پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا

سه دوست


سه دوست

میان تاریکی جنگل گیر افتاده بودیم. از طرفی می ترسیدیم که نکند حیوانی به ما حمله کند و از طرفی هم نگران حمله دشمن بعثی بودیم.
سه نفر بودیم. با زحمت تا اینجای عراق نفوذ کرده و اطلاعاتی …

میان تاریکی جنگل گیر افتاده بودیم. از طرفی می ترسیدیم که نکند حیوانی به ما حمله کند و از طرفی هم نگران حمله دشمن بعثی بودیم.

سه نفر بودیم. با زحمت تا اینجای عراق نفوذ کرده و اطلاعاتی از سایت موشکی آنها به دست آورده بودیم. اما راه برگشت را گم کرده بودیم و می دانستیم هر لحظه ممکن است اسیر یا شهید شویم.

رضا و من کماندوی ارتش بودیم ولی احمد بسیجی زبر و زرنگی بود که با ما همراه شده بود و به زبان عربی آشنا بود و خیلی کمکمان می کرد.

ناگهان دیدیم که احمد با چابکی بلند شد و لوله کلاشینکف را به سمت شاخه و برگهای پشت سرش گرفت.

رضا گفت: چی شده؟

احمد سرش را به آن قسمت نشان داد و آرام گفت: «صدای شکستن شاخه آمد، مگر نشنیدید؟»

هر سه ترسیدیم. اما به ناگاه آهویی کوچک از آن میان بیرون آمد. زانوی کوچکش را زخم و خون برداشته بود.

من گفتم: معلوم است پایش در تله گیر کرده!

رضا اسلحه اش را روی زمین گذاشت و خندید و گفت: «آنها به حیوانات هم رحم نمی کنند. این کوچولو شانس آورده!»

احمد چفیه اش را باز کرد و دور زانوی زخمی آهوی کوچک بست.

آهو تقلا کرد و با پای لنگان از دستمان فرار کرد.

همین طور که داشتیم به فرار آهوی کوچک نگاه می کردیم صدای شلیک رگبار ما را به خود آورد، صدا از طرفی که آهو فرار می کرد می آمد.

حدس زدیم که دشمن رسیده است و ما را پیدا کرده. تصمیم گرفتیم سریع استتار کنیم. با شاخه و برگها خودمان را به شکل طبیعت درآوردیم و پنهان شدیم.

ناگهان سه نفر را دیدم که به سمت ما می آمدند، سه عراقی که یکیشان کلاه کج قرمزی به سر داشت.

وقتی به ما نزدیک شدند. من با صدای بلند «الله اکبر» گفتم و به سوی آنها شلیک کردیم. هر سه شان همان جا افتادند.

وقتی خیالمان از دستشان راحت شد به سمت جیپ آنها رفتیم.

باز همان آهو را دیدیم که کنار مادرش ایستاده است و ما را با چشم های کوچک زیبایش تماشا می کند.

از جنگل به سمت کوهستان رفتیم. احمد فرکانس بی سیم را با فرماندهی گروه مان در مرزهای ایران تنظیم کرد. با مرکز تماس گرفت و آنها قول یک هلی کوپتر را دادند.

در چند قدمی مکانی که باید هلی کوپتر می آمد هلی کوپتری را دیدیم که فرود آمد. اما پرچم عراق را داشت. سریع سنگر گرفتیم. هلی کوپتر بعثی به سمتمان شلیک می کرد و ما هم به سمت او.

در این گیر و دار هلی کوپتر ایرانی هم رسید و شروع به شلیک رگبار به سوی هلی کوپتر عراقی کرد و ناگهان صدای منفجر شدنش را شنیدیم.

به سوی هلی کوپتر خودی رفتیم و سوارش شدیم. خدا را شکر به هیچ کداممان آسیبی نرسیده بود.

چند روزی را به ما مرخصی دادند. اما چون عشق جبهه داشتیم به جبهه برگشتیم و در جبهه خدمت کردیم. احمد و رضا در همان عملیات اول شهید شدند و تنها من ماندم که گوشه ای از خاطره شان را بازگو کنم. به امید پیروزی اسلام.

وحید بلندی روشن / تبریز