پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

عقده ی ادیپ من


عقده ی ادیپ من

پدر تا پنج سالگی من, تمام مدت جنگ جهانی اول را در ارتش بود در این مدت او را زیاد نمی دیدم و وقتی هم او را می دیدم نگرانی ای در من ایجاد نمی شد بعضی وقتها بیدار می شدم و هیکل گنده ای را در لباس نظامی می دیدم که در نور شمع به من نگاه می کرد

پدر تا پنج سالگی من، تمام مدت جنگ جهانی اول را در ارتش بود. در این مدت او را زیاد نمی‌دیدم و وقتی هم او را می‌دیدم؛ نگرانی‌ای در من ایجاد نمی‌شد. بعضی وقتها بیدار می‌شدم و هیکل گنده‌ای را در لباس نظامی می‌دیدم که در نور شمع به من نگاه می‌کرد. بعضی وقتها صدای محکم بسته شدن در جلویی و صدای پوتینهای میخ‌کوبی ‌شده‌اش را بر روی قلوه ‌سنگهای کوچه می‌شنیدم. پدر مثل بابانوئل مخفیانه و پنهانی می‌آمد و می‌رفت.

حقیقت‌اش من دوست داشتم که پدر به خانه بیاید. هرچند، وقتی صبح زود به تخت‌خواب بزرگ می‌رفتم، بین او و مادر به طرز ناخوشایندی مچاله می‌شدم. پیپ می‌کشید و این باعث می‌شد لباس‌اش بویی نمور داشته باشد؛ صورت‌اش را با تیغ اصلاح می‌کرد و این کارش جاذبه‌ای حیرت‌انگیز داشت. هر دفعه که می‌رفت کلی یادگاری از خودش به جا می‌گذاشت؛ ماکت تانک، چاقوهایی که دسته‌شان از پوکه ساخته شده بود، کلاه‌خودهای آلمانی، نشان کلاه، نوار درجه و خلاصه همه نوع وسایل نظامی. همه‌ی اینها را می‌گذاشت توی یک جعبه دراز بالای کمد تا شاید روزی به درد بخورند. پدر مثل کلاغها رفتار می‌کرد، انتظار داشت همه چیز روزی به درد بخورد. وقتی پدر نبود، مادر اجازه می‌داد که توی گنجینه‌هایش را بگردم. مادر به اندازه‌ی پدر برای آن وسایل ارزش قایل نبود.

دوره‌ی جنگ، آرام‌ترین دوره ی زندگی من بود. پنجره‌ی اتاق زیر شیروانی من رو به جنوب شرقی بود. مادر برای آن پرده گذاشته بود، ولی پرده، تأثیر چندانی نداشت و من همیشه با اولین نور خورشید بیدار می‌شدم. زندگی دیگر هیچ‌گاه مثل آن زمان، آن‌قدر ساده و واضح و پر از اتفاق به نظر نمی‌رسید. پاهایم را از زیر ملافه بیرون می‌آوردم ـ اسم‌شان را گذاشته بودم «خانم چپ» و «خانم راست» ـ و با آنها برای خودم نمایش اجرا می‌کردم؛ موضوع نمایش هم صحبت در مورد مسایل روزانه بود. دست کم «خانم راست» این کار را می‌کرد. خیلی برون‌گرا بود ولی من این تسلط را بر خانم چپ نداشتم. به همین خاطر، فقط سرش را به نشانه‌ی توافق تکان می‌داد و بس.

خانم چپ و خانم راست بحث می‌کردند که من و مادر در طول روز چه کارهایی باید انجام بدهیم. بابانوئل به هنگام کریسمس چه چیزی باید هدیه بدهد و برای شاد کردن خانه چه کارهایی باید انجام شود. مثلاً، موضوع «بچه» پیش کشیده می‌شد. من و مادر هرگز نمی‌توانستیم بر سر این موضوع به توافق برسیم. در بین خانه‌هایی که در سراشیبی قرار داشتند؛ فقط در خانه‌ی ما نوزاد نبود. مادر می‌گفت ما توانایی مالی خرید بچه را نداریم، تا اینکه پدر از جنگ برگردد، چون قیمت بچه هفده شیلینگ و شش پنی است!

این نشان می‌داد که او چقدر ساده است. خانواده‌ی «جینی» که خانه‌شان در سر بالایی بود بچه داشتند و همه می‌دانستند که آنها توانایی پرداخت هفده شیلینگ و شش پنی را ندارند. احتمالاً بچه‌ی ارزان قیمتی بود. مادر به دنبال یک بچه‌ی واقعاً باارزش بود، ولی به نظر من، او داشت زیاده‌روی می‌کرد. بچه‌ی خانواده‌ی «جینی» برای ما مناسب بود.

وقتی برنامه‌های روزانه‌ام را مشخص کردم از تخت بلند شدم. یک چهارپایه زیر پنجره‌ی اتاق زیر شیروانی‌ام گذاشتم و خودم را به اندازه‌ای که بتوانم سرم را بیرون ببرم، بالا بردم و خانه‌ها و باغ‌ها و تپه‌ها را تماشا کردم. سپس به اتاق مادر رفتم و به روی تخت بزرگ پریدم. مادر بیدار شد و من شروع کردم به صحبت از برنامه‌هایم. در این حین، کم‌کم حس کردم بدنم دارد سرد می‌شود ـ هیچ‌وقت نتوانستم نسبت به این مسأله خودآگاه باشم و بفهمم که این حالت چگونه در من ایجاد می‌شود ـ همچنان که حرف می‌زدم؛ مثل یخ ذوب می‌شدم تا اینکه آخرین یخ وجودم آب شد و در کنارش خوابم برد و بعد با شنیدن سر و صدایش از توی آشپزخانه در طبقه‌ی پایین بیدار شدم.

بعد از صبحانه، به مرکز شهر رفتیم. به کلیسا رفتیم و برای پدر دعا خواندیم. بعد هم رفتیم خرید کردیم. اگر بعد از ظهرش هوا خوب بود در فضای سبز خارج از شهر گردش می‌کردیم و یا به صومعه می‌رفتیم و مادر در آنجا از دوستان خود می‌خواست که برای پدر دعا بخوانند. من هم هر شب، وقت خوابیدن از خدا می‌خواستم او را سالم از جنگ به ما برگرداند. حقیقت‌اش چندان نمی‌دانستم در مورد چه چیزی دارم دعا می‌کنم.

یک روز رفتم به تخت بزرگ، معلوم بود که پدر مثل همیشه به آن شیوه‌ی بابانوئلی‌اش به خانه آمده و با یونیفرم نظامی‌اش در تخت دراز کشیده. ولی اندکی بعد یونیفرم‌اش را درآورد و بهترین لباس‌اش را پوشید. مادر خیلی خوشحال بود. ولی من چیزی ندیدم که خوشحالم کند، چون پدر بدون یونیفرم جاذبه‌اش کمتر می‌شد. ولی مادرم فقط شادمانه لبخند می‌زد و می‌گفت که دعاهای ما مستجاب شده. راهی کلیسا شدیم تا از خدا تشکر کنیم که پدر را سالم به خانه برگردانده.

ولی همه چیز بر خلاف انتظارم از آب درآمد! همان روز وقت شام پدر آمد خانه، پوتینهایش را درآورد و دمپایی‌اش را به پا کرد. آن کلاه کثیف را که در خانه می‌پوشید به سرش گذاشت تا سرما نخورد. چهار زانو نشست و با لحنی جدی با مادر صحبت کرد. مادر نگران به نظر می‌رسید. طبیعتاً من خوشم نمی‌آمد مادر نگران باشد، چون چهره‌ی زیبایش خراب می‌شد. بنابراین حرف پدر را قطع کردم.

مادر آرام گفت: «لری، یه لحظه صبر کن!»

مادر این جمله را فقط موقعی می‌گفت که میهمانهای کسل‌کننده داشتیم. بنابراین من اهمیتی ندادم و به حرف زدنم ادامه دادم.

مادر این‌بار با بی‌صبری گفت: «لری گفتم ساکت باش! مگه نمی‌بینی دارم با بابا صحبت می‌کنم؟»

این اولین بار بود که آن کلمات نگران‌کننده را می‌شنیدم. «دارم با بابا صحبت می‌کنم.» من نمی‌توانستم جلوی این فکر را بگیرم که اگر خدا به این شکل دعاها را مستجاب می‌کند، پس معلوم است که خیلی با دقت به دعاها گوش نمی‌دهد.

در نهایت بی‌تفاوتی پرسیدم: «اصلاً چرا داری با بابا صحبت می‌کنی؟»

ـ چون من و بابا کارهایی داریم که باید در موردشون صحبت کنیم. حالا هم دیگه حرف ما رو قطع نکن.

بعدازظهر، مادر از پدر خواست که مرا به گردش ببرد. این بار به جای اینکه به فضای سبز خارج از شهر برویم به مرکز شهر رفتیم و من ابتدا از روی همان خوش‌بینی همیشگی‌ام، گمان کردم که این شاید نشانه‌ی بهبود اوضاع باشد؛ ولی از این خبرها نبود. من و پدر در مورد گردش در شهر دیدگاه‌های کاملاً متفاوتی داشتیم. پدر اصلاً علاقه‌ای به تراموا و کشتی و اسب نداشت و تنها چیزی که به نظر می‌رسید توجهش را جلب کند؛ صحبت با آدمهای هم‌سن و سال خودش بود.

وقتی من می‌خواستم توقف کنم، او همچنان به راه رفتن خود ادامه می‌داد، دست مرا می‌گرفت و کشان‌کشان به دنبال خود می‌کشید. ولی وقتی او می‌خواست توقف کند، من هیچ چاره‌ای نداشتم جز اینکه همان کار او را انجام بدهم. متوجه شدم هر وقت به دیواری تکیه می‌دهد؛ ظاهراً نشانه‌ی این است که می‌خواهد مدت درازی توقف کند. وقتی دیدم برای بار دوم دارد این کار را می‌کند دیوانه شدم. انگار این بار می‌خواست برای همیشه آنجا استراحت کند.

بنابراین لباس و شلوارش را کشیدم، ولی برعکسِ مادر که اگر آدم خیلی پافشاری می‌کرد عصبانی می‌شد و می‌گفت: «لری، اگه مؤدب نباشی یه کشیده‌ی حسابی بهت می‌زنم» پدر ظرفیت فوق‌العاده‌ای برای بی‌توجهی مسالمت‌آمیز داشت. سبک سنگین‌اش کردم و در این فکر بودم که بزنم زیر گریه یا نه، ولی او آن‌قدر بی‌خیال بود که به نظر نمی‌رسید حتی از گریه کردن هم اعصابش خرد شود. حقیقتش، مثل این بود که آدم با یک کوه به گردش رفته باشد! یا به‌طور کلی نسبت به آن پیچ و تاب خوردن‌ها و مشت کوبیدن‌ها بی‌اعتنا بود و یا با لبخندی سرخوشانه از آن قله به پایین می‌نگریست. من هرگز کسی را ندیده بودم که این‌گونه در خود غرق باشد.

به هنگام صرف چای عصرانه، «صحبت با بابا» دوباره شروع شد و این‌بار با داشتن یک روزنامه‌ی عصر، اوضاع بدتر شده بود. او هر چند دقیقه آن را پایین می‌گرفت و خبر تازه‌ای از آن به مادر می‌گفت. به نظرم این ناجوانمردانه بود. در شرایط مرد در برابر مرد، حاضر بودم برای جلب توجه مادر، هر زمانی با او رقابت کنم ولی وقتی او به کمک دیگران همه چیز را به نفع خود داشت؛ دیگر شانسی برای من باقی نمی‌ماند. چند بار سعی کردم موضوع را عوض کنم ولی بی‌فایده بود.

مادر بی‌صبرانه گفت: «وقتی بابا داره روزنامه می‌خونه باید ساکت باشی، لری!»

معلوم بود او یا واقعاً صحبت کردن با پدر را به صحبت کردن با من ترجیح می‌دهد، یا اینکه چون پدر بر او تسلط وحشتناکی دارد از اعتراف به حقیقت می‌ترسد. آن شب وقتی داشت ملافه رویم می‌کشید، گفتم: «مامان به نظر تو اگه من حسابی دعا کنم خدا بابا رو به جنگ بر می‌گردونه؟»

مادر که انگار از این حرفم لحظه‌ای به فکر رفته بود، با لبخند گفت: «نه عزیزم، به نظر من این کار رو نمی‌کنه.»

ـ واسه چی مامان؟

ـ آخه دیگه جنگی نیست، عزیزم.

ـ ولی مامان، اگه خدا بخواد نمی‌تونه یه جنگ دیگه راه بندازه؟

ـ خدا نمی‌خواد عزیزم، خدا که جنگ راه نمی‌اندازه، آدمهای بد این کار رو می‌کنن.

گفتم: «ا‌ِه!»

از این بابت ناامید شدم. این فکر به ذهنم رسیده بود که خدا کاملاً آنچه در موردش می‌گویند نیست.

صبح روز بعد در ساعت همیشگی بیدار شدم. پاهایم را از زیر ملافه بیرون آوردم و گفتگوی طولانی‌ای ترتیب دادم که در آن «خانم راست» از مشکلاتی که با پدر خود داشت صحبت می‌کرد تا اینکه پدرش را در خانه‌ی سالمندان گذاشت. من البته در مورد خانه‌ی سالمندان چندان اطلاعات نداشتم؛ ولی به نظر می‌رسید جای مناسبی برای پدر باشد.

سپس صندلی‌ام را زیر پنجره گذاشتم و سرم را از لای پنجره بیرون بردم. سپیده‌دم داشت تمام می‌شد. سرم پر از داستان و برنامه‌ریزی بود. در اتاق بغلی سکندری خوردم و در آن فضای نیمه‌تاریک اتاق، به زحمت به تخت بزرگ رفتم. در قسمت مادر، اصلاً جا نبود. بنابراین مجبور بودم بین او و پدر بروم. به‌طور موقت پدر را فراموش کردم و برای چند دقیقه شق و رق نشستم و به مغزم فشار آوردم تا ببینم چه بلایی می‌توانم بر سر پدر بیاورم. او تخت را بیش از سهم خود اشغال کرده بود و من اصلاً راحت نبودم، پس چند تا لگد به او زدم که باعث شد خُرخُری بکند و کش و قوسی به خودش بدهد. با این کارش جای کافی برایم به وجود آمد. مادر بیدار شد و با دست خود به دنبالم گشت. درحالی‌که انگشت شستم را در دهانم داشتم در گرمای تخت آرام گرفتم.

با صدای بلند و خوشنودانه زمزمه کردم: «مامان!»

مادر نجوا کرد: «عزیزم، هیس، بابا رو بیدار نکن!»

این یک تحول تازه بود و مشخص بود که از قضیه‌ی «صحبت با بابا» جدی‌تر است. زندگی بدون کنفرانس‌های صبحگاهی من غیرقابل تصور بود.

با لحنی جدی پرسیدم: «واسه چی؟»

ـ واسه اینکه بابای بیچاره خسته‌ست.

این دلیل برای من اصلاً کافی نبود. من از حالت احساساتی نهفته در «بابای بیچاره» حالم به هم خورد. هرگز این‌جور غلیان احساسات را دوست نداشتم؛ همیشه به نظرم ریاکارانه می‌آمد.

آرام گفتم: «ا‌ِه!»

بعد با لحنی در نهایت احساس پیروزی گفتم: «مامان می‌دونی امروز تو رو می‌خوام کجا ببرم؟»

آهی کشید و گفت: «نه عزیزم.»

ـ می‌خوام از دره‌ی «گ‍ِلِن» برم پایین با تور تازه‌ام ماهی‌های باله ‌تیغه‌ای بگیرم، بعد هم می‌خوام برم...

درحالی که با دستش آرام روی دهانم می‌زد با لحنی عصبانی زیر لب گفت: «بابا رو بیدار نکن!»

ولی خیلی دیر شده بود. او بیدار شده بود، یا تقریباً بیدار شده بود. خُرخُری کرد و دستش را برای برداشتن کبریت دراز کرد. سپس با نگاهی ناباورانه به ساعت خیره شد.

مادر با صدای بسیار آرامی که قبلاً هرگز از او نشنیده بودم گفت: «یه فنجون چای می‌خوری عزیزم؟»

به نظر می‌رسید که ترسیده باشد.

پدر با عصبانیت داد زد: «چای؟! می‌دونی ساعت چنده؟!»

با صدای بلند گفتم: «بعدش می‌خوام از جاده‌ی رن کنی برم.»

نگران بودم که نکند چیزی در میانه‌ی آن حرف قطع ‌کردن‌ها فراموشم شود.

مادر با لحن تندی گفت: «لری، فوراً برو بخواب!»

زدم زیر گریه. بر خودم تسلط نداشتم. پدر چیزی نگفت. پیپش را روشن کرده بود بدون آنکه به من یا مادر توجهی بکند سایه‌های بیرون را نگاه می‌کرد. می‌دانستم خیلی عصبانی است. هر بار که چیزی می‌گفتم، مادر مرا با اوقات ‌تلخی ساکت می‌کرد، و من از این رفتار مادر خجالت می‌کشیدم. به نظرم منصفانه نبود، تازه شرارت‌بار هم بود. آن موقع که پدر خانه نبود، هر بار که به مادر می‌گفتم دوتایمان می‌توانیم موقت در یک تخت بخوابیم و درست کردن دو تخت اسراف است، به من می‌گفت خوابیدن در دو تخت جداگانه از نظر سلامت بهتر است؛ ولی حالا این مرد، این غریبه، بدون اینکه اصلاً کمترین توجهی به سلامت او بکند در کنار او می‌خوابد!

پدر زود از تخت بلند شد و چای درست کرد. برای مادر یک فنجان چای آورد؛ ولی برای من چیزی نیاورد.

داد زدم: «مامان، من هم چای می‌خوام.»

با شکیبایی گفت: «می‌تونی از نعلبکی مامان چای بخوری عزیزم.»

این کار مادر، مسأله را حل کرد. یا پدر می‌بایست از خانه می‌رفت یا من. نمی‌خواستم از نعلبکی مادر چای بنوشم. می‌خواستم در خانه‌ی خودم با من به طور برابر رفتار شود. بنابراین فقط برای اینکه حال مادر را گرفته باشم، همه‌اش را نوشیدم و چیزی برای مادر باقی نگذاشتم. مادر این کار مرا هم تحمل کرد و چیزی نگفت. ولی آن شب وقتی داشت مرا در تخت می‌گذاشت با لحن آرامی گفت: «لری، می‌خوام یه قول بهم بدی.»

پرسیدم: «چه قولی؟»

ـ قول بدی که صبحها نیای تو اتاق و بابای بیچاره رو از خواب بیدار نکنی. قول می‌دی؟!»

باز هم این «بابای بیچاره»! من دیگر داشتم به هر چیزی که به آن مرد غیر قابل تحمل مرتبط بود، مشکوک می‌شدم. پرسیدم: «چرا؟»

ـ واسه اینکه بابای بیچاره نگرانه، خسته‌ست، خوب نمی‌خوابه.

ـ خب، چرا نمی‌خوابه مامان؟

ـ تو که می‌دونی بابا وقتی رفت جنگ، مامان از اداره‌ی پست پول می‌گرفت.

ـ از خانم مک کارتی.

ـ آره! ولی خانم مک کارتی حالا دیگه پول نداره. پس بابا باید بره واسه‌مون پول گیر بیاره. می‌دونی اگه نتونه پول گیر بیاره چی می‌شه؟!

ـ نه، نمی‌دونم. چی می‌شه؟

خب، اون‌وقت ممکنه مثل اون پیرزن گدائه جمعه‌ها بریم پول گدایی کنیم. ما که نمی‌خوایم همچی کاری بکنیم، می‌خوایم؟!

ـ نه، نمی‌خوایم!

ـ پس قول بده دیگه بابا رو بیدار نکنی!

ـ قول!

حقیقتش، راست گفته بودم. می‌دانستم پول موضوعی جدی است و من اصلاً دلم نمی‌خواست مثل آن پیرزنه جمعه‌ها گدایی کنیم. مادر برای اینکه کاری کند تا من صبح نتوانم از اتاقم بیرون بیایم؛ تمام اسباب‌بازی‌هایم را به شکل یک دایره‌ی کامل دور تا دور تختم پخش کرد؛ تا اگر از هر قسمتی خواستم بروم حتماً روی یکی از آن اسباب‌بازی‌ها بیفتم.

صبح که بیدار شدم، قولم خوب یادم بود. بلند شدم، کف اتاق نشستم و بازی کردم. به نظرم رسید زمان زیادی گذشته باشد، به همین خاطر صندلی‌ام را برداشتم و از پنجره‌ی اتاق چند ساعتی دیگر به بیرون نگریستم. می‌گفتم کاش الان پدر بیدار شده باشد! می‌گفتم کاش کسی برایم یک فنجان چای بیاورد! اصلاً احساس سر زندگی و شادی نداشتم. برعکس، بسیار بی‌حوصله و کسل بودم. فقط آرزو داشتم که در گرما و عمق آن تخت عمیق فرو بروم.

سرانجام دیگر نتوانستم این وضع را تحمل کنم و به اتاق بغلی رفتم. چون در قسمت مادر اصلاً جا نبود از روی مادر پریدم و او ناگهان بیدار شد.

درحالی‌که بازویم را محکم گرفته بود به نجوا گفت: «لری، تو چه قولی داده بودی؟!»

من که مچم در حین انجام عمل خطا گرفته شده بود، نالان گفتم: «ولی مامان، من سر قولم وایستادم. خیلی وقته ساکتم.»

درحالی‌که تمام بدنم را نوازش می‌کرد، با لحن غمگینی گفت: «الهی بمیرم، بهت خیلی سخت گذشت. اگه بذارم اینجا بمونی قول می‌دی حرف نزنی؟»

با ناله گفتم: «ولی مامان، من می‌خوام حرف بزنم.»

با قاطعیتی که برای من تازگی داشت، گفت: «گفتم می‌تونی اینجا بمونی، نگفتم می‌تونی حرف بزنی! بابا می‌خواد بخوابه. متوجه هستی که چی دارم می‌گم؟!»

خیلی خوب هم متوجه بودم. من می‌خواستم حرف بزنم. او می‌خواست بخوابد. اصلاً اینجا خانه‌ی که بود؟

من هم با همان قاطعیت گفتم: «مامان، به نظر من اگه بابا تو تخت خودش بخوابه از نظر سلامت بهتره.» به نظر می‌رسید از این حرف من گیج و مبهوت شده باشد، چون برای لحظه‌ای چیزی نگفت. ادامه داد: «واسه آخرین بار دارم می‌گم. یا باید اصلاً حرف نزنی یا برگردی به تختت! کدوم یکی‌ش رو می‌خوای؟!»

فرانک اکانر / فرشید عطایی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.