دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

عشق از دیدگاه ابن عربی


عشق از دیدگاه ابن عربی

ابن عربی بزرگترین تیورسین عرفان در باب عشق نظریات جالبی دارد او عشق را مبدا همه چیز در هستی میداند

عارف وصوفی بزرگ جهان اسلام، ابن عربی عشق را « اصل هستی » می شمارد و بدین سان جای شگفتی نیست که نظریة عشق، در سراسر نظام اندیشة عرفانی او، به شکلهای گوناگون آشکار می شود و وظیفه ای عمده، در کل نظام جهانی و نیز هستی انسان، بر عهده می گیرد. هانری کربن، نظریة عشق را نزد ابن عربی، به درستی « دیالکتیک عشق » می نامد و در این باره می گوید: از میان استادان تصوف، ابن عربی یکی از کسانی است که تحلیل پدیده های عشق را به حد نهایی رسانده اند. وی در ابن باره، یک دیالکتیک بسیار شخصی را به کاربرده است.

ابن عربی در چنـدین جا و به ویـژه در« باب مـقام محـبت » از فتوحات به تحلیل تفصیلی پدیدة عشق می پردازد. در آنجا ، پس از اشاره به اینکه « دوست داشتن » (حب)، مقامی الهی است و خدا خود را «ودود» ( بسیار دوست دارنده و مهربان ) نامیده است و نیز در خبر، خدا « محب » ( دوستدار ) نامیده شده است و به این حدیث پیامبر اشاره می کند که اِنّ اللهَ جَمیلُ یُحِبُ الّجَمالَ: « خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد » و آن را یک « حدیث ثابت » می نامد. از دیدگاه ابن عربی « محبت » دارای چهار لقب است:

۱) حب (مهروزی یا دوست داشتن )، یعنی خلوص آن در دل و صفای آن از تیرگیهای عوارض. دوستدار در این میان دارای هیچ غرض و اراده ای در برابر محبوب خود نیست.

۲) ودّ ( مهربانی بسیار ) که نامی الهی است ( ودود ) و از نعمتهای خداست و در او ثابت است.

۳) عشق که همانا افراط در دوست داشتن است. در خبر آمده که خدا خود را به« شدت دوست داشتن » وصف کرده است، اما نامهای عشق و عاشق دربارة خدا بکار نمی رود. در عشق ، مهرورزی چنان به دوستدار روی می کند که با همة اجزاء وی در می آمیزد و او را سخت در بر می گیرد، زیرا واژه عشق، مشتق از « عشقه » ( گیاه پیچک ) است.

۴) هوی ( خواهش و آرزو ) که همانا اختصاص دادنِ همة ارادة خود به محبوب و تعلق به اوست، در آغاز آنچه در دل روی می دهد. این نام نیز دربارة خدا به کار نمی رود.

ابن عربی، لطیف ترین گونه مهر ورزیدن و دوست داشتن را، با تجربة شخصی خود، تحلیل می کند و می گوید: انسان عشقی مفرط و آرزو و خواهشی و شوقی قلق انگیز و شیفتگی و لاغری و روی گردانی از خواب و خوراک، در خودش می یابد و نمی داند اینها همه برای کیست. معشوق او نامعین است. پس از آن چنان اتفاق می افتد که برای وی ، در کشف ، یک تجلی روی می دهد و آن عشق بدان تعلق می گیرد یا کسی را می بیند و آن وجودی که در خود می یابد ، با دیدن وی ، به او تعلق می گیرد و آنگاه پی می برد که آن کس ، محبوب او بوده و وی از آن آگاه نبوده است این امر از نهانی ترین دقایق فرانگریستن و پیش آگاهی نفوس انسانها به اشیاء ، از پشت پردة غیب است. حالتی است مجهول که انسان نمی داند به چه کسی ، در چه کسی و به چه انگیزه ای شیفته و شیدا شده است. ابن عربی مرحلة دیگر را « عشق به عشق » (حبّ الحبّ ) نام می نهد ه آن پرداختن به خود عشق و منصرف شدن از متعلق عشق ، یعنی معشوق است. عاشق در این حالت ، چنان سرگرم به خود عشق است که خود را از معشوق بی نیاز و روی گردان می یابد.

ابن عربی می گوید: نظریات دربارة تعریف عشق ، گوناگون است. از عشق هیچ تعریف ذاتی که بدان شناخته شود ، ممکن نیست و تصور ناپذیر است ( همانجا ) ، اما با حدود رسمی و لفظی می توان آن را تعریف کرد ، همین و بس. هر کس که عشق را تعریف کند ، آن را نشناخته است و هر کس که آن را ننوشیده و نچشیده باشد ، عشق را نشناخته است. آن کس که می گوید من از عشق سیراب شدم ، آن را نشناخته است. عشق ، نوشیدن بی سیراب شدن است. بایزید بسطامی گفته است: مرد آن کسی است که دریاها را جرعه جرعه بنوشد ، رد حالی که زبانش هنوز از تشنگی از دهان بیرون و بر سینه اش افتاده باشد.

ابن عربی به حالت و وضعیت ویژه ای اشراه می کند که در آن ، عشق ، عاشق را یکباره و یکارچه در بر می گیرد و او را در خود مستغرق می سازد. اما عشق تنها هنگامی همة عاشق را در خود مستغرق می کند که محبوب او خدا یا یکی از هم نوعان او باشد. از این روست که انسان بذاته ، تنها با کسی برابری می کند و او را دوست می دارد که به صورت او باشد. آنگاه هیچ جزئی در وی نیست ، مگر که همانند آن در محبوب یافت می شود... ظاهرش در ظاهر محبوب و باطنش در باطن محبوب ، شیفته می شود. از اینجاست که خدا « ظاهر و باطن » نامیده شده است. بدین سان ، محبت ، انسان را در خدا و هم نوعان خودش مستغرق شدن او در عشق ، هنگامی که خدا را دوست میدارد ، از این روست که انسان به صورت خدا آفریـده شده است و حضرت الهی را با همة ذات خودش ، پذیرا می گردد و از این رو همة نامهای الهی در وی آشکار می شوند و وی بد آنها متخلق می شود. از سوی دیگر، اگر عشقش به خدا تعلق گیرد و محبوبش خدا باشد، فنای او در عشقش به « حق » شدیدتر از فنای او در عشق به هم نوعان خویش است، زیرا هنگامی که انسان یکی از هم نوعانش را دوست میدارد، در غیاب او از ظاهر محبوب بی بهره بوده است، مانند خوراک برای تن است که بدان رشد می کند و هر چه مشاهده اش افزون شود، بر عشقش افزوده می شود و از این روست که شوق با دیدار، آرام می گیرد و اشتیاق با دیدار برانگیخته می شود. این همان احساسی است که عاشق هنگام رسیدن به معشوق، در خود می یابد و از دیدار او سیر نمی شود و ولع او کاستی نمی گیرد و هر چه به او می نگرد، بر وجد و شوقش افزوده می گردد.

نکتة توجه انگیز دیگر، در نظریة عشق ابن عربی، اشارة او به ناسازگاری یا ناهمسازی میان عقل و عشق است: هر عشقی که در عاشق، عقلی یا تعلقی باقی گذارد که جز به محبوبش بیندیشد، عشق ناب نیست و حدیث نفس است که گفته اند: خیری در عشقی نیست که با عقل تدبیر کند.

ابن عربی، ناسازگاری میان عشق و عقل را چنین تحلیل می کند که عشق بر نفوس چیره تر از عقل است و این از آن روست که عقل، دارندة خود را مقید می سازد، در حالی که از اوصاف عشق گمراهی و سرگشتگی ( حیرت ) است و حیرتهم با عقلها ناسازگار است، زیرا عقل موجب جمع انسان و حیرت موجب پراکندگی وی است. از گمراهیهای عاشق، یکی این است که می پندارد که محبوب او در چشم هر کسی نیکوست و در آن می بیند که عاشق در او می بیند، این حیرت است. گمراهی دیگر عاشق این است که در گزینش راههایی که او را به محبوبش می رساند متحیر است و با خود می گوید: این کنم یا آن کنم تا بدان وسیله به محبوبم برسم. وی همچنان در سرگستگی است. زیرا می پندارد که بذت حسی در کنار محبوبش بیشتر از آن لذت در خیال است و این به سبب چیرگی تیرگی درون بر چنین عاشقی است که از « لذت تخیل » در خواب غافل است، چه این لذت بیشتری دارد تا خیال، چون اتصال بیشتری از خیال به محبوب دارد، همان گونه که اتصال با خیال نیز شدیدتر از اتصال با بیرون، یعنی محسوس است، اما لذت عاشق به « معنی » اتصالی قوی تر از خیال به محبوب دارد. ابن عربی سرانجام نتیجه میگیرد که عشق با عقل در یک محل گرد نمی آید. پس ناگزیر، حکم عشق با حکم عقل در تناقض است. عقل سخن می گوید. اما جنون عشق لال است.

در این میان، ابن عربی با اشاره به دوست داشتن خدا، با تأکید بر اینکه اخبار شریعت انگیزة دوست داشتن حق شده است، می گوید: اگر نبود شریعتی که اخبار الهی را بیاورد، هیچ کس خدا را نمی شناخت و اگر ما می ماندیم و ادلة عقلی که به گمان خردورزان به آگاهی به ذات حق رهنمون می شود که او چینی و چنان نیست، هیچ مخلوقی او را دوست نمی داشت. تنها هنگامی که خبر الهی به زبان شرایع به ما رسید که خدا چنین و چنان است، یعنی از اموری خبر داد که ظاهرهای آنها با دلیلهای عقلی تناقض دارد. آنگاه ما او را به سبب این صفات ثبوتی، دوست داشتیم. خدا شناخته نمی شود، مگر به آنچه خودش دربارة خودش خبر داده است که او را دوست میدارد. به ما رحمت، رأفت و شفقت دراد، برای اینکه ما او را تصور کنیم و او را در برابر دیدگانمان، در دلهایمان و در قبله مان و در خیالمان، در آوریم، چنانکه گویی او را می بینیم، نه بلکه او را شناخته باشیم. هستند کسانی که او را می بینند و به او نادانند از سوی دیگر، همان گونه که خدا به غیر خود نیازمند نیست، به همین سان، در موجودات، جز خودش را دوست نمی دارد.او در هر معشوقی بر چشم هر عاشقی، ظاهر است. هیچ موجودی نیست که عاشق و دوستدار نباشد. جهان همه عاشق و معشوق است و همه به او بازمی گردد. هیچ کس جز آفرینندة خود را دوست نمی دارد، اما خدا، در عشق معشوقان و نیز در زر و سیم و جاه و مقام، پنهان میماند. بدین سان در جهان همه چیز محبوب است. شاعران سخنانش را دربارة عشق به موجودات هدر داده اند و نمی دانند که معشوق واقعی کیست، اما عارفان شعری، غزلی و مدیحی نمی شنوند که خدا را در آن، از پس پردة صورتها، نیابند و سبب این هم رشک (غیرت ) الهی است که نمی خواهد کسی جز او دوست داشته شود، زیرا سبب عشق، زیبایی است و خدا دارای آن است. زیبایی به سبب خود دوست داشتنی است. خدا هم زیباست و زیبایی را دوست میدارد، پس خودش را دوست می دارد.

از سوی دیگر، ابن عربی نظریة بسیار تئجه انگیزی را مطرح می کند که در آن خصلت دیالتیکی عشق را نشان میدهد. بنابراین نظریه، عشق تعلقی ویژهاز تعلقات ارادهاست و نیز عشق، جز به « معدوم غیر موجود » تعلق نمی گیرد. اما هنگامی که می گوییم عاشق « وجود محبوب را می خواهد و محبوب در حقیقت معدوم است » مقصود این است که محبوب برای عاشق، همانا اراده ای است که اتصال به این شخص معین را، موجب می شود. پس عشق در آن لحظه، جز به « معدومی » از این شخص، تعلق نمی گیرد و عاشق چنین می پندارد که عشق او متعلق به شحص است. در حالی که چنین نیست و این است آنچه وی را برای دیدار و روبه رو شدن با محبوب بر می انگیزد. اما اگر کسی بگوید که من همنشینی با همدمی یا سخن گفتن با شخصی را دوست می داشتم و همه اینها روی داد و با وجود این، عشق با وصال، از میان نرفت و بنابراین نمی توان گفت که متعلق عشق « معدوم » است، در پاسخ او می گوییم که تو خطا می کنی، زیرا هنگام وصال متعلق عشق تو، نه به حال حاصل است، بلکه به «دوام » حاصل و استمرار آن است.دوام و استمرار آن است. دوام و استمرار هم، در آن هنگام « معدوم » است و هنوز به هستی در نیامده است و مدت آن نیز پایان ندارد. پس عشق، در حال وصال، جز به « معدومی » تعلق نمی گیرد که همانا « دوام » آن است. در قرآن آمده است که « یُحبُّهمُ وَ یُحبّونَهُ: ( خدا ) ایشان را دوست می دارد و ایشان دوستش می دارند » ( مائده ۵۴ ). در اینجا ضمیر غایب و فعل مستقبل آمده و متعلق دوست داشتن به غایب و معدوم افزوده شده است. چه هر غایبی، معدوم و اضافی است.

ابن عربی سپس به یکی از اوصاف ویژة عشق اشاره می کند که بار دیگر خصلت دیالتیکی آن را نشان میدهد. این ویژگی این است که عاشق در عشق خود، به سبب اختیار، دو ضد را جمع می کند تا درست آید که او به صورت خدا آفریده شده است و این فرق میان « عشق طبیعی » و « عشق روحانی » است و تنها انسان است که این دو را جمع می کند. جانوران دوست میدارند، اما دو ضد را جمع نمی کنند، بر خلاف انسان که در عشق خود دو ضد را جمع می کند، زیرا به صورت خداست و خدا خود را به دو ضد وصف کرده است و می گوید که « او اول و آخر و ظاهر و باطن است » اما چگونگی جمع عشق میان دو ضد این است که از صفات لازمة عشق، دوست داشتن و وصال و اتصال به محبوب است و نیز دوست داشتن آنچه محبوب دوست می دارد، اما محبوب هجران را دوست میدارد. اگر عاشق هجران را دوست میدارد. اگر عاشق هجران را دوست بدارد، کاری میکند بر خلاف اقتضای عشق، چون عشق خواهان وصال است، اما اگر وصال را دوست بدارد، باز هم کاری بر خلاف اقتضای عشق کرده است، چون معـشوق وصال را نمی خواهد. از سوی دیگر، عاشق آن را دوست می دارد که معشوق دوست می دارد که معشوق دوست می دارد، اما در اینجا این کار را نکرده است و عاشق در هر دو حال مغلوب پس غایب جمع میان آن دو این است که عاشق هم هجرانی را که محبوب آن را دوست می دارد، دوست بدارد، هم وصال را دوست بدارد.

ابن عربی، در پیوند با نقش خلاق خیال در عشق، به رویاررویی مجنون و لیلی می پردازد و به این نکته اشاره می کند که در عشـق طبیـعی گاه صـورت مجنون در خیال عاشق، با صورت بیرونی او در هم می آمیزد و چون آو دو صورت در خیال عاشق سخت به هم نزدیک شوند و مانند هوا به بیننده، به خیال عاشق بچسبند، عاشق محبوب را در خیالش جست و جو می کند و او را در نمی یابد و به سبب نزدیکی زیاد، گویی نمی تواند او را تصور کند و از این رو، مانند کسی که محبوبش را از دست داده است، دچار خستگی پریشان فکری و سرگشتگی می شود. آنگاه، ابن عربی می گوید: مجنون هنگامی که در همة سخنانش فریاد می زد: لیلی لیلی، در چنین مقامی بود، گویی خیال می کرد که او را گم کرده و از دست داده است، در حالی که چنین نبود، بلکه نزدیکی صورت تخیل شده، به افراط رسیده بود، چنانکه لیلی را مشاهده نمی کرد و از این رو در جست و جوی او بود، مانند کسی که چیزی را گم کرده است. از اینجاست که هنگامی که لیلی ، نزد وی آمد و صورت ظاهر او با صورت باطنی تخیل شده ای که مجنون در خیال خود از وی داشت، مطابق نبود، چون او را دید، گویی او را مزاحم آن صورت خیالی یافت که از او داشت و ترسید که آن صورت خیالی را گم کند و از دست بدهد. از این رو رو به لیلی گفت: از من دور شو، عشق تو مرا از تو منصرف کرده است. مقصودش این بود که آن صورت خیالی، همان عین عشق است و از این رو همچنان در جست و جوی لیلی بود.

ابن عربی به یک نکتة بسیار توجه انگیز دیگری در دیالتیک عشق اشاره می کند و آن اینکه نفوس انسانها، در سرشت خود، دوستدار سروری و ریاستند و عاشق، با عشق خود، بر ده و مملوک معشوق است و معـشـوق سـروری نیـست، جز به وجود این عـاشـق. معشوق به عاشقش به آن اندازه عشق می ورزد که به سروری خود عشق می ورزد و از ناشکیبایی عاشقی که در جست و جوی اوست، آرامش خاطر می یابد و در ظاهر به عاشق تکبر می فروشد، در حالی که باطناً طالب اوست و در هستی کسی را مانند او نمی بیند، زیرا عاشق، ملک اوست.

در اینجا گفتنی است که ابن عربی، گفتة یکی از عارفان را دربارة مجنون می پذیرد که گفته است مجنون از عاشقان خدا بوده و لیلی را حجاب خویش نهاده بوده است... کار عاشق این است که چون معشوق در آید بیـهوش و سـراسیـمه و پریشـان شود، در حالی که مجـنون نه پریشان می شود و نه خود را می بازد، بلکه به لیلی می گوید: از من دور شو. پس بعید نیست که مجنون عاشق خدا بودده است، زیرا خدا را بندگان و دوستان ویژه ای است.

ابن عربی عشق را به سه گونه تقسیم می کند: عشق طبیعی، عشق روحانی و عشق الهی، عشق طبیعی، عشق عوام و هدف آن یگانه شدن در روح حیوانی است، چنانکه روح هر یک از عاشق و معشوق، روح یار او می شود، آن از راه لذت بردن و انگیزش شهوت و سرانجام عملی آن نکاح است. عشق روحانی نفسی، هدفش همانند شدن به محبوب با قیام به حق محبوب و شناختن ارزش اوست. عشق الهی عبارت است از حب خدا و بنده و حبّ بنده به پروردگارش، چنانکه خدا می گوید: « ایشان را دوست می دارد و ایشان او را دوست می دارند » سرانجام آن، این است که از یک سو بنده مطهر بودن خود را برای حق مشاهده کند، در حالی که برای آن حق ظاهر، مانند روح برای جسم است که باطنش در روح نهفته است وهرگز ادراک نمی شود و جز به دوستدار آن را مشاهده نمی کند. از سوی دیگر، حق نیز مظهری برای بنده می شود و به آنچه بنده به آن متصف است - از حدود و مقادیر و اغراض – متصف می گردد و بنده را مشاهده نمی کند و در آن هنگام، بنده محبوب حق می شود. انگیزة عشق الهی از نام الهی «جمیل» ( زیبا ) و « نور» است. نور خدا به سوی اعیان ممکنات پیش می رود و تاریکی نظر آنها را به خودشان و امکانشان، از آنها دور می سازد و برای آنها دیده ای پدید می آورد که همان دیدة خود اوست، زیرا جز با آن دیده، نمی بیند. آنگاه با نام جمیل بر آن عین تجلی می کند و آن عین به او عشق می ورزد و مظهری برای او می گردد و در حق پنهان و از خود فنا می شود و نمی داند که دوستدار خداست یا از خدا به خود پرداخته است. او در این حالت نمی داند که مظهر حق است و در خودش چنین می یابد که دوستدار خویش است، زیرا در سرشت هر چیزی است که خودش را دوست بدارد. هیچ ظاهری یافت نمی شود، مگر که در عین ممکنی باشد. خدا را جز خدا دوست نمی دارد و بنده متصف به دوست داشتن نیست.

هر دوستداری جز خودش را دوست نمی دارد و از این روست که حق خود را دوستدار مظاهر وصف کرده است. مظاهر هم در عین خود، عدمند و محبت به آنچه ظاهر شده و خود حق ظاهر در آناست، تعلق می گیرد واین نسبت میان ظاهر و مظاهر، همان دوست داشتن است. اما چنانکه دیدیم، متعلق عشق، عدم است و در اینجا متعلق آن نسبت و پیوند، دوام است، دوام هم واقع نیست، زیرا پایان ندارد و آنچه پـایـان ندارد، متـصـف به وقـوع نمی شود. ابن عربی در اینجا به نکـتة ظریفی اشاره می کند و می نویسد: گفته می شود که ممکن نیست کسی خدا را دوست بدارد، زیرا ممکن نیست که اصلاً نسبتی میان حق با وی یا با آنچه در آن نسبتی از عدم است، موجود باشد، در حالی که می دانیم که متعلق عشق، عدم است. پس هیچ عشقی از سوی مخلوق به خدا تعلق نمی گیرد، ولی عشق خدا به مخلوق تعلق میگیرد، زیرا مخلوق، معدوم است، پس مخلوق همیشه و همواره، محبوب خداست و چون وجود مخلوق با اینکه خدا او را دوست بدارد، تصورپذیر نیست. این حقیقت به دست می آید که مخلوق مظهری برای حق باشد، نه ظاهری.

ابن عربی به تحلیل تفصیلی هر یک از عشقهای سه گانه می پردازد که فشردة آن چنین است: عشق الهی آن است که خدا ما را برای ما و برای خودش، دوست دارد. نشانة حب او به گفتة اوست که: « دوست داشتم که شناخته شوم و آفریدگان را آفریدم و به ایشان شناسانده شدم و ایشان مرا شناختند». بدین سان او ما را جز برای خودش و جز برای اینکه ما او را بشناسیم، نیافرید، مهر خدا به ما این است که ما را به مصالح این جهانی و آن جهانی ما آشنا کرده است و دلیلهایی برای شناخت خود بر ما آشکار کرده است تا او را بشناسیم و به نادان نمانیم، سپس به ما رزق و نعمت ارزانی داشته است.

از سوی دیگر، عشق الهی این است که ما خدا را دوست بداریم، زیرا او می گوید: « ایشان را دوست می دارد و ایشان هم او را دوست بدارند ». مهر او به ما غیر از عشق ما به اوست. عشق ما انسانها، بر حسب حقیقت ما، بر دو گونهاست که یکی عشق روحانی و دیگری عشق طبیعی نامیده می شود، عشق ما به خدا از هر دو گونه با هم است. عشق ما به خدا را می توان چهار گونه دانست: یا ما او را برای او دوست می داریم یا برای خودمان یا برای هر دو یا برای هیچ یک از آنها.

ابن عـربی می گـوید: عشق صفـتی نفـسی برای عـاشق است. اگر بگویند ما می بینیم که عشق زوال می پذیرد، می گوییم نه، زیرا زوال آن جز به زوال عاشق از هستی، محال است و چون « عاشق » هم از هستی زایل نمی شود، پس عشق هم زایل نمی گردد. آنچه زوال عشق پنداشته می شود، تعلق عاشق به محبوبی ویژه است که ممکن است آن را تعلق ویژه، یعنی آن علاقه به محبوب معین، زایل گردد و به محبوبی دیگر یا به محبوبهای بسیار، تعلق گیرد و پیوند میان عاشق و محبوب ویژه، گسسته شود. اما عشق، در خودش موجود است، زیرا عشق، عین عاشق است و زوال آن محال است. عشق، خود عاشق است و عین او، نه صفت معنایی در او که ممکن باشد از میان برداشته شود و حکم آن نیز در پی آن از میان برود. علاقه، نسبتی میان عاشق و معشوق نیست، اما از شأن محبوب این است که « معدوم » باشد و ناگزیر باید یا آن معدوم یا « وقوع » آن را در موجودی ایجاد کرد، زیرا محبوب، متصف به وجود نیست، بلکه متصف به وقوع است.

ابن عربی هدف از عشق روحانی را اتحاد ( یگانگی ) می داند، چنانکه ذات محبوب، عین ذات محب و ذات محب، عین ذات محبوب گردد و در این حالت درست است که هر یک از آن دو بگوید که من آن کسم که دوستش دارم و آن کس که دوستش می دارم، من است ( اَنَا مَن اَهوی وَ مَن اَهوی اَنَا – شعر منسوب به حلاج ). این هدف عشق روحانی در صورتهای طبیعی است.

چنانکه دیدیم، ابن عربی گونة سوم عشق را « عشق طبیعی » می نامد. عشق طبیعی نیز، عشقی همگانی است. زیرا آنچه تا کنون دربارة عشق و موصوفان به آن گفته شد، بر این پایه است که ایشان صورتهای طبیعی را، بنابر آنچه حفایشان می دهد، پذیرا می شوند و در عشقشان متصف به اموری می شوند که صورتهای طبیعی بدآنها متصف می گردند، مانند وجد، شوق، اشتیاق، عشق به دیدار محبوب، دیدن او و پیوستن به او. اخبار صحیح بسیاری هم در این باره آمده است که باید به آنها ایمان داشت، مانند این گفتة پیامبر (ص) : « مَن اَحَبَّ لِقاءَ اللهِ ، اَحَبَّ اللهُ لِقائهُ : هر که دیدار خدا را دوست بدارد. خدا دیار او را دوست می دارد.

امیر عزیزالدین