یکشنبه, ۲۳ دی, ۱۴۰۳ / 12 January, 2025
من افسانه ام اگر فسون در نگاهِ توست
● خلاصه ی فیلم :
سال ۲۰۱۲ میلادی .. شهر متروک شده ی نیویورک !.. تنها انسانِ سالمِ ساکن این مدینه ی متروک ، سیاهپوستی به نام رابرت نویل است که زمانی برای ارتش به عنوان محقّق و دانشمند ، فعّالیّت می کرده .. آنها قبل از وقوع این خسران و از جهتی حیاتِ مرگبار ، قصدِ یافتن دارویی برای مداوای سرطان داشتند که ماحصل آن ، پدید آمدن این مرضِ کشنده ی جهانگیر بود .. اکثریّت انسانها بر این اثر می میرند و عدّه ای مبدّل به خون آشام می شوند ..
دکتر رابرت نویل که به گونه ای خود را مقصّر می داند ، در کنار زندگیِ پریشان از اِرعابِ خون آشامها و تنهایی ، مشغول به آزمایش در آزمایشگاهِ خصوصی خود در زیر زمین خانه اش می باشد ، به امید آنکه روزی داروی پادزهر را بیابد .. موجودات خون آشام از نور گریزانند و تنها شبها بیرون می آیند ، پس رابرت نویل تا غروب فرصت دارد بیرون باشد و نیازمندیهایش را به هر ترسی که هست بر طرف سازد .. او به فروشگاه می رود تا برای گریز از تنهایی با مانکنهای بی جان گفتگو کند .. امّا ، این گفتگو همیشه یکطرفه است ..
ـ من هستم ، و سفالینه ی تاریکی ، و تراویدن راز ازلی .
سر بر سنگ ، و هوایی که خنک ، و چناری که به فکر و روانی که پر از ریزش دوست .
خوابم چه سبک ، ابرِ نیایش چه بلند ، و چه زیبا بوته ی زیست ، و چه تنها من ! *
ـ پس از " آخرین انسان روی کره ی زمین " ساخته شده به سال ۱۹۶۴ و " مرد اومگا " در سال ۱۹۷۱ ، " من افسانه ام " سوّمین اقتباس سینمایی از روی رمان " من افسانه ام " نوشته ی ریچارد ماتیسون می باشد که توسّط فرانسیس لورِنس ( کارگردان فیلم کنستانتین ) با بازی ویل اسمیت به انجام رسید و با اینکه قرار بود ریدلی اسکات بسازد و شوارتزِنگر بازی کند ، کاری نیست .. مهم آنست که هالیوودِ مترصّد ، نهایتاً سوّمین اقتباس سینمایی از این رمان معروف و خوش یُمن برای نویسنده اش را ، تا حدودی موفّق تر پدید آورد . این مطلب نوشته نمی شود که خوب و بدِ آثار فوق را نظر دهد و فضولی در کارِ دیگران کند .. که آنانکه ساخته اند قطعاً خوبتر می دانند و بنده اگر دانشم بِه ، خوبترش می ساختم .. در این فیلم که البتّه بهانه ی خوبیست پس از دهه ها ، شادباشِ وجود اصلِ ادبیش را مکرّر کنیم نکاتی هست که همواره مرا راهی می گشاید برای سفر به درونِ خویش ..
ـ افسانه بودن سخت ساده است ، به همان اندازه که قضاوت به زعم قاضی شارع ..
افسانه ی ریچارد ماتیسون چنان ساده است که بسیاری در اکنونشان به آن دچارند ، بی احتیاج به داروی ضدِّ سرطانِ مرگزا ..
ظرافتِ اندیشه در " سبب" است .. سببِ مرگ و خسران ، داروست .. پیدایش عذاب و فسون در پسِ تلاش برای پیدایشِ ضُماد جهتِ تیمارِ مرض و بیداد .. دارو مرهم که نمی شود هیچ ، از میان که بر نمی دارد ،هیچ .. تو را مبدَّل به عاملِ تباهی می کند و محکوم به زندگیِ مرگبار .." چه مرگبار۵۹۴۲۶; زندگی هایی در همین نزدیکیست "
ـ افسانه در عقایدِ مشرق زمین بر خلافِ فرضیّات مغرب زمین ، نه آن باورهای خوشبینانه یا خُرافیِ کُهَن است ، بلکه ریشه است تا چشمه ی تعالی ، پیدا شود ..
ما به این شمایل و نِگرش ، از کجا آمده ایم و آنچه در دست داریم از کجا آمده است ؟
اسطوره ، خرافه نیست .. از خوب تراشانِ پیکره ی تمدّنِ خوب تراشیده ی تاریخ است .. بگذریم که زدیم شکست هر چه بود و مفتخریم به نو آوریهای مزخرف و خون آشام پرورمان .. مگر عطیّه ای پیدا شود ...
ـ اشاره و حرفی نگفته ، یا بهتر واژه گزینیم ، نگفتنی در " من افسانه ام " وجود دارد که بسیار جامع است و برای عالم انسانی هدیه ی شوکرانِ گِرانیست ..
با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی
ـ وجهِ بیدار و راهِ حل جوی رابرت که حتّی برای مقابله با زامبی هایی که در صددِ مرگش هستند ، فریاد می زند " من نجاتتان خواهم داد " ، ویژگیِ نادری از بشرِ امروز است که به حق تنهاست . این ویژگی حتّی در درون وجود ما هم تنهاست و انسانهایی که به آن قائم ، در میانه ی اندیشه های جهان و موجهای پُر سوار دریای فرهنگ جهانی ، بی کس .
ـ مبادا که زامبی ها ، اندیشه ی گوارا و هَر وَر پهنِ امروز باشند و افسانه ، انگشت شمار ذهنِ صلح طلبِ فرزانه ..
ـ گاه زمان را فرصتیست برای گفتن از حرفهایی که از سر بالا میزند ... در جهانی که همه جنگ است و هر کس پیِ گسترشِ منافع ، چه تفاوت می کند خون آشام خونریزِ تو باشد یا انسانی دیگر .. حاصل نابودیست .. روزگاری که اگر دیوانگیِ آتش و دود از دهانِ خاموش ترین انسان بر آید ، ساده قضاوتش می کنند ! .. این دنیای ماست .. و این جهان ، متروک است .. آدمیزاد فراوان دارد امّا اندیشه ی انسانی ، صلح جویی ، وحدتِ اندیشه .. خواهشِ با هم زیستن .. نیازِ به با هم بودن .. با هر ملیّتی که باشد . برای دکتر رابرت نویل چه تفاوت داشت اگر انسانی زنده و سالم از کِنیا به دنیای خالی از سکنه اش وارد می شد یا از آنگولا ، آلاسکا ، سودان .. یا .. ایران . تفاوتی که قطعاً حالا هست .
ـ ساده لوحانه است اگر بیاندیشیم اثر " من افسانه ام " صرفا اثری تخیّلی برای ایجاد موقعیّت و هیجان و تشویشِ بابِ تبعِ هالیوود باشد و objective اشاره به تنهایی انسان در نیویورکِ متروک شده ی سال ۲۰۱۲ داشته باشد .. شاید فراموشیِ انسانِ روزمرّه ، اُبژه اگر نه ، امّا سوژه ی بهتری باشد .. اشاره به نیازِ فراموش شده ی علاقه .. همان صمیمیَّتی که غمِ نمناک درش موج بزند .. عشقِ اصیل انسانی .. چه نوستالژیِ بی نقصی خلق می کند فرانسیس لورنس ، هنگامی که رابرت ( با بازیِ مؤثِّر ویل اسمیت ) از مانکنِ بیجانی تقاضای جواب سلام می کند .. شاهکار در این لحظه دوباره می شود ..
{ رابرت (خسته و مریض از تنهایی ) : به دوستم قول دادم که امروز بهت سلام
بدم .. سلام ..
ـ تصویر از چهره ی بی جان مانکن ..
ـ چهره ی رابرت : .. سلام ..
ـ تصویر از چهره ی بی جانِ مانکن ..
ـ چهره رابرت : .. سلام ..
ـ تصویر از چهره ی بی جانِ مانکن ..
ـ رابرت ( عاجزانه و ویران درخواست می کند ) : خواهش می کنم جواب سلاممو بده ..
ـ تصویر از چهره ی بی جانِ مانکن ..
ـ رابرت ( گریان ) : .. خواهش می کنم .. جواب سلاممو بده ..
ـ تصویر از چهره ی بی جانِ مانکن .. }
ـ و فراموش نکنم که تنهایم *
ـ یکی از شاگردهایم این فیلم را دیده بود که پیش من آمد و گفت : فکر کردم اگر روزی چنین شد و دیگر چراغ هیچ کلیسا و خانقاه و معبد و مسجدی برای عبادت روشن نبود .. خداوند که هست .. و مانده با یک انسان بر کره ی خاکی .. برایش چه تفاوت می کند بنده اش در کدامیک از این بناها او را عبادت کند ؟! .. کمی با خودم تنها تر شدم و گفتم می ترسم روزی خداوند برای آنکه آرمانش را بر این جهانِ ