جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

راز سر به مهر


راز سر به مهر

خبر خوش به گوش پیامبر صلی الله علیه وآله رسید پیامبر صاحب نوه دیگری از دخترش فاطمه علیها السلام شده بود

نسیم كوچه‏های مدینه را عطرآگین كرده بود . انگار بهاری تازه از راه رسید، و پیامی تازه در راه داشت ; پیامی از بهشت . پرندگان در میان شاخ و برگ درختان، نغمه‏های شادی شان را ارزانی رهگذران می‏كردند; نغمه هایی كه حكایت تسبیح خدا می‏كرد . خانه نورای علی (ع) را بوی بهشت و سرزندگی معطر كرده بود . دل مهربان پدر و مادر شادمان بود از این كه خدا هدیه‏ای سبز از هشت‏برای آنان می‏فرستاد ; هدیه‏ای به رنگ سیب سرخ و بوی گل زیبای محمدی . مهربانی و شوق و شادمانی در خانه علی (ع) موج می‏زد و دل اهل بیت‏به شادمانی می‏تپید . فرشته‏های آسمانی میهمانی آن خانه ساده و دل‏انگیز بودند و با بال‏های خود بین زمین و آسمان پل بسته بودند . آنان بوی شادی و لبخند و مهربانی را در آن خانه می‏پراكندند و تبریك و سلام خدا را ارزانی صاحب خانه می‏كردند .

خبر خوش به گوش پیامبر صلی الله علیه وآله رسید . پیامبر صاحب نوه دیگری از دخترش فاطمه علیها السلام شده بود . شوق دیدار نوزادی از دیار نور در دل مهربان پیامبر بود . تا این خبر را شنید خود را به خانه دامادش علی (ع) و دخترش فاطمه علیها السلام رساند . می‏خواست زودتر برادر حسن (ع) را ببیند ; كودكی كه سال‏ها بعد طلایه دار عشق و شجاعت و شهامت می‏شد . كسی كه نامش یاد آور كربلا بود .

پیامبر صلی الله علیه وآله هر چند خوشحال و فرح‏ناك بود، اما اندوهی در دلش داشت . در گوشه‏ای از اتاق نشست و منتظر دیدن كودكش ماند . در این لحظه كه گلی به باغ پیامبر اضافه شده بود، باید با لبخندش دل، همه را شاد می‏كرد . اما انگار چیزی در دل پیامبر بود كه نمی‏گذاشت‏شادمانی‏اش را نشان بدهد . اسما به پیامبر خوش آمد گفت و پس از آن تبریك و شاد باش را ارزانی مولایش كرد . پیامبر صلی الله علیه وآله در حالی كه صدای حزن آلودی داشت، رو به اسما كرد و گفت: «اسما، فرزندم را بیاور!»

اسما به اتاق دیگر رفت و كودك را از آغوش مادر جدا كرد . به آرامی كودك را روی دست هایش گذاشت و نزد پیامبر صلی الله علیه وآله برد; كودكی كه بوی بهشت می‏داد و تازه مهمان دنیا شده بود .

پیامبر كودك را از دست اسما گرفت . به چهره آرام و مهربان كودك نگاه كرد . اسما منتظر بود كه پیامبر با شادمانی، لبخند را میهمان چهره‏اش كند ; اما . . . اینك دست‏های نوازشگر پیامبر صلی الله علیه وآله بود كه به آرامی به سر و صورت كودك را عطرآگین می‏كرد . بوسه‏های پیاپی پدر بزرگ بر گونه‏های گرم و نرم كودك می‏نشست . پیامبر صلی الله علیه وآله برای بار آخر نوه‏اش را بوسید ; اما گریه امانش را برید . اشك از چهره مبارك پیامبر جاری شد و بر محاسنش نشست . در همان حال باز هم كودكش را بوسید .

اسما با دیدن این صحنه دلش گرفت و غم در سینه‏اش جاری شد . با تعجب رو به پیامبر كرد و گفت: «پدر و مادرم فدای شما ای رسول خدا! برای چه گریه می‏كنید؟»

پیامبر صلی الله علیه وآله همان طور كه كودك را در آغوش گرم خود می‏فشرد، به اسما نگاهی كرد و بعد به كودك چشم دوخت .

- برای این فرزند گریه می‏كنم .

اسما شگفت زده شد . مگر این كودك چه عیبی دارد . كودك مثل گل‏های بهاری شاداب و سرزنده است . تولد او دل علی (ع) و فاطمه علیها السلام را به اندازه دنیا شاد كرد . اسما از خودش پرسید: «شاید كم لطفی در حق كودك كرده‏ام . نه، نه من كه هر كاری از دستم بر آمده انجام داده‏ام‏» .

در ذهن خود به دنبال جوابی برای گریه و حزن پیامبر صلی الله علیه وآله بود، یعنی چه اتفاقی افتاده است . او هر چه فكر كرد، نتوانست‏به پاسخ سؤال خود برسد . قدمی جلوتر گذاشت و كودك و پیامبر صلی الله علیه وآله را از زیر نظر گذراند . كودك مثل گل‏های بهاری شاداب بود . با تعجب گفت: «این فرزند تازه به دنیا آمده است . . .» .

دوباره اشك از چشم‏های پیامبر جاری شد . اسما خواست‏حرفش را ادامه بدهد كه پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: «گروهی ستمكار او را خواهند كشت . خدا آنان را از شفاعت من بی نصیب كند!»

خبر دردناكی بود! بغض در گلوی اسماء سنگینی كرد . پیامبر چه رازی را به اسما گفته بود و اسما چه بی تاب شده بود . انگار غم‏های همه عالم در دلش نشست . احساس كرد زانوانش سست‏شده‏اند و دیگر یارای ایستادن ندارد . اما هر طور بود، خود را نگاه داشت . او دیگر به پاسخ سؤالش رسیده بود .

فهیمد كه گریه پیامبر برای چیست . پیامبر صلی الله علیه وآله از روزهای آینده حسین (ع) خبر داشت و می‏دانست كه نامردان چه بر سر فرزند عزیزش خواهند آورد . اسما حسین (ع) را در آغوش گرفت و خواست او را نزد مادرش فاطمه علیها السلام ببرد، وقتی كودك را پیش پیامبر می‏آورد چه سبكبال بود و حالا چقدر شانه هایش احساس سنگینی می‏كرد و در دلش چقدر غم آكنده شده بود . پیامبر صلی الله علیه وآله از جا برخاست و رو به اسما فرمود: «دخترم فاطمه را از این ماجرا آگاه مكن ; زیرا او تازه صاحب این فرزند شده است‏» .

اسما حس عجیبی داشت . پیامبر رازی را به او گفته بود كه باید در دل نگاه می‏داشت . او باید در ظاهر شاد می‏بود، ولی آن غم بزرگ را همچنان در دل داشت . (۱)

پی‏نوشت:

. ر . ك به: قصه كربلا، نوشته حجهٔ الاسلام علی نظر منفرد، ص ۲۹ .

صاحب اثر : علی باباجانی

منبع : دیدار آشنا شماره ۲۸