دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

گستره اجتماعی


گستره اجتماعی

نگاهی به نمایش ”داستان های ناتمام” نوشته و کارگردانی ”اسماعیل خلج”

نمایش جدید اسماعیل خلج در ادامه آثار اجتماعی این نویسنده، که نمونه های شاخص آن در دهه شصت نوشته شده اند، یک درام اجتماعی ساده طبقه پایین جامعه است.

در پنج قطعه روایی، شخصیت هایی از طبقه پایین جامعه، به واسطه تنهایی، بی خانمانی، فقر و ... با یکدیگر مواجه می شوند و با محوریت پنهان موضوع خانواده و نبود آن به عنوان یک پایگاه اجتماعی، داستان زندگی شان را تعریف می کنند یا به روایت می گذارند.

آنچه در این نمایش مطرح می شود، بحرانی اجتماعی ای است که در تنهایی و فقر انسان خود را نشان می دهد و پس از تحلیلی ساده در سطح گفت و گوهای کوتاه ریشه آن در فقدان و فروپاشی خانواده مورد جست و جو قرار می گیرد. در قطعه نخست، زنی آواره به دنبال همسر فراری اش می گردد. در قطعه دوم مرد مسن بی خانمان، که همسرش را از دست داده، تنها رها می شود. در قطعه سوم مادری که به تازگی فرزندش را گم کرده، با مادر دیگری، که برای نجات تن به کاری می دهد و مدت ها پیش دخترش را گم کرده، رو به رو می شود. در قطعه چهارم زنی، که عشق و زندگی گمشده اش را سال ها از دست داده، می میرد و در پنجمین قطعه مرد مسن را دو کودک دوره گرد تنها می گذارند...

تنهایی، فقر، از دست دادن، گم شدن، فقدان عشق و ... مضامینی اند که از نگاه حساس و انسانی هنرمندی به نام اسماعیل خلج در نمایش "داستان های ناتمام" پرداخت می شود. نمایش سراسر احساس و عاطفه است و این احساس را تنهایی آدم های نمایش به شدت تقویت می کند. شخصیت های نمایش به همان اندازه که ممکن است احساسات را برانگیزند، دوست داشتنی اند، اما یک نکته بسیار مهم وجود دارد که اجازه نمی دهد این همه عاطفه و احساس در تاثیرگذاری و ارتباط با مخاطب موفقیتی به دست آورد.

"داستان های ناتمام" احساسات و ارتباط انسانی را جایگزین بسیاری از مناسبات کنش مند دراماتیک کرده و بنابراین نیازمند قدرتی در ایجاد فضا و روح نمایشی است که ضعف ها و کاستی های درام را پوشش دهد. هر جا که این فضا و روح وجود نداشته باشد، درام کاستی هایش را بروز می دهد و ارتباط مخاطب با وقایعی که در همنشینی با هم یکدیگر را تکرار می کنند، دچار اشکال می شود.

پنج روایت (به قول نویسنده "داستان های ناتمام") بر مبنای رابطه تصادفی میان شخصیت ها تعریف می شوند. هر داستان به صورت مستقل روایت می شود و پایان می پذیرد. تنها نقطه اشتراک میان این پنج روایت مضمون و موضوع تنهایی است که می تواند تا بی نهایت در قطعه روایی دیگری هم ادامه پیدا کند. "داستان های ناتمام" می تواند سه قطعه دیگر را به پنج روایتش اضافه کند، بی آنکه هیچ تغییری در کلیت آن روی دهد. حتی می توان ده ها انسان تنها و درمانده و خسته دیگر را در قطعه های بی شمار دیگر در مقابل هم قرار داد و دشواری و تنهایی آن ها در جامعه مورد انتقاد نمایش دید و حتی در مواجهه با زندگی شان احساساتی شد. اما آنچه در این میان به شدت به آن نیاز است، ساختار و فرم دراماتیکی است که قواعد و اصول خودش را داشته باشد؛ ساختاری که ترتیب پیدا کرده باشد و خود را تابع نظامی کنش مند و دراماتیک نشان دهد.

"داستان های ناتمام" نه برپایه اهمیت شخصیت و حضور آن در داستان، بلکه بر پایه رابطه میان اشخاص پرداخت شده است. به همین دلیل هم هست که نظام روایی، بدون پیرنگ داستانی، پیش می رود و طبیعتا می تواند ضعف ها و کاستی هایی را باعث شود که به طور مستقیم اجازه تولید و پردازش درام را به آن نمی دهد.

یک نفر روی نیمکت پارک نشسته است. کسی می آید و دردها و غم هایش را تعریف می کند. درد مشترک دیگر هم بازگو می شود. حالا احساسات و عواطف دخالت داده شده اند و ارتباط پس از بیان عواطف و نمایش تنهایی آدم ها پایان می پذیرد تا قطعه دیگر با ورود آدم های تازه شروع شود. تکرار این روند روایی است که اجازه نمی دهد فرصت، زمان و فضای کافی برای بیان مقصود و منظور کارگردان باقی بماند. تکرار در کنار میزان اندک کنش دراماتیک، تماشاگر را از فضا و رویدادهای اجرا دور می کند.

البته اسماعیل خلج در مورد دو قطعه از پنج قطعه روایی اش به گونه ای دیگر عمل می کند. او در قطعه اول و چهارم با فشرده سازی و رهاسازی یکباره احساسات و تکیه بر قابلیت غافلگیرسازی، مخاطبانش را به یکباره وارد فضای حسی نمایش اش می کند. در قطعه نخست، هجوم ناگهانی مادر به پسر جوان و پس از آن در آغوش گرفتن نوزاد و صحبت با او و در قطعه چهارم بوییدن گل سرخ و مرگ ناگهانی زن و ترس یکباره پرستار، آزادسازی احساسات و تهییج عواطف را باعث می شوند. اینجاست که تماشاگر خواسته یا ناخواسته برای مدت زمانی متغیر وارد فضای نمایش می شود. در واقع این ترفند مخاطب را وادار به ورود می کند.

البته کارگردان ظاهرا قصد داشت تا چنین تهییجی را در هر پنج قطعه روایی ایجاد کند. گویی ورود موسیقی در پایان هر قطعه قرار است چنین وظیفه ای را برعهده داشته باشد، اما چنین هدفی عملا در مورد هر پنج روایت محقق نمی شود. شاید یکی از دلایل آن به میزان همذات پنداری تماشاگر با شخصیت ها مربوط باشد، اما بدون شک اهمیت مسئله و منشاء درد انسانی و کیفیت پرداخت آن در اجرا هم در به نتیجه رسیدن یا نرسیدن این هدف بی تاثیر نیست.

"داستان های ناتمام" قصد دارد تا دردها و رنج های بخشی از مردم جامعه اش را روایت کند. ترکیب بازیگران کودک، جوان و مسن و حضور شخصیت های مختلف زن و مرد در صحنه نمایش تمایل به گسترش موضوع در میان افراد یک گستره اجتماعی را به خوبی نشان می دهد. اما اگر چنانچه کاستی های احتمالی در برقراری ارتباط میان مخاطب و نمایش وجود دارد، باید دلایل آن را در انتخاب ساختار درام و پس از آن اولویت هایی که قرار است در هر داستان و در مورد هر یک از شخصیت ها بیان شود، جست و جو و ارزیابی کرد.

شاید اگر فضاسازی با کمک ایجاد ضرباهنگ در اجرا یا حتی بهره گرفتن مناسب تر و بهتر از طراحی صحنه و دکور وجود داشت، نمایش خیلی بهتر از این می توانست بر عواطف و احساسات مخاطبش تاثیر بگذارد.

اگر صحنه آرایی در جهت خلق فضاهای دیداری پررنگ تر، به جای صحنه های خالی و بی رنگ پرداخت می شد، مسلما تلاش کارگردان برای خروج از طراحی حرکت و میزانسن های ساکن و تکراری هم بیشتر نتیجه می داد. در این صورت مسلما بازیگرها هم در فضایی که ایجاد شده، بهتر و بیشتر می توانستند وجود درونی شخصیت ها را به بازی بگذارند، احساسات بیشتر نمود پیدا می کرد و در روح و فضای اجرا جریان می یافت و مسلما "داستان های ناتمام" بسیار بیشتر از آنچه حالا هست، تاثیر می گذاشت و در خاطر می ماند.

مهدی نصیری