چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
راز سر به مهر
نسیم كوچههای مدینه را عطرآگین كرده بود . انگار بهاری تازه از راه رسید، و پیامی تازه در راه داشت ; پیامی از بهشت . پرندگان در میان شاخ و برگ درختان، نغمههای شادی شان را ارزانی رهگذران میكردند; نغمه هایی كه حكایت تسبیح خدا میكرد . خانه نورای علی (ع) را بوی بهشت و سرزندگی معطر كرده بود . دل مهربان پدر و مادر شادمان بود از این كه خدا هدیهای سبز از هشتبرای آنان میفرستاد ; هدیهای به رنگ سیب سرخ و بوی گل زیبای محمدی . مهربانی و شوق و شادمانی در خانه علی (ع) موج میزد و دل اهل بیتبه شادمانی میتپید . فرشتههای آسمانی میهمانی آن خانه ساده و دلانگیز بودند و با بالهای خود بین زمین و آسمان پل بسته بودند . آنان بوی شادی و لبخند و مهربانی را در آن خانه میپراكندند و تبریك و سلام خدا را ارزانی صاحب خانه میكردند .
خبر خوش به گوش پیامبر صلی الله علیه وآله رسید . پیامبر صاحب نوه دیگری از دخترش فاطمه علیها السلام شده بود . شوق دیدار نوزادی از دیار نور در دل مهربان پیامبر بود . تا این خبر را شنید خود را به خانه دامادش علی (ع) و دخترش فاطمه علیها السلام رساند . میخواست زودتر برادر حسن (ع) را ببیند ; كودكی كه سالها بعد طلایه دار عشق و شجاعت و شهامت میشد . كسی كه نامش یاد آور كربلا بود .
پیامبر صلی الله علیه وآله هر چند خوشحال و فرحناك بود، اما اندوهی در دلش داشت . در گوشهای از اتاق نشست و منتظر دیدن كودكش ماند . در این لحظه كه گلی به باغ پیامبر اضافه شده بود، باید با لبخندش دل، همه را شاد میكرد . اما انگار چیزی در دل پیامبر بود كه نمیگذاشتشادمانیاش را نشان بدهد . اسما به پیامبر خوش آمد گفت و پس از آن تبریك و شاد باش را ارزانی مولایش كرد . پیامبر صلی الله علیه وآله در حالی كه صدای حزن آلودی داشت، رو به اسما كرد و گفت: «اسما، فرزندم را بیاور!»
اسما به اتاق دیگر رفت و كودك را از آغوش مادر جدا كرد . به آرامی كودك را روی دست هایش گذاشت و نزد پیامبر صلی الله علیه وآله برد; كودكی كه بوی بهشت میداد و تازه مهمان دنیا شده بود .
پیامبر كودك را از دست اسما گرفت . به چهره آرام و مهربان كودك نگاه كرد . اسما منتظر بود كه پیامبر با شادمانی، لبخند را میهمان چهرهاش كند ; اما . . . اینك دستهای نوازشگر پیامبر صلی الله علیه وآله بود كه به آرامی به سر و صورت كودك را عطرآگین میكرد . بوسههای پیاپی پدر بزرگ بر گونههای گرم و نرم كودك مینشست . پیامبر صلی الله علیه وآله برای بار آخر نوهاش را بوسید ; اما گریه امانش را برید . اشك از چهره مبارك پیامبر جاری شد و بر محاسنش نشست . در همان حال باز هم كودكش را بوسید .
اسما با دیدن این صحنه دلش گرفت و غم در سینهاش جاری شد . با تعجب رو به پیامبر كرد و گفت: «پدر و مادرم فدای شما ای رسول خدا! برای چه گریه میكنید؟»
پیامبر صلی الله علیه وآله همان طور كه كودك را در آغوش گرم خود میفشرد، به اسما نگاهی كرد و بعد به كودك چشم دوخت .
- برای این فرزند گریه میكنم .
اسما شگفت زده شد . مگر این كودك چه عیبی دارد . كودك مثل گلهای بهاری شاداب و سرزنده است . تولد او دل علی (ع) و فاطمه علیها السلام را به اندازه دنیا شاد كرد . اسما از خودش پرسید: «شاید كم لطفی در حق كودك كردهام . نه، نه من كه هر كاری از دستم بر آمده انجام دادهام» .
در ذهن خود به دنبال جوابی برای گریه و حزن پیامبر صلی الله علیه وآله بود، یعنی چه اتفاقی افتاده است . او هر چه فكر كرد، نتوانستبه پاسخ سؤال خود برسد . قدمی جلوتر گذاشت و كودك و پیامبر صلی الله علیه وآله را از زیر نظر گذراند . كودك مثل گلهای بهاری شاداب بود . با تعجب گفت: «این فرزند تازه به دنیا آمده است . . .» .
دوباره اشك از چشمهای پیامبر جاری شد . اسما خواستحرفش را ادامه بدهد كه پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: «گروهی ستمكار او را خواهند كشت . خدا آنان را از شفاعت من بی نصیب كند!»
خبر دردناكی بود! بغض در گلوی اسماء سنگینی كرد . پیامبر چه رازی را به اسما گفته بود و اسما چه بی تاب شده بود . انگار غمهای همه عالم در دلش نشست . احساس كرد زانوانش سستشدهاند و دیگر یارای ایستادن ندارد . اما هر طور بود، خود را نگاه داشت . او دیگر به پاسخ سؤالش رسیده بود .
فهیمد كه گریه پیامبر برای چیست . پیامبر صلی الله علیه وآله از روزهای آینده حسین (ع) خبر داشت و میدانست كه نامردان چه بر سر فرزند عزیزش خواهند آورد . اسما حسین (ع) را در آغوش گرفت و خواست او را نزد مادرش فاطمه علیها السلام ببرد، وقتی كودك را پیش پیامبر میآورد چه سبكبال بود و حالا چقدر شانه هایش احساس سنگینی میكرد و در دلش چقدر غم آكنده شده بود . پیامبر صلی الله علیه وآله از جا برخاست و رو به اسما فرمود: «دخترم فاطمه را از این ماجرا آگاه مكن ; زیرا او تازه صاحب این فرزند شده است» .
اسما حس عجیبی داشت . پیامبر رازی را به او گفته بود كه باید در دل نگاه میداشت . او باید در ظاهر شاد میبود، ولی آن غم بزرگ را همچنان در دل داشت . (۱)
پینوشت:
. ر . ك به: قصه كربلا، نوشته حجهٔ الاسلام علی نظر منفرد، ص ۲۹ .
صاحب اثر : علی باباجانی
منبع : دیدار آشنا شماره ۲۸
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست