه روز به خدیجه گفتم، پاشو مادر بریم بازار. میخوام یه کفش بخرم. دوست داشتم از این کفش سانتا مانتاریا داشته باشم. به خدیجه گفتم بابات همیشه برام از این کفش پیرزنیا میگیره. یه قرمز دیدم. پاشنه بلند. حوصلهی پروف مروف نداشتم. شِرتی خریدمش. خب اندازهمو بلد بودم.
کمی روی صندلی چرخدارش جابهجا شد. دست چپ را حایل پای راستش کرد و آن را بالاتر کشید تا روی پایه درست جا بگیرد.
- آخیش. تو همین پام کردم وقتی رسیدم خونه. ناخونام قشنگن، نه؟
- بله نجمه خانوم. چه لاک خوشرنگیاَم زدین.
- وقتای بینمازی لاک میزنم آقا مجید خوشش بیاد. میخوای بدم بزنی؟ شوهرت که بیاد خونه، حالش عوض میشه. ها؟ میخوای؟ تازه واسه عروسیام به دردت میخوره.
- نه مرسی. دستتون درد نکنه.
- نه به خدا، تعارف چیه. خواستی بری، اول برو لاکو بردار از تو اتاق خدیجه. آخه مال خدیجهاس. خودم براش خریدم. به خودم گفتم از حالا باید این چیزا رو یاد بگیره تا مث مادرش نشه.
- اوا نجمه خانوم! مگه چه عیبی دارین؟ این حرفا چیه؟
- اول رفتم حموم. اون موقع هنوز میتونستم خودم کارامو بکنم. مث حالا اینقدر خاک به سری نشده بودم. به این فاطی، جاریام که دیروز دیدیاش، گفتم بیا پیش من زندگی کن. هر چی داریم با هم میخوریم. تو هیچ خرجی نده واسه زندگیات. تو فقط خونه رو ضفط و رفط کن. بچهها از مدرسه میآن، غذا پختن و جمع و جور کردن با این دست چلاق و پای لنگ برام خیلی سخته. بیخیر به خرجش نرفت. من که نمیبخشمش. خدام نبخشدش. طفلک بچهام. میبینی که خدیجهام همه کارامو میکنه. ولی از اول مهر دوباره بدبختیام شروع میشه.
سکوت میکند. نگاهش را میاندازد پایین. انگار منتظر شنیدن چیزی از نسرین است. نسرین چای را از سینی بر میدارد و به صاحبخانهاش میدهد. قندان را جلوی او میگیرد. نجمه خانم پشت چشم نازک میکند و دو حبه قند برمیدارد. نسرین که روی زمین نشسته، چشم نازک کردن خانم صاحبخانه را نمیبیند.
- الهی بمیرم نجمه خانوم! اگه یه پرستار بگیرین خیلی خوبه. هم کاراتونو راه میاندازه و هم...
- اوا! چی میگی؟ زندگیمو بدم دست یه غریبه؟ دستاش تو غذام بره حالم به هم میخوره. دلم میخواد یه خودی این صوابو بکنه. تازه، معلوم نیست دستش کج باشه یا نه. آخ! استغفرالله! غیبت نشه.
- نجمه خانوم! خدا بزرگه. یه کمکی از غیب میرسه و حالتون خوب میشه. یه چایی دیگه بریزم براتون؟
- نه ممنون. گفتی غیب. به حق آقا که نصف جونمو براشون دادم وقت ارتحالشون.
و باز پشت چشم برای مستأجرش نازک میکند.
- آقا مجید کفشا رو دیدن خوششون اومد؟
- ها، میگفتم. آقا مجید که رسید خونه، من تو آشپزخونه بودم. داشتم چایی بعد ظهرو دم میدادم. لباس مهمونی سبزمو ندیدی، همونو پوشیده بودم و کفش قرمزه رو. آخه آقا مجید رفته بود پیش ننهام شکایت که نجمه خونه رو کرده عزاخونه. از صبح تا شب روضه میذاره و این حرفا. ننهام یه روز آش نذری که داشتم، میآد اینجا گلهگذاری. انگاری مادر شوهر.
دست چپش را میگذارد روی دست راست و بلندش میکند میگذارد روی دستهی صندلی چرخدار و شروع میکند مالیدن دست چلاقش. بعد با دست سالمش چرخ را میچرخاند تا میرود سمت پیشخوان اتاق. قرآن را برمیدارد با همان دست و میگذارد روی پایش. قرآن لیز میخورد میافتد پایین پاهایش. خم میشود ولی نمیتواند به کتاب برسد.
- استغفرالله.
نسرین خانم تند بلند میشود و قرآن را برمیدارد. میبوسد میگذارد روی پای نجمه خانم.
- نجمه خانم جان تعارف میکنین والله. خب میگفتین من بیارم. من که بیوضو نبودم.
- هی مادر جان چی بگم. دیگه کارمون تمومه. خدام ازمون رو برگردونده. اون زمون که شب و روز کار و بارمون خدمت بود، خدا با ما بود. حالا که افتاده شدیم، قرآنم دیگه ما رو نمیخواد.
- استغفرالله. کفر نگید نجمه خانوم.
- آقا مجید دیگه مث قدیما نیس. نمیره زیاد مسجد. اخلاقش خیلی عوض شده. بهش میگم مرد همین کارا رو میکنی من خوب نمیشم. ننهام نصیحتم میکرد به حساب خودش. میگفت اگه به مردت نرسی، اونم دل داره، میره بیرون و دنبال... بهش گفتم نه ننه جون، مردا چیزی که ندارن دل. اونا فقط چشم دارن، چشم. ولی دیگه رو حرفش حرفی نزدم از ترس آتیش جهنم. میخواستم درد دلمو باز کنم براش که نکردم. مقنعه قهوهایمو سر کرده بودم. موهامو روغن نارگیل زده بودم. آقا مجید که رفت دست و رو بشوره، رفتم چایی بریزم. این دستم کار میکرد هنوز. با سینی چایی که برگشتم هال، دیدم وای ننه، یادم رفته روضهی اللهوردیانو خاموش کنم. نوارشو تازه عصمت خانوم از مشهد اردحال سوغات آورده بود. تندی رفتم خاموشش کنم یه وخت غر نزنه آقا مجید. یادم به کفشا نبود، پام پیچ خورد. هم تنمو سوزوندم و هم مچ پام شیکست. هی! هر چی لعنت بفرستم به این کافرا که این کفش سانتا مانتاریارو از خودشون در آوردن، کم گفتم. دکترا گفتن از پوکی استخونه. شیش ماه تو گچ بود. ولی دیگه هیچ وخت مث اولش نشد. جوش نمیخوره و دیگه چاره نداره. یه دست و یه پام در راه آقا روحالله رفت، این یکی پامم در راه آقا مجید و هوساش.
- الهی بمیرم براتون نجمه خانوم...
صدای جیغ بچه از بالا میآید. هر دو ساکت میشوند.
- ببخش نجمه خانوم. انگار الهام بیدار شده. برم سر وقتش. زودی میآم.
منتظر پاسخ نجمه خانم نمیماند. میدود سمت در. نجمه خانم ساکت است. مقنعه را جلو و دوباره عقب میکشد. موهای بیرونزده تاب برمیدارد و نیمیاش تو میرود. باقیاش میریزد روی پیشانیاش. سرش را میاندازد روی سینه و چشمها را میبندد. دست میکشد به قرآن. آه بلندی میکشد. باقی حرفها را با خودش زمزمه میکند.
- رگ دستم شروع کرد به سوختن. انگشتام میپرید. ولی خودم حالیم نبود. امام رفته بودن تازه. مسجد اعلی بود تو خیابون یوسف علیهالسلام. تو سر خودم میزدم و موهامو میکشیدم. هی! سکته اولم همون جا شد.
به دست راستش نگاه میکند. بعد چشمها به سمت پای راست میگردد که بیجان افتاده بود روی زمین. قرآن را لای زانوهاش محکم میکند. با دست چپ پای راست را به سختی بلند میکند میگذارد روی پایهی ویلچر.
- برق دادهان. ورزش دادهان. کفایتی نکرد. تا سکته دومم زدم. سکتهها کم نبود. این یکی پامم ناکار شد. لعنت به... استغفرالله.
به قرآن نگاه میکند. خم میشود. کمی هم قرآن را بالا میآورد و میبوسد.
نسرین بچه به بغل و با یک بشقاب بادامزمینی بو داده وارد اتاق میشود. پستان لاغرش از دهان بچه ول افتاده بیرون. نسرین مینشیند. بچه را کمی جابهجا میکند و پستان را در دهانش میگذارد.
- راضی به زحمت نبودیم.
- ناقابله. بخورین.
بشقاب را بالا میگیرد تا نجمه خانم بردارد.
