یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

مراقبت از پدر روال زندگی ما را برهم زده است چه کنم


مراقبت از پدر روال زندگی ما را برهم زده است چه کنم

مراقبت از یکی از والدین ,گاه روال زندگی زناشویی را تحت الشعاع قرار می دهد این ماجرا مربوط به مارال است که مراقبت از پدر ش را به عهده دارد و این زندگی آنها را دچار تلاطم کرده آیا آنها می توانند با این سختی کنار بیایند

مراقبت از پدر مارال زندگی این زوج را پریشان کرده است. آیا آنها می‌توانند با این سختی کنار بیایند؟

● صحبت‌های زن

من احساس می‌کنم که غفلت کردم.

یک سال قبل پدر من، که ۶۶ ساله است، دچار بیماری شد، که شکلی از آلزایمر است، این جمله را مارال ۴۶ ساله، تولید کننده ی سابق برنامه‌های تلویزیونی، گفت. او با فریبرز زمانی که ۱۹ ساله بود ازدواج کرد. آن‌ها در یک دختر به نام دریادارند که ۱۷ ساله است و در دانشگاه درس می‌خواند. فریبرز و من تصمیم گرفتیم تا از پدرم در خانه مراقبت کنیم. اما خانواده ی ما زندگی از هم پاشیده ای پیدا کرده است. و وضعیت برای ما دردناک است. همه ی ما همیشه درباره ی پدر صحبت می‌کنیم. ما هرگز دوست‌هایمان را نمی‌بینیم، به تاتر نمی‌رویم چون همیشه یک نفر باید پیش پدر باشد. این وضعیت هر روز برای ما سخت تر می‌شود. فریبرز هیچ وقت شکایت نمی‌کرد اما یک روز منفجر شد و تا چند روز صحبت نکرد.

من از کار‌هایی که فریبرز برای پدرم می‌کند قدردانی می‌کنم. اما من احساس می‌کنم که من در کار‌های خود غفلت می‌کنم. فریبرز به قدری از پدر من نگه داری و مراقبت کرد که حتی روز تولد من را هم از یاد برده بود. ما در گذشته به‌اندازه ای صمیمی بودیم که قابل توصیف نیست اما اکنون این صمیمیت از بین رفته است.

پدر من تا سال گذشته در نزدیک ناپسری اش زندگی می‌کرد. ما همیشه فکر می‌کردیم برادرم از او مراقبت می‌کند. ( نا مادری من ۴ سال قبل مرد). یک شب برادرم به من تلفن زد و با اضطراب گفت که پدرم را به جرم دزدی از یک فروشگاه بزرگ بازداشت کردند. او به خاطر این دزدی باید یک سال در زندان می‌ماند. در این جا متوجه شدیم که او سال‌ها شایستگی نگه داری از پدر را نداشته.

● روز بعد من و فریبرز به سرعت به آنجا رفتیم، من با اضطراب دنبال پدرم می‌گشتم.

پدر من یک فرد ظریف و فرمند بود او معلمی با استعداد بود و در کار‌ها دقت زیادی داشت. اما حالا نمی‌توانست یک املت تخم مرغ درست کند. من نمی‌توانستم باور کنم اما برادرم در این موقعیت ما را رها کرد و اوضاع را وخیم تر کرد به جای این که به ما کمک کند. من شوهرم واقعا خسته شده بودیم و به سختی پول تهیه کردیم.

بعد من و فریبرز پدر را از زندان بیرون آوردیم. زمانی که ما او را به دکتر بردیم معاینات نشان داد که او در مراحل اولیه آلزایمر است و این بیماری به سرعت در حال پیشرفت است و باعث پاک شدن حافظه می‌شود. از حرف‌های دکتر می‌شد فهمید که نمی‌شود پدر را تنها باشد. بنابراین ما او را به خانه خود آوردیم و او را در اتاق خواب اضافی اسکان دادیم. این تنها راه برای ما بود.

پدر رفتاری غیر قابل پیشبینی داشت به همین دلیل باید از او مراقبت دائمی می‌شد. اما زمانی که از او مراقبت می‌کنیم او تحمل ندارد. او به مراقبت روزانه نیاز دارد چون در صورت نبودن مراقب با دیگران درگیر می‌شود. بنا براین من کار خود را ترک کردم و در خانه در کنار پدر ماندم. من با خودم گفتم که این تغییر زود گذر است و من دوباره به کارم بر می‌گردم.

پدر من ۴ صبح از خواب بلند می‌شد و در اتاق خواب راه می‌رفت و اصرار می‌کرد برایش یک اتوموبیل بخریم. من او را به آشپز خانه می‌بردم و به او صبحانه می‌دادم و او را با خود به بیرون می‌بردم. یک روز که برای خرید به یک فروشگاه رفته بودیم او یک قوطی روغن موتور را باز کرده بود و می‌نوشید من ناگهان شروع به جیغ زدن کردم و هر کاری کردم حریفش نشدم تا جلوی آن را بگیرم. اگر من در یک روز سرد می‌گفتم که با کت به بیرون برو او شروع به ناسزا گفتن به من می‌کرد. هفته ی گذشته من را به بیرون خانه پرت کرد طوری که پاهایم کبود شده بود- البته من این موضوع را به فریبرز نگفتم.

دریا در بعضی از کار‌ها و رفت آمد‌های پدرم به من کمک می‌کند. اما فقط در زمانی که در دانشگاه نباشد می‌تواند با ما باشد من از این که نمی‌توانم به وظیفه ی مادری خودم نسبت به او درس عمل کنم احساس گناه می‌کنم.

● وضعیت سخت پدرم ما را از هم جدا کرده است.

قبل از این که پدرم مریض شود من و فریبرز زندگی شگفت آوری داشتیم. ما هم دیگر را زمانی که هر دوی ما را سر یک کار بودیم ملاقات کردیم. زمانی که من ۱۸ ساله بودم و در دانشگاه درس می‌خواندم به شهر محل زندگی جدیدمان نقل مکان کردیم. بعد از این که من فارغ التحصیل شدم در تلویزیون شروع به کار کردم. من در آن جا ساعت‌های زیادی کار می‌کردیم اما من همه ی دقایق آن را دوست داشتم. فریبرز مدیر روابط عمومی یک شرکت تولید کننده بود و در معاملات بسیار موفق بود. من در کار‌ها اراده خوبی نداشتم اما او کاملا پایدار بود.من و فریبرز دیوانه وار عاشق هم بودیم و در همه ی شرایط همدیگر را دوست داشتیم. اما از زمانی که پدرم در کنار ما بود وضعیت ما بسیار سخت شده بود.

● صحبت‌های مرد

▪ من نمی‌دانم باید چه کنم.

هفته ی پیش مارال صدا‌های عجیبی مثل وغ وغ کردن در می‌آورد. من در یک سال گذشته بار‌ها این صدا را شنیدم. این جمله را فریبرز ۴۸ ساله مدیر روابط عمومی در یک شرکت است ، گفت. من می‌دانم که مارال بیشتر از زمان‌های دیگر ناراحت است و من زمانی که به خانه می‌آیم تمام وقت خود را برای او می‌گذارم اما او مرا متهم می‌کند و از من محبت بیشتر می‌خواهد.

من مارال را دوست داشتم و هر دو عاشق هم بودیم و هرگز عشق ما متزلزل نشده بود. و قبل از این بحران ما ۲۴ ساعت و ۷ روز هفته با هم بودیم. من همیشه بر رسیدگی به پدر تاکید کردم و برای آسایش و راحتی هر چیزی را فراهم خواهم کرد. اما آیا او باور دارد که من به پدر او ر هم دوست دارد؟ آیا می‌داند که من رای آرامش پدر او تلاش می‌کنم؟

من زمانی که شنیدم پدر مارال به او ناسزا می‌گوید شوکه شدم. چرا او به من نگفته بود؟ حالا من بیشتر نسبت به نگهداری پدرش بی میل شده ام. من نمی‌دانم که باید چه کار کنم. من از این که مراقب زندگی کسی باشم متنفرم. به هر حال ما باید از یک بزرگ سال مراقبت روزانه داشته باشیم. اما این مراقبت طولانی شده است و من از ادامه ی این مسیر متنفرم. من درباره پرستار خانگی زیاد شنیده ام اما هیچ کدام از آن‌ها خوب نیستند.

به نظر ی رسد راهی برای جلوگیری از تحلیل رفتن زندگی ما به واسطه ی پدر مارال وجود ندارد. فشار روانی روی ما باور نکردنی است. ما هرگز شب‌ها آرامش نداریم. ما هرگز نها نیستیم. من آشپز خوبی هستم اما آخرین باری را که یک شام خوب پختم را به یاد نمی‌آورم. تنها کسی که از وجود او در خانه ما لذت می‌برد دریااست و می‌گوید من از این که پدر بزرگ با ما است خوشحالم ( خوشبختانه او به ندرت پیش ما است و در دانشگاه و شهر دیگری درس میخواند)

● من از این که شکست بخورم نگرانم

من برای جلو گیری از وخیم تر شدن اوضاع خودم را کنترل می‌کنم. من اولین بار است که برای پول ناراحتم، چون مارال کارش را ترک کرده و ما حساب‌های مانده زیادی داریم. ما به سرعت پول خرج می‌کنیم. و از پس‌انداز‌های ما مقدار زیادی نمانده است. پرستار خانگی هزینه بالایی دارد. دکتر‌ها گفته‌اند که ممکن است در همان ۵ ماه اول، ۱ سال یا ۱۰ سال طول بکشد تا درمان شود. ما نمی‌دانستیم که او کی به حالت عادی بر می‌گردد.

من تصمیم خود را برای راحتی او گرفته ام. اما من عذاب می‌کشم. من هر روز نگرانم آیا من در کار درست را انجام می‌دهیم؟

● نظر مشاور

▪ مراقبت از والدین سال خورده

مردم کمی از نظر مالی و احساسی آمادگی لازم را برای نگه داری از والدین سالمند خود را دارند. این جمله را مشاور گفت. نا امیدی و درک نکردن در یک ازدواج وجود داردو فریبرز و مارال استثنا نیستند.

من به آن‌ها یاد آوری می‌کنم که آن‌ها راه درستی را برای نگهداری از والدین سالمندشان را انتخاب نکردند. هر موقعیت با موقعیت دیگر متفاوت است.

من به آن‌ها پیشنهاد کردم که مرتبا و به صورت هفتگی در مورد مشکلات کوچک با هم صحبت کنند تا از به سرعت بزرگ شدن آن‌ها جلوگیری کنند. آن‌ها حالا هر جمعه شب این کار را انجام می‌دهند. فریبرز قول داد تا لحن نا ملایم خود را با مارال عوض کند و اگر هم ناراحت است آن را به موضوع دیگری ربط دهد. من به آن‌ها آموختم که چگونه نا امیدی‌هایشان را تغییر دهند. آن‌ها برای غلبه بر عصبانیت شان راه‌های زیادی دارند. به عنوان مثال در مواقع خشم می‌توانند نفس عمیق بکشند یا تا ۱۰ بشمارند.

آن‌ها به پیشنهاد من به مسائل کوچکتر نیز توجه کردند. با این کار حالت روانی آن‌ها نیز بهتر شد. مسائلی مثل گوش دادن به موسیقی به مدت ۱۰ دقیقه،‌دراز کشیدن روی نیم کت و استفاده از ظرف‌های مناسب برای تنوع در غذا‌ها کمک زیادی به آن‌ها می‌کند، که مارال در این موضوع غفلت داشت.

آن‌ها باید جدولی از نیاز‌های خود را با فواصل زمانی مناسب درست کنند. به عنوان مثال مارال برای صرفه جویی دوست دارد خرید‌های خود را از بازار انجام دهد در صئرتی که می‌تواند برای کم کردن هزینه به بازارهای میوه و تره بار برود تا صرفه جویی بیشتری شود . فریبرز نیز دوست دارد تا ۲ بار در هفته به کلاس ورزش برود. آنها باید این جدول را طوری تنظیم کنند که هر دوی آن‌ها به علایق خود برسند. این کار ممکن است سخت باشد اما با کمی دقت به آسانی می‌توان آن را تنظیم کرد.

چند ماه بعد از شروع درمان فریبرز و مارال تصمیمات مهمی گرفتند. آن‌ها با مشورت تصمیم گرفتند خانه ی خود را بفروشند و به شهر دیگری نقل مکان کنند. در آن جا مخارج مسکن و خانواده بسیار کم است. ( آن‌ها به واسطه فروش خانه شان نیز سود زیادی به دست آوردند.)

مارال می‌گفت پسر عمویش نیز در آن شهر است و او برای کمک یک حامی دارد. اما فریبرز برای رفتن و برقرار کردن ارتباط با شرکتش کمی با مشکل مواجه بود و باید از وسایلی مثل، فکس، کامپیوتر و پرواز استفاده کند.

اما این پرواز کوتاه است. زندگی در اینجا آرامش زیادی دارد از آخرین مشاجره‌های ما زمان زیادی می‌گذرد. اما مارال به کمک و یاری نیاز دارد. ولی او خوشحال است چون سختی‌ها کم شده است. مارال در کلاس‌های هفتگی نویسندگی شرکت کرده است.

این زوج تصمیم گرفتند تا در این شهر کوچک بمانند و از آن چه دارند لذت ببرند.

اخیرا فریبرز به من تلفن زد و با صدای غمگین به من خبر فوت پدر مارال را داد. او بعد از چند سکته کوچک در بیمارستان فوت کرده بود. مارال الان درگیر غم پدرش است و مرتبا می‌گوید که من می‌توانستم کار‌های بیشتری برای او انجام دهم. من او را دلداری می‌دهم و به او می‌گویم که این دو دلی‌ها برای همه طبیعی است.

این زوج در زندگی شان دچار موقعیت‌های سخت و دشواری شدند اما هرگز از کار خود دست نکشیدند. و این به واسطه ی کار سخت و صبوری است.