دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

لبه ی پرتگاه


لبه ی پرتگاه

تجربه جدید بانجی جامپینک, سه, دو, یک

یک بازی جدید... روی لبه دکل چهل‌متری می‌ایستید و بعد به پایین پرتاب می‌شوید. چهل متر بین آسمان و زمین تاب می‌خورید وتمام خون بدنتان در سرتان جمع می‌شود. مرگ در انتظار شما نیست، دنیایی از هیجان و ترس به استقبالتان می‌آید، فقط همین.

برای تجربه کردن این بازی باید تا ایستگاه شماره یک توچال بروید و سراغ باشگاه بانجی‌جامپینگ را بگیرید. گروه بدلکاران پیمان ابدی، آن‌جا منتظر شما هستند تا از روی دکل چهل‌متری به پایین پرتتان کنند. روز شنبه، این بازی با پرش پیمان ابدی رسما افتتاح شد. این گزارش هم با کمک و پشتیبانی‌های امدادی مازیار فرزانه در ارتفاع چهل‌متری نوشته شد.

وقتی پیمان ابدی، گروه بدلکاری « هشدار برای کبری۱۱ » را رها کرد و تصمیم گرفت که به ایران بیاید، در فرودگاه آلمان، یک اتاقک فلزی را که شبیه به کاروانی کوچک بود هم در لیست بارهایش گذاشت. او با این اتاقک، تمام وسایل بانجی جامپینگ را هم به تهران آورد تا یک سال و نیم بعد آن‌ را به ایستگاه شماره یک توچال ببرد و آن‌را روی یک دکل چهل‌متری سوار کند.

این دکل، درست کنار باشگاه تیراندازی توچال است و وقتی سر بالایی بام تهران را به سمت ایستگاه اول تله‌کابین بالا می‌آیید، می‌توانید میله‌های زرد و نارنجی‌اش را ببینید. ابدی با کمک مسولان زمین اسکیت توچال، مجوز و مدارک لازم برای احداث این بازی را آماده کرد، و روی طبقه فلزی دکل، نحوه استفاده از وسایل را به اعضای گروهش یاد داد. حالا دیگر، بانجی جامپینگ ابدی در توچال راه افتاده، علیرضا و ارشام از گروه بدلکاران، مسوول پرت کردن آدم‌های مشتاق هستند.

این مجموعه دو هفته پیش تقریباً آماده شد. از روز افتتاح تا امروز نزدیک به ۱۰ نفر از ارتفاع ۴۰ متر پایین پریده‌اند. اما در لیست اسامی آدم‌های پرنده اسم پیمان ابدی هنوز ثبت نشده. شنبه بعد‌ از ظهر ابدی و گروهش، محوطه بام تهران را بالا می‌آیند و به ایستگاه شماره یک می‌رسند تا پیمان ابدی از چهل متر به روی زمین پرت بشود و بانجی جامپینک هیجان‌آورش رسما افتتاح بشود.

روی کف فلزی دراز کشیده، دو نفر پاهایش را با تسمه‌هایی محکم به کش وصل می‌کنند. یکی از آنها از او می‌پرسد: « بهادر، آمده‌ای؟». سرش را به علامت مثبت تکان می‌دهد. آن‌یکی، دکمه بی‌سیم را می‌زند و می‌گوید: « آماده‌ است، بشمرید».

روی لبه فلزی می‌ایستد و به پایین نگاه می‌کند. ۴۰ متر زیر پایش، آدم‌های زیادی نشستند و به او نگاه می‌کنند و با صدای بلند می‌شمارند؛ ده، نه،... سرش را به طرف بغل دستی‌اش برمی‌گرداند و می‌پرسد: «عربده می‌تونم بزنم» و جواب می‌گیرد: «هرکاری دلت می‌خواد بکن». دوباره به پایین نگاه می‌کند، چشمهایش را می‌بندد و همراه با آدم‌های آن پایین می‌شمارد: «سه، دو...» و با شماره یک به پایین می‌پرد. در جایی بین آسمان و زمین معلق می‌شود و از ته دل فریاد می‌زند. آن پایین همه با سوت و فریاد همراهی‌اش می‌کنند و این بالا دوستش با هر فریادی می‌گوید: «زهرمار».

از پاهایش آویزان شده و شبیه به پاندول ساعت تاب می‌خورد اما انگار نه انگار. دست‌هایش باز است و سرش را تکان می‌دهد. وقتی سرعت حرکت کش کم می‌شود، سرش را بالا می‌آورد و برای آدم‌هایی که از روی اتاق فلزی نگاهش می‌کنند، دست تکان می‌دهد. یکی از آنها فریاد می‌زند: «عالی بود، سرتو بیار بالا، خون تو مغزت جمع نشه». سرش را بالا می‌آورد. دیگر فریاد نمی‌کشد و انگار در خلسه فرو رفته. آن بالا صدای بیسیم بلند می‌شود. صدای پیمان ابدی که آن پایین ایستاده با خش خش بیسیم شنیده می‌شود: «مرسی بچه‌ها، بی‌نقص بود، بیاریدش پایین».

یکی از بچه‌ها به سراغ تسمه‌ای که روی میله‌ اتاقک وصل شده می‌رود و روشنش می‌کند، آن‌ یکی هم حواسش را به بهادر می‌دهد تا او آرام آرام روی تشک بادی زیر پایش بیفتد. بهادر که به زمین می‌رسد، پیمان ابدی و دو سه نفر دیگر به طرفش می‌دوند.

تسمه‌ها را از پایش باز می‌کنند و کش آزاد می‌شود اما بهادر هنوز از روی تشک بلند نشده. ابدی دوباره بی‌سیم می‌زند: «از دوستش بپرسید، چی خوردن؟» شاهین دوست بهادر جلو می‌آید و توضیح می‌دهد که برای هیجان بیشتر قبل از رسیدن به توچال سه لیوان نوشابه(!) خوردند. بالاخره آن پایین همه‌چیز به خیر می‌گذرد و بهادر از روی تشک بلند می‌شود. همه برایش دست می‌زنند.

این بالا، دستیارهای ابدی به شاهین اجازه نمی‌دهند که بپرد. « وقتی از پا آویزون بشی، همه‌چی از معده‌ات بیرون می‌آد، نباید بپری». شاهین حسابی پکر شده، با همه دست می‌دهد و از پله‌های فلزی پایین می‌رود. دوباره صدای پیمان ابدی از پشت بیسیم می‌آید: «بچه‌ها، یکی دیگه داره بالا می‌آد.»

آفتاب هنوز پایین نرفته اما پیمان ابدی عینک آفتابی‌اش را برمی‌دارد و روی کیفش می‌گذارد و آنها را به‌دست شاگردان بدلکارش که روی میز و نیمکت‌های سفید کلوب نشسته‌اند، می‌سپارد و خودش به سمت دکل می‌رود. دخترهایی که دور میز نشسته‌اند، ذوق زده می‌شوند و می‌گویند: «آقای ابدی ماهم می‌خوایم بپریم».

ابدی به سمت دکل می‌رود و می‌گوید: «باشه، یکی‌تون فعلا فیلم بگیره». مریم، نازیلا، روشنک، سدره چهار نفر از شاگردان ابدی هستند که آمده‌اند پرش او را ببینند و اگر قسمت شد، آنها هم بپرند. تند تند با یکدیگر حرف می‌زنند و آخر هر حرفی هم می‌گویند: «خداکنه به ماهم اجازه بدن».

پیمان ابدی از پله‌ها بالا می‌رود. بعد از چند دقیقه، روی لبه دکل می‌ایستد و برای دخترها دست تکان می‌دهد. مریم، دوربین موبایلش را روشن می‌کند و به طرف دکل می‌دود. عکاس از میله‌های دکل آویزان شده و از پیمان عکس می‌اندازد. ابدی هنوز قصد پریدن ندارد و دخترها باید صبر کنند.

پیمان ابدی، ۱۰ شاگرد خانم دارد که قرار بوده در فیلم « لبه‌پرتگاه» بهرام بیضایی بدلکار باشند. اما فیلم ساخته نمی‌شود و آنها هم فعلا پریدن از ماشین و افتادن از پله را یاد می‌گیرند تا برای روزی که فیلم اکشن ابدی آماده شد، بدلکار زن آن باشند. این دخترها حسابی امیدوارند و می‌خواهند تا مرحله آخر بدلکاری که آتش گرفتن است ادامه بدهند. حالا هم آمده‌اند اینجا تا پرش استادشان را ببینند و فرصتی هم برای شیرجه از چهل متری پیدا کنند.

پیمان ابدی، از آن بالا دوباره برای دخترها دست تکان می‌دهد و فریاد می‌زند: «شمارش معکوس، از سه بشمارید» دخترها با خنده و هیجان فریاد می‌زنند: « سه، دو، یک» و پیمان ابدی هم می‌پرد. در هوا معلق می‌شود و تاب می‌خورد، به بدنش پیچ و تاب می‌دهد و سرش را به پاهایش می‌چساباند و بعد از پنج دقیقه دیگر آرام می‌شود و اشاره می‌کند که به زمین برسانندش.

علیرضا و ارشام از آن بالا تسمه را روشن می‌کنند و او را آرام آرام به سمت زمین می‌فرستند. نرسیده به زمین، تسمه را بالا وپایین می‌کنند. بدن پیمان هم بالا و پایین می‌رود و گاهی به زمین می‌خورد اما همه می‌خندند. دخترها هم می‌حندند، این شوخی‌های خطرناک برای تمام اعضای این گروه بدلکاری عادت شده. پیمان به زمین رسیده، دخترها به طرف ابدی می‌روند و یک نفر می‌پرسد: «آقای ابدی چند وقت بود از این ارتفاع نپریده بودین؟» با خنده جواب می‌دهد: « یک سال و نیم».

سروش، آرام و راحت از پله‌های فلزی و لرزان بالا می‌آید. در تاریکی این اتاقک فلزی به همه لبخند می‌زند و فیش بیست و پنج هزار تومانی‌اش را به‌دست علیرضا می‌دهد. ارشام با او دست می‌دهد و از او می‌پرسد ناهارش را کی خورده و بلافاصله توضیح می‌دهد که باید معده‌اش خالی باشد. سروش می‌گوید معده‌اش خالی است روی زمین فلزی می‌خوابد تا تسمه‌ها را به پایش ببندند.

ارشام دوباره می‌پرسد: «ورزش می‌کنی؟» سروش می‌گوید که صخره‌نورد است و بلافاصله توضیح می‌دهد که در سالن صخره‌نوردی می‌کند، اما قبلا یک‌بار در تایلند از ارتفاع سی متری پریده و حالا هم هیچ مشکلی ندارد.

کار بستن تسمه‌ها و بقیه وسایل ایمنی به‌سرعت تمام می‌شود اما علیرضا و ارشام همه‌چیز را دوباره کنترل می‌کنند و گوش به فرمان پیمان ابدی می‌مانند. آدم‌های آن پایین تعدادشان زیاد شده و حالا دیگر ورزشکاران باشگاه تیراندازی کنار دکل هم به بالا نگاه می‌کنند و منتظر پریدن سروش هستند. سروش همچنان لبخند می‌زند و منتظر است که شمارش معکوس تمام شود. قبل از شنیدن شماره «یک» به سمت پایین شیرجه می‌زند. همه دوباره فریاد می‌زنند اما سروش به‌جای داد و فریاد و بقول بهادر «عربده»، دستهایش را باز می‌کند و همان‌طور که تاب می‌خورد چند حرکت نمایشی انجام می‌دهد. پیمان ابدی می‌خندد و دوباره بیسیم می‌زند: «عالی بود، بیاریدش پایین».

دخترها با جلیقه‌های گروه بدلکاری، از پله‌های فلزی بالا می‌روند. پیمان ابدی به آنها اجازه می‌دهد روی دکل بروند و خودش هم آن پایین می‌ماند تا مسوول باشگاه حرف بزند و اجازه پریدن آنها را بگیرد. پله‌های فلزی با جوشکاری به هم وصل شده‌اند و پیچ در پیچ‌‌اند.

دخترها آرام آرام از پله‌ها بالا می‌روند، طبقه‌های آخر، پله‌ها زیر پایشان می‌لرزد، یک لحظه می‌ایستند و دوباره بالا می‌روند. روی آخرین پله، علیرضا و ارشام منتظر این دخترها هستند. پایشان که به کف اتاقک می‌رسد، صدای جیغ‌شان بلند می‌شود و با هم فریاد می‌کشند: « وای، ما می‌خوایم بپریم.» علیرضا و ارشام می‌خندد وتسمه‌هایی را به آنها وصل می‌کنند تا راحت روی اتاقک راه بروند و از میله‌ها آویزان بشوند.

دخترها به طرف طناب بانجی جامپینگ می‌روند و به آن دست می‌کشند. بعد روی دیواره‌های اتاقک می‌نشینند و پاهایشان را آویزان می‌کنند. پیمان ابدی بالا می‌آید و یکی از دخترها می‌پرسد:« من اول بپرم؟» ابدی به طرف طناب بانجی جامپینک می‌رود و می‌گوید:« خانم‌ها مجوز ندارند، هیچکدامتان نباید بپرید».

اتاقک فلزی ساکت می‌شود. دخترها سکوت می‌کنند و ابدی توضیح می‌دهد: «باید برایتان لباس طراحی کنیم شاید مجوز پرش بدهند.» علیرضا و ارشام، تسمه‌های دخترها را باز می‌کنند. دخترها آرام و ساکت، ۱۵۰ پله دکل را پایین می‌روند وبه وسط‌های دکل که می‌رسند مجبورمی‌شوند، بایستند و راه را برای سه پسری که می‌خواهند بالا بروند و بپرند، باز کنند.

هوا تاریک شده، دکل بانجی جامپینگ زرد و بلند، هنوز روی تپه ایستگاه یک ایستاده و اطرافش شلوغ است. دخترهای بدلکار، از ابدی خداحافظی می‌کنند و به سمت سر پایینی بام تهران می‌روند. پسرهای بدلکارهم، یا روی دکلند و یا از پله‌های آن بالا می‌روند تا به اتاقک برسند و آن‌بالا به علیرضا و ارشام کمک کنند. پیمان ابدی همچنان بغل دست مسوول کلوپ ایستاده و با او حرف می‌زند تا شاید راهی برای پرش خانم‌ها پیدا کند.

کمی بعد ابدی سرش را پایین می‌اندازد و به سمت دکل می‌رود، کنار آن می‌ایستد و به بالا نگاه می‌کند. دو نفر از دخترها مانده‌اند تا که مانده بودند تا شاید راهی پیدا بشود، به طرف او می‌روند و می‌گویند: «خداحافظ آقای ابدی» برای چند دقیقه مکث می‌کنند تا شاید خبر خوشحال کننده‌ای بشنوند اما ابدی سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: «خداحافظ».

نویسنده : نازنین متین نیا