جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

نگاهی به دو اثر از میخائیل بولگاكف نویسنده روس


نگاهی به دو اثر از میخائیل بولگاكف نویسنده روس

كسی كه غده هیپوفیز و بخش های دیگری از اعضاء او به جای اجزاء سگ قرار داده شد,كلیم گریگوریه ویچ چوكوفكین بیست و پنج ساله است كه سه بار به اتهام دزدی دستگیر شده و شغلش نوازندگی بالالایكا در مشروب فروشی هاست بنابراین نویسنده, روی فردی از عوام الناس یا به اصطلاح لمپن پرولتاریا انگشت گذاشت

"فتح‏الله بی نیاز"نویسنده و منتقد ایرانی در نقدی بر«دل سگ»و«تخم‏مرغ‏های شوم»دو اثر از"میخائیل بولگاكف"نویسنده روسی به بررسی اندیشه ها و آینده نگری این آثار برجسته ادبی می پردازد.

۱- «دل سگ» ادعانامه‏ای علیه كارخانه آدم‏سازی

در این داستان علمی - تخیلی كه مؤلفه‏هایی از سوررئالیسم و حتی رئالیسم جادویی در آن دیده می‏شود،پروفسوری به نام فیلیپ فیلیپوویچ پره‏ئوبراژنسكی می‏خواهد با عوض كردن غده هیپوفیز یك سگ، خوی و سرشت او را حذف و منش و سلوك انسانی را جایگزین آن كند. حال ببینیم این سگ«ولگرد» و«بی‏هویت» كه از سرما می‏لرزد و زوزه می‏كشد و در آرزوی یك سوسیس له‏له می‏زند و نویسنده به‏شیوه‏ای هنرمندانه، بخش‏هایی از داستان را از منظر او می‏نگرد، پس از تغییر می‏تواند آرزوی پروفسور را جامه عمل بپوشاند؟

پروفسور فكر می‏كند كه بیماران روزنامه‏خوان او،خصوصاً آنهایی كه پراودا می‏خوانند، هم وزن كم كرده‏اند و هم عصبی، بی‏اشتها و افسرده شده‏اند. او پیش‏بینی می‏كند كه با افزایش آوازهای «دست جمعی» - كه بی‏تردید چیزی نیست مگر رفتار و تفكر گروهی - شوفاژ ساختمان‏ها خراب و لوله‏های آب توالت‏های یخ می‏زند (ص ۵۰ و ۵۱) به‏عبارت دیگر، هر چه بار عملكرد «جمعی» بیشتر می‏شود، آسایش مردم هم كمتر می‏شود.

در عین حال، مدعی است كه مردی است متكی به مشاهده و واقع‏بینی و نه فرضیه‏های بدون پشتوانه. می‏گوید:«قاعده این است كه وقتی انقلابی به پا شد، دیگر احتیاجی به روشن كردن آبگرمكن نیست. چرا فرش را از روی پلكان جلوی خانه برداشته‏اند؟ آیا ماركس ممنوع كرده كه كسی پلكان جلوی خانه‏اش را مفروش كند؟ چرا پرولترها به‏جای آن كه پلكان را كثیف كنند، گالوش‏ها را در طبقه اول از پای خود دور نمی‏آورند؟» (ص ۵۲) و به دستیارش دكتر ایوان آرنولدوویچ بورمنتال تاكید می‏كند: «به‏محض این‏كه به این همسرایی دیوانه‏وار خاتمه دهند، اوضاع خودبه‏خود بهتر می‏شود. در این حرف، هیچ چیز ضد انقلابی وجود ندارد. برعكس، سرشار از عقل سلیم است.»

پروفسور كه یك پراكتیسین آرمانگرا هم هست، پیش از عمل جراحی به مدت دو هفته، پشت میز غذاخوری خود و همكارانش به سگ مذكور - شاریك - غذای خوب و كافی می‏دهد و با ایده«هیچ موجودی را نباید كتك زد و حیوان و انسان را می‏شود با دلیل قانع كرد.»(ص ۵۸)، خود را از نظر سگ به مرتبه «اولوهیت» می‏رساند.

كسی كه غده هیپوفیز و بخش‏های دیگری از اعضاء او به‏جای اجزاء سگ قرار داده شد،كلیم گریگوریه ویچ چوكوفكین بیست و پنج ساله است كه سه بار به اتهام دزدی دستگیر شده و شغلش نوازندگی بالالایكا در مشروب فروشی‏هاست. بنابراین نویسنده، روی فردی از عوام الناس یا به اصطلاح لمپن‏پرولتاریا انگشت گذاشت.

تعلیمات كمیته (یا درواقع اهرم‏های حزب بلشویك و حكومت روشنفكران (كه بناحق حكومت شوراها خوانده می‏شد) هم در جهت«انسانوارسازی» این مخلوق بی‏نتیجه است، زیرا او همچنان با دست غذا می‏خورد،خودش را تمیز نمی‏كند، به دیگران بی‏حرمتی می‏كند،به زن‏ها حرف زشت می‏زند و حتی می‏خواهد به آنها تجاوز كند،شیشه‏ها را می‏شكند، آب را باز می‏كند و ساختمان را دچار مشكل می‏سازد،اما به‏محض این‏كه به او «انتقاد» می‏شود، به ابزاری متوسل می شود كه كلیه سرسپردگان حكومت‏های توتالیتر توسل می‏جویند.

بعد از عمل جراحی، اولین كلماتی كه از دهان سگ انسان شده خارج می‏شود، دشنام ركیك است، بعد كلمه «مشروب« و كلمات «یكی دیگر، دوبل» و بالاخره همه فحش‏های معروف روسی. با این حال روزنامه‏ها می‏نویسند: «انسان كاملی به وجود آمده است» (و زیر كلمات انسان كامل سه‏بار خط كشیده می‏شود) - ص ۸۲؛ به‏عبارتی لایه فوقانی داستان، حتی شكل استقبال از پیدایش چنین موجودی در روزنامه‏ها، همان شكلی است كه در پلمیك‏های سیاسی لنین، استالین و دیگران دیده می‏شود.

كلمات «بورژوا»، - به‏عنوان یك ناسزا، «هل نده»، «نامرد بیشرف»، «كشف توطئه امریكایی»،«بروید توی صف مادر...، بروید توی صف!» كه از دهان موجود جدید (شاریكوف) خارج می‏شود،پروفسور را غمگین می‏كند و او برای اولین‏بار گیج و سر درگم می‏شود (ص ۸۳). به‏دستور او لباسی تن «موجود جدید» می‏كنند، اما«لباس‏ها برایش خیلی گشاد است.» (ص ۸۳)

موجود جدید تداوم همان هستی پیشین است. اول می‏گوید:«ببینید، كك توی تنبانم افتاده!»،و بعد به اشتهای فوق‏العاده‏اش پاسخ می‏گوید و وقتی پروفسور به او می‏گوید كه خرده غذا روی كف اتاق نریز، جواب می‏دهد:«به فلان جایم.»

سعی می‏كنند یادش دهند كه دشنام ندهد،اما مغزش انباشته از ترهات است؛ هرچند كه او باید انسان تراز نوینی شود كه طبق نظریه حزب بلشویك و لنین، می‏تواند در زنجیره‏ای قرار گیرد كه حتی «سگی را به مندلیف، شیمیدان بزرگ متصل می‏كند.» (ص ۸۵)

اما «محصول»نیروی اراده‏گرایی، نه‏تنها در بدو پیدایش كه بعد از آن‏هم موجود مطلوب پروفسورِ انسان‏ساز (كه جز لنین كسی نیست) و دستگاه‏های آزمایشگاه او «حزب بلشویك» از آب در نمی‏آید: ته سیگارش را كف اتاق می‏اندازد، شب و روز دشنام ركیك می‏دهد، هرجا كه دستش می‏رسد، تف می‏اندازد، با ارباب‏رجوع با خشونت رفتار می‏كند و دست آخر حتی خالق خود را «پاپا» صدا می‏زند.

در این گیرودار، كمیته خانگی ساختمان مسكونی، كه نمادی از كمیته‏های جزئی وابسته به حزب است، به‏یاری این مخلوق جدید می‏شتابد. به او خط می‏دهد و از او می‏خواهد كه علیه «پروفسور بورژا» طغیان كند. اعضای كمیته حتی این موجود جدید را به ابزار فكری خود نیز مجهز می‏كنند. پروفسور از او می‏پرسد كه كار كمیته چیست و او جواب می‏دهد:«از منافع مردم دفاع می‏كند.» و وقتی پروفسور می‏پرسد:«دقیقاً از منافع كدام مردم؟»در جواب می‏گوید:«از منافع كارگران.» و چون پروفسور به او می‏گوید:«خیال می‏كنی كارگری؟»، با اعتماد به‏نفس می‏گوید: «حتماً هستم، چون سرمایه‏دار كه نیستم.» و آخرش هم شكلك در می‏آورد. (ص ۹۶ و ۹۷)

اشووندر، مسؤول كمیته كه نمونه یك كارمند حزبی متحجر و مطیع است، می‏خواهد به این مخلوق «هوویت» ببخشد، زیرا «وقتی جنگ با امپریالیست‏های تجاوزكار شروع شد، همه باید كارت شناسایی داشته باشند.» (ص ۱۰۰)

تعلیمات كمیته (یا درواقع اهرم‏های حزب بلشویك و حكومت روشنفكران (كه بناحق حكومت شوراها خوانده می‏شد) هم در جهت«انسانوارسازی» این مخلوق بی‏نتیجه است، زیرا او همچنان با دست غذا می‏خورد،خودش را تمیز نمی‏كند، به دیگران بی‏حرمتی می‏كند،به زن‏ها حرف زشت می‏زند و حتی می‏خواهد به آنها تجاوز كند،شیشه‏ها را می‏شكند، آب را باز می‏كند و ساختمان را دچار مشكل می‏سازد،اما به‏محض این‏كه به او «انتقاد» می‏شود، به ابزاری متوسل می شود كه كلیه سرسپردگان حكومت‏های توتالیتر توسل می‏جویند. فریاد می‏زند:«شما یقه آهاری‏ها طوری رفتار می‏كنید كه انگار هنوز هم حكومت تزاری برقرار است.» (ص ۱۱۵)

و نشان می‏دهد كه مثل بقیه مریدان حكومت توتالیتر،به خبرچین بی‏جیره و مواجبی تبدیل شده است:«هی حرف و حرف! ضدانقلاب ناب.» و چون بیشتر حرف می‏زند،می‏فهمند كه كتاب هم خوانده است،اما نه رابینسون كروزی دانیل دفو را بلكه مكاتبات انگلس با كائوتسكی را.» (ص ۱۱۷) - هرچند كه با هیچ‏كدام‏شان موافق نیست، اما دوست دارد «همه‏چیز از اربابان گرفته شده و تقسیم شود.» (ص ۱۱۸)

آیا این گرایش نشانه تحول است؟ آیا كلاس‏های ایدئولوژیك كارگری، توانست ساختار ذهنی تعلیم گیرندگان روسی و فرانسوی را طبق الگوهای آفاناسیف و ژرژ پولیتسر شكل دهد؟ آیا با خواندن و یاد دادن و تصمیم‏های فردی، می‏توان از ساعت یازده روز یكشنبه آینده دیگر حسود نبود و دیگر خودخواهی بیش از حد نداشت؟

توده مردم را شاید بتوان تهییج كرد، شاید برای چند سالی به آلت بلااراده اهرم‏های سركوب تبدیل و سر روشنفكران را با دیوار خشونت كور آنها له كرد، اما خوش‏خیالی است اگر تصور شود كه «شكل‏دهی» توده‏ها ابدی است. مگر خودِ سر سخت‏ترین بلشویك و بقایای راه‏پیمایان طولانی چین توانستند الگوی «چگونه می‏توان یك كمونیست خوب بود» آرمانی رهبران حزبی را حفظ كنند؟

ساده‏لوحانه است اگر فكر كنیم كه ایستادگی و یكدندگی لنین برای بقای حكومت خویش به‏معنی پذیرش دگرگونی انسانی روسی باشد. خود او هم می‏دانست كه تربیت سوسیالیستی وجود ندارد، زیرا دانش و تجربه سوسیالیستی وجود نداشته است.

خود او اعتراف كرده بود كه كاخ سوسیالیسم را روی شن ساخته است؛ درست مثل پروفسور كه خطاب به مخلوقش فریاد می‏زند:«تو متعلق به پست‏ترین مرحله تكاملی! هنوز در مرحله شكل‏بندی هستی. از نظر هوش ضعیفی.تمام اعمالت صرفاً جانوری است.با حماقتی جهانی درباره توزیع ثروت اظهارنظر می‏كنی و در عین‏حال خمیر دندان می‏خوری.» (ص ۱۱۹) و احساس بیهودگی می‏كند:«اگر كسی الساعه مرا به زمین بیندازد و چاقویی توی قلبم فروكند، پنجاه روبل به‏اش جایزه می‏دهم.» (ص ۱۳۳)

نویسنده با چیره‏دستی تمام در صفحه ۱۳۴ از زبان پروفسور می‏پرسد: «وقتی هر روز خدا، زن‏های دهاتی قادرند اسپینوزای واقعی بزایند، چرا باید اسپینوزای مصنوعی ساخت؟»

البته نویسنده زنده نماند تا بفهمد كه «حزب» بلشویك در كشور دویست تا دویست و پنجاه میلیونی شوروی طی هفتاد سال عملاً سه اسپینوزا در عرصه ادبیات و موسیقی و فلسفه به جهان بشری تحویل نداد.

با این حال«حزب» در داستان دلِ سگ دست از سر «انسان تراز نوین» خود برنداشت.به او هویت بخشید و ورقه‏ای به دستش داد:«بدین وسیله گواهی می‏شود كه حامل این برگ، رفیق پولیگراف پولیگرافوویچ شاریكوف، به‏سمت كارمند بخش فرعی سازمان بهداشت شهر مسكو منصوب شده و مسؤول نابودی چهارپایان ولگرد (نظیر گربه و غیره) است.» (ص ۱۴۳)

شاریك سابق كه حالا از سوی كمیته‏های حزبی و«رفیق اشووندر و دیگر رفقا» عنوان رفیق گرفته بود، با ژاكت چرمی دست دوم، شلوار كوتاه چرمی فرسوده، چكمه بلند سواركاری انگلیسی كه تا زانو توری داشت، و درحالی‏كه بوی گربه می‏داد - و از دزدیدن پول، دستكش و نوشیدنی‏های پروفسور و دستیارش خودداری نمی‏كرد - هر شب مست لایعقل به خانه برمی‏گشت و تازه حق قانونی‏اش را هم می‏خواست.حتی روزی یك دختر جوان و ساده‏لوح را با خود آورد و گفت چند روز دیگر با او ازدواج می‏كند. و وقتی پروفسور ماهیت شاریكوف - یا شاریك سابق - را برای دختر افشا كرد،«انسان تراز نوین حزب» دختر را تهدید كرد:«گیرت می‏آورم. كاری می‏كنم كه یادت بماند. فردا می‏گویم حقوقت را قطع كنند.» (ص ۱۴۸)

او به پشتیبانی«حزب» و«رهبران حزب» می‏توانست دخترك را تهدید كند. همان‏ها بودند كه به او گفتند اسرار پروفسور را گزارش دهد و همان‏ها بودند كه سرانجام پروفسور را به«ضدانقلاب بودن» و«منشویك بودن» متهم كردند. (ص ۱۴۹) پروفسور با دیدن این وضع خُرد شد. «قامتش خمیده و موهایش سفید شد.» (ص ۱۴۹) اما آن‏قدر شجاعت و صداقت داشت كه كار شاریكوف را یكسره كند و او را به روز اول بازگرداند، چیزی كه رهبران حزب هرگز به آن تن ندادند.، زیرا قدرت‏شان را از دست می‏دادند.

این قدرت به لحاظ برخوردش به انسان، نه‏تنها هیچ تفاوتی با قدرت‏های قبلی و بعدی ندارد، بلكه به‏مراتب از آنها ناانسانی‏تر است.

لنین بر آن شد كه در عقب‏افتاده‏ترین، بی‏سوادترین و فاسدترین كشور اروپا،«انسان ترازنوین» خلق كند، اما نتیجه كار چه شد؟ تاریخ به این پرسش جواب داده است، هر چند كه حزب تا آخرین روز حیاتش حاضر به اعتراف نشد. رهبران حزبی لحظه‏ای نخواستند به ندای هنرمندانه امثال بولگاكف گوش كنند كه:«انسان در هیچ قالبی نمی‏گنجد، حتی قالبی كه خود برای خود برمی‏گزیند.»

ترجمه تحسین‏انگیز مهدی غبرایی طبق معمول نثر و زبانی رسا به متن می‏دهد. باشد كه راه وروشی باشد برای مترجمان تازه‏كار.

۲- «تخم‏مرغ‏های شوم» شكست اراده‏گرایی در آینه ادبیات

داستان بلند«تخم‏مرغ‏های شوم»همچون «قصر» و «محاكمه» اثر كافكا،«ساس» نوشته مایاكوفسكی و (۱۹۸۴) نوشته جرج اُرول نشانه آن درونمایه‏ای است كه «حس هنرمندانه» خوانده می‏شود؛حسی كه هنرمند را زودتر از فلاسفه و دانشمندان، به«حقیقت» نزدیك می‏كند. در روزگاری كه تئوریزه‏ترین نظریه‏پردازان غرب كمترین تردیدی درباره«بقای ابدی»حكومت توتالیتر شوروی نداشتند و فقط به‏فكر«تضعیف سیاسی» آن بودند، الكساندر سولژنیسین نه به اتكاء «دانش جامعه‏شناسی»و آمارهای اقتصادی، بلكه به‏یاری حس و غریزه هنرمندانه‏اش «حس» كرده بود كه عمر آن حكومت ضدانسانی دیری نمی‏پاید. در سال ۱۹۲۴ نیز كه قریب هفتاد - هشتاد درصد روشنفكران جهان حكومت جدید را تأیید می‏كردند و حتی لینكلن استیفنس پس از سفری به روسیه فریاد برآورده بود كه«من در آینده بودم و آینده واقعیت داشت»، هنرمندی مثل بولگاكف كه اهداف ناانسانی بلشویسم را پیش‏بینی می‏كند، به زبان هنری به استالین و بقیه رهبران حزب می‏گوید كه برای دگرگونی زندگی انسانی، راه به جایی نخواهند برد و صادقانه‏ترین كاری كه می‏توانند بكنند، این است كه دست از «جهش‏های بزرگ خانمان‏برانداز» بردارند و خانه‏نشین شوند؛چراكه این‏گونه تمایلات نه‏تنها روی زمین بهشت نمی‏سازند،بلكه بر جنبه‏های جهنمی آن می‏افزاید.

هنرمندی مثل بولگاكف كه اهداف ناانسانی بلشویسم را پیش‏بینی می‏كند، به زبان هنری به استالین و بقیه رهبران حزب می‏گوید كه برای دگرگونی زندگی انسانی، راه به جایی نخواهند برد و صادقانه‏ترین كاری كه می‏توانند بكنند، این است كه دست از «جهش‏های بزرگ خانمان‏برانداز» بردارند و خانه‏نشین شوند؛چراكه این‏گونه تمایلات نه‏تنها روی زمین بهشت نمی‏سازند،بلكه بر جنبه‏های جهنمی آن می‏افزاید.

فتح‏الله بی نیاز


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.