پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
طوفان شن در ته چاه
![طوفان شن در ته چاه](/web/imgs/16/147/yzkr61.jpeg)
نوزدهم بهمن ماهِ سال یك هزاروسیصدوهشتاد و نكبت، زندگیِ سگی، لجن» : (ای بابا !)
یك كتاب آشپزیِ دست چندم از یك كهنه كتابفروشی خریدم. از این كتابفروشیها زیاد پیدا میشود در خیابان كارگر شمالی، یكی هم اول خیابان آزادی هست... عادتم بود بروم توی انتشاراتیها و كتابفروشیها دو سه تا كتاب نشان كنم با قیمت فضاییشان، بعد راه بیفتم بروم كهنهاَش را گیر بیاورم و دلم خوش باشد كه چاپ قدیم است، سانسور ندارد و...
كتاب آشپزی را همراه عكسی از سنگ قبر فروغ فرخزاد كادو كردم، تمیز هم كادو كردم، یك كاغذ كادوی قرمز پیچیدم دورش كه عكسِ چند تا حیوانِ جلف رویش تكرار میشد وَ یك روبانِ آبیِ آسمانی هم گره زدم بِهِش، دادم «مژده خورشید» ببرد برایش. همین مژده خورشید كه ترم اول آشنایمان كرد با هم و من مدتها شاكی بودم اَزَش كه خوشگلتر از این ریقو نبود كسی؟
میگفت: «تو شاعری، اینم از شاعرا خوشش میاد... جالبن براش... خودشم... » سیگارم را زیر پا له میكردم كه یعنی خیلی عصبانیاَم، میگفتم: «غلط كرده خودش... خون كردیم شاعر شدیم؟ این همه شاعر ریخته رُو آسفالت... »
خندهدار میشدم، مژده میخندید، میگفت: «شاهد، كاكو! بیخیال... صداش خوبهها !»
خدا وكیلی این یكی را دیگر راست میگفت، صداش خوب بود فقط زیادی فالش و فولش میزد تو گوش شنونده، مثل شعر فروغ خواندنش بود... از قیافهش چیزی نمیگویم برایتان كه اگر آمد (میدانم نمیآید) بالای سرم، فقط خودم و ریحانه بشناسیمش وَ شما یكباره كارم را تمام شده ببینید، فقط در این حد بگویم كه یك بار استاد فلسفه وقتی دیدش (نشانش دادم) همین یك ماه پیش بود، گفت: «حق میدم بِهِت، ته چشاش یه چیزی داره كه آدمو نگه میداره... »
پشت عكسِ سنگ قبر فروغ نوشته بودم: «متولد شدن هم یك كاری ست مثل هر كاری، مثل سیگار كشیدن، مثل قدم زدن زیر برف به سمتِ بام تهران، مثل قِی كردن، مثل ناجوانمردانه خیانت كردن، مثل مردن یا مثل متولد شدن... باید پیام تسلیتی برای روزنامه بفرستیم.»
گفتم: «مژده ! اینو بده بهش، حالش جا میاد... » عجب برفی میبارید آن روز. یادِ همدان میافتادم... پرسید: «چی هست؟»
جواب دادم: «جوابتو وقتی بازش كرد میگیری، حالا اگه بگم مزهش میره... » مژده چیزی نگفت، رفت. هیچ وقت نشان نمیداد كه ناراحت شده از آدم. آن قدر وارد بود توی رفتارش كه در آنِ واحد هم مرا راضی نگه میداشت، هم «س.ق» را... اسمش هم پیوستِ قیافهاَش است. نمیگویم بِهِتان. این جوری نگاهم نكنید، ریحانه ناراحت می شود از دستتان. ببنید چشمهای سبزش را.
چرا كتاب آشپزیِ كهنه؟ ... نمیدانم... خیلی سؤالها هستند كه هیچ جوابی ندارم برایشان، مثلاٌ همین كه چرا دوستش دارم. پرسیده بود بارها. باز هم می گویم: « نمیدونم چرا، از كجا باید بدونم، این چیزا دلیل نمیخواد كه... » یا چرا شما جمع شدهاید دورِ تخت من وقتی كاری ازتان ساخته نیست... اما «س.ق» مثل شما برای هر چیزی همیشه خدا یك دلیلی میخواست كه تراشیده شود به خصوص اگر طرف حسابش من بودم... میتراشم: «لابد هدفم این بود كه بفهمانم بِهِش كه در نهایت یك زن است... نه ! دلیلش این نبود... راستش میخواستم عكسالعمل نشان بدهد، حالش گرفته شود یك جوری، گوشیِ تلفن را بردارد و شمارهاَم را از حفظ بگیرد، حتا اگر شده، چهار تا حرفِ مفت بارم كند، شاید این طوری دو كلمه حرف زده باشیم، بالاخره كه من هم آدماَم، دلم تنگ میشود...همان شب تلفن صدایم كرد. «سمیرا» بود كه گوشی را داده بود دستم... گفتم: «ممنونم بابتِ عكس سنگِ... » گفتم: «تو خوبی بانوی مادیانهای عربی !» برایم شعر خواند از آن طرفِ خط، از خودش، عاشقانه بود، یعنی عاشق بود؟ عاشقِ من؟ چرا؟ ... دلیل نمیخواهد كه ! شاید هم مثل بیشتریها، سمیرا هم فقط از شعرهایم خوشش میآمد. (ای بابا !)
هفتهی قبلش رفته بودیم «ظهیرالدوله». نرفته بود تا آن موقع آنجا... قرارمان بود جلوی «امامزاده صالح». بعد پیاده تا اول خیابان دربند و سواره تا آنجا. وَ نگاهِ فضول مردم به عدم تناسبِ تیپ و قیافهی ما.
زنگ زدیم. پیرزن همیشگی آمد دمِ در... گفتیم (گفتم): «آمدهایم زیارتِ اهل قبور.» گفت: «چَن روز دیگه سالگردشه، اون موقع بیاین... » میدانست آمدهایم دنبال فروغ. گفتم (گفتیم): «از شهرستان آمدهایم، شب بلیط داریم باید برگردیم، تو رو خدا !... » پول دادیم بهش... گفت: «پول آب و برق اینجا رو باید بدیم، این كمه مادرجون ! هزار تومن بدین... زنت خوشگلهها... بِهِت نمیاد... » سرخ شده بود سمیرا !
پیرزن خوب پول درمیآورد از راه فروغ... راست میگفت پیرزن: سمیرا خیلی خوشگل بود، مثل مادیان بود، یك مادیان عربی... گفته بودم بهش، اسمش را گذاشته بودم «بانوی مادیانهای عربی» چیزی نمیگفت، مظلوم بود و دست نخورده نگاهش، خیلی مهربان و خجالتی... داشت دسته گل میگذاشت روی اسم فروغ.... اگر دیدیدش، بهش بگویید از طرف من كه هنوز هم تا آخرین لحظه مطمئن هستم یك روز همه میفهمند كه هیچ كم ندارد از فروغ.
گفتم كه آن طرف «خالقی» ست، نزدیكش «رفیعی». آن طرف هم «ملكالشعرا»، آن طرفتر... به همه سر زدیم، فاتحه خواندیم، خوشش آمده بود از فضای آنجا. هِی عكس میگرفت... از یك گربهی خاكستری، وسط برفها یك عكس گرفت. آنجا چند تا گربهی دیگر هم بودند شبیه همان پیرزن، با همان نگاه، فقط بدون عینكِ ته استكانی كه آدم را یاد مردن و مجلس ختم میاندازد...
پایش لیز خورد سمیرا روی سنگ صاف یك قبر كه مدفون شده بود زیر برف. دستش را گرفتم، خودم هم حیرت كردم از سرعتِ عملم. گفتم: «تاوانِ لذت بردن از برف لیز خوردنه.» گفت: «دستمو ول نكن...» یك جوری نگاهم میكرد انگار راضی بود كه دستم را گرفته است. میدانست عاشق «س.ق» هستم و یك زمانی هم دست «س.ق» را میگرفتهاَم توی پنجههایم...
گفتم: «این روزا گاهی فكر میكنم زیر متنِ همهی عشقا لجن و نكبته... طرفِ تو هم برف میاد؟»
صدای نفسهاش كه مضطرب بودند، میپیچید توی تلفن. گفت: «بذا از پنجره نگاه كنم.» گفتم: «تازه از بام تهرون اومدم پایین... دونههای برف میاومدن پایین هر كدوم این هوا، مشت تو باز كن... دو جفت ردِ پا میدیدم جلوم، یكیش مردونه بود یكیش زنونه، خیلی خوشم اومده بود، به صاحباشون كه رسیدم نگاشون نكردم كه تصورم خراب نشه از اون حالت عاشقونه... میدونی، این چیزا، این تصورا دوباره خوشبینم میكنه به زندهگی... نمیدونی چه كیفی داشت ماشینا كه گیر میكردن... » گفت: «حرفات آرومم میكنه شاهد! یه چیزی توشون هست... »
گفتم: «هر وقت منتظرش میشم و زنگ نمیزنه، میرم بام تهرون... لااقل دلم خنك میشه كه تهرون... »
لااقل دلم خنك میشد كه تهران زیر پاهایم است با همه وسعتش وَ ارتفاع برجهاش. دلم خنك میشد كه در بلندترین نقطه دارم سیگار میكشم و «س.ق» آن پایین است.
آن شب، موقع برگشتن، جای پاهای یك سگ را دیدم كه از دامنه سرازیر شدهاَند. دلم میخواست همیشه كه یك بار بزنم از آن بیراهه بیایم پایین... به اندازهی كشیدن یك سیگار دیگر تردید كردم، بعد افتادم دنبال آن سگی كه اصلاٌ ندیدمش... چند بار مسیرم را عوض كردم ولی هر بار دوباره میرسیدم به ردِ سگ... رسیده بودم به ردیفِ كاجها... همهش هی با خودم حرف میزدم، ترسیده بودم. حس میكردم خلبانی هستم وسط كوه كه آلمانیها هواپیمای دو موتورهاَش را زدهاَند................................................... آخرِ سر هم ردپای سگ راهنماییاَم كرد به انتهای خیابان ساسان: یك دهكده نزدیك مرز فرانسه...
مهدی شادمانی روشن
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست