جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

حماقت بی جا یا زنگ تلفن


حماقت بی جا یا زنگ تلفن

همیشه جمله هایی پیدا می شوند که مورد توجه قرار بگیرند, جایی یادداشتشان کنیم, حفظشان کنیم و سرلوحه ی زندگی مان قرارشان دهیم و یا وقت و بی وقت به دیگران تحویل شان دهیم که گویای دیدگاه خاص ما به زندگی و یا نشان دهنده ی شعور متعالی ما باشد

همیشه جمله‌‎هایی پیدا می‌شوند که مورد توجه قرار بگیرند، جایی یادداشتشان کنیم، حفظشان کنیم و سرلوحه‌ی زندگی‌مان قرارشان دهیم و یا وقت و بی‌وقت به دیگران تحویل‌شان دهیم که گویای دیدگاه خاص ما به زندگی و یا نشان‌دهنده‌ی شعور متعالی ما باشد.

اما بعضی از این جمله‌ها هستند که مصمم می‌شویم جایی یادداشتشان کنیم، حفظشان کنیم اما فقط برای خودمان و در خلوت خودمان تکرارشان کنیم. امروز جمله‎ی من اینست "وقتی ذهنم مشغول دست و پا زدن در یک مسئله‌ی پیچیده و بغرنج است که اگر صحیح حلش کنم به حقیقت تلخ و گزنده‌تری می‌رسم، حواسم را با توجه عمدی به یک مسئله کوچک‌تر و مزخرف‌تر مخدوش نکنم"

هرچند این کار توسط آموزه‌های اوشو و بحث‌های انرژی مثبت و... منع شده ولی جمله خوبیست؛ کاراست، شخصیت را واقع‌گرا می‌سازد.

حالا مسئله‌ی اصلی این‌ست که تا چه مدت به این روند وفادار می‌مانم؟

می‌دانم مدت زیادی طول نخواهد کشید. زیرا همیشه بعد از مدتی - یکی دو هفته - خود به ‌خود از نوشته‌های پیشینم منزجر و متهوع می‌شوم و هیچ راه بهبودی هم ندارد. حتی پاره کردن و دور ریختن‌شان دردی را دوا نمی‌کند. چون به هر حال روزی، ساعتی و ثانیه‌ای آن‌قدر احمق بودم که مرتکب نوشتن چنین مهملاتی شده‌ام. در خوش‌بینانه‌ترین حالت باعث خنده‌ام می‌شود و آرزو می‌کنم این‌ها نوشته‌های دشمنم باشند که به این شدت می‌شود سوژه کردشان تا در هر محفلی با طعنه و مسخرگی یادشان کنیم.

بارها با راه‌های زیادی سعی کردم که از این احساس ریشه‌سوز خلاصی پیدا کنم. برای آن‌ها اغلب نگارنده‌ای غیر خودم تعیین می‌کردم. یا مثلا بعدها در ابتدا و انتهای آن سطور دست برده‌ام تا قابل‌قبول‌تر به نظر برسند که این البته ممکن بود که در آن لحظه کمی از بار حماقتشان بکاهد اما دو هفته بعد دوباره همان اتفاق تکرار می‌شد با این تفاوت که اطمینان بیشتری نسبت به گند زدن خودم پیدا می‌کردم. تا این‌که به مرور و آزمون و خطا این دست‌کاری‌ها تبدیل می‌شدند به داستانی که در آن شخصیتی از اشخاص حاضر در داستان در جایی این افاضات را از خود ساطع می‌نمود.

این‌که آن‌ها در قالب داستان از زبان کسی که من نیستم بیرون بیایند کمی دلگرم‌کننده بود اما تاثیر چندانی در مزخرف بودن محتوای آن‌ها نداشت. فقط خودم را کمی از حس کشنده و ویران‌گر خوداحمق‌بینی مبرا کرد. می‌گویم کمی، به این علت که برای نوشتن چنین داستان‌هایی هر چقدر هم که تلاش می‌کنم باز موقعیت ظهور آن جملات نسبت به داستان طبیعی جلوه نمی‌کند.

اصلا همین که خالق کاراکترهایی باشم که چنین درونیات و ذهنیات الکنی را بیرون تف می‌کنند خودش نشان‌دهنده‌ی نوعی حماقت مزمن است!

این احساس شکنجه‌گونه و مازوخیستی را می‌توان احساس ندامت ادواری یا خود-انتقادی دانست که سراسر لحظات بی‌گناه را تبدیل به برزخ بی‌روحی می‌کند که چیز ارزش‌مندی در درون چیزی آرام آرام شروع به مچاله شدن و پوسیدن می‌کند و خلاصی از این حالت تنها به کمک متعادل نمودن مصنوعی ترکیبات شیمیایی خون صورت می‌گیرد.

هورمون دیپلوسایکولین که از مجموعه غددی در بخش هیپوتلاموس مغز ترشح می‌شود، رابطه‌ی مستقیمی با احساس افسردگی و وادادگی روحی دارد. سرخوردگی‌های جنسی دوران بلوغ، خود-انتقادی، مصرف مداوم سیگار و قرار گرفتن در معرض سروصدای دلخراش و مداوم و همچنین تغییر ناگهانی شرایط زندگی موجب شدت در تولید و ترشح این هورمون می‌گردند. وجود مقدار ۹.٪ mgr منیزیوم در خون کار این غدد را به میزان قابل توجهی کم و در حدود زیر نرمال نگه می‌دارد. زعفران و پوست درونی پرتقال حاوی مقادیر متنابهی منیزیوم متابولیک می‌باشد.

این داستان ماجرای مشاجره‌ی عاطفی بین یک زوج جوان و رومانتیک است که امکان دارد به عواقب ناگواری منتهی گردد و اگر غرور مردانه‌ی داستان انعطاف به خرج ندهد حسادت زنانه چهره‌ی ویرانگر خود را به رخ تراژدی می‌کشد.

لطفا به کلیشه بودن جملات توجه نکنید!

نوید هادوی