- اونقدر افسرده بودم بعد ارتحال آقا، که آقا مجید منو برد تهران پیش روانپزشک. دکتر به آقا مجید گفت دیگه لباسای تیره نباید بپوشیم. گفت رنگای شاد، سبز، زرد، استغفرالله قرمز. بعد گفت رسیدین شهرستان، یه ضبط بزرگ میخرین با آهنگای شاد و استغفرالله رقص و آواز. من که بهش گفتم از این گناها گوش نمیدم. کافر بیدین.
- شاید مجبور بود برای سلامتیتون اینارو بگه.
- از من گوش بگیر خواهر. از این کافرا هر چی برمیآد برا گمراه کردن مردم. تازه دکتر دستور داده بود هیچ مجلس ختم و عزاییام نباید برم. خب خانومی که شما باشین. در و همسایه چی میگن؟ واسه فامیل و همسایه نری مسجد، واسه حضرت فاطمه قربونشون برم چی؟ دکترِ سکتهام گفته بود هر جا دیدم سکته داره میآد دوباره، همونجا دراز بکشم و تکون نخورم تا رد بشه.
نگاه میکند به جلد قرآن و دست میکشد روی آن.
- تو مسجد بودم. وقت شهادت حضرت فاطمه زهرا بود قربونشون برم. آقا مجید که نمیاومد. دخترهاَم درس داشت. نشسته بودم بغل دست مش سکینه و همین جاریام، فاطی. روضهخون مرثیه میخوند، و همه هایهای گریه میکردیم. یکهو دیدم دستم داره میپره. سرم تاب میخوره. همون موقع فهمیدم سکتهاس. ولی وسط عزا که نمیشد دراز به دراز بیفتم. رو نداشتم. تازه خودمو کوچیک میکردم پیش جاری کوچیکه؟ شما بگین میشد؟ سرم هو هو میکرد و انگشتام میپرید. زیر لب اون قدر دعای حضرت سلیمون خوندم تا چشمام سیاهی رفت و سر از بیمارستان درآوردم.
- الهی بمیرم نجمه خانوم. شما نظر کردهاین والله! همین که تو همچین مجلس عزایی...
- نگو خواهر! نگو گریهام میگیره.
نجمه با گوشهی مقنعه اشکها را پاک میکند.
- چند وقته؟
- سه سال و نیم.
- الهی بمیرم. فاطمه زهرا شفا بده انشاءالله.
- آقا مجید نذر کرده تا خوب نشم دیگه نره عزاداری. میگم بهش کفر نگو مرد. ولی به خرجش نمیره.
- دعا میکنم سر نمازام براتون نجمه خانوم. خدا رو خوش نمیآد زن با دینی مث شما...
بچه جیغ میکشد. پستان از دهان بچه ول میماند. نسرین پستان را دوباره در دهان بچه میگذارد و میچلاند. جیغ بچه میان ملچ ملوچهایش گم میشود. صدای زنگ در میآید.
- وای! گمونم شوهرمه. چایی نگذاشتم کفری میشه. من رفتم نجمه خانوم.
- اوا، کفش قرمزم یادت نره. مگه نگفتی میخوای واسه عروسی خواهر شوهرت؟
- وای! مرسی نجمه خانوم. مرسی. تو رو خدا ببخشینا. بعدِ عروسی پس میآرم.
- قابل نداره. انشاء الله خوش بگذره.
نسرین کفش قرمز را میگذارد توی جعبهی کفش کنار صندلی چرخدار و با عجله از در خارج میشود.
قرآن را روی پایش میبیند. نمیداند چرا برداشته روی پایش گذاشته. چند دقیقه چشمش روی جلد قرآن میماند.
قرآن را بلند میکند با دست راست و روی پیشانی میگذارد و میبوسد. باز میگذارد روی پایش و آرام به سمت پیشخوان میرود.
به پنجره نگاه میکند. ضبط زیر پنجره است. به سمتش میرود. خم میشود. نوار کاست را از روی ضبط برمیدارد. روضهی حاج رسولیان است. به ساعت نگاه میکند. یک ساعت تا آمدن آقا مجید وقت دارد. کاست را در ضبط میگذارد و دکمه را میفشارد. روضهخوان میخواند.
رو به پنجره میکند. برگهای زرد خرمالو حیاط را پوشانده. با دست راست دست چپ را روی حاشیهی پنجره میگذارد. سرش را تکیه میدهد به آن و به حیاط چشم میدوزد.
شعله آذر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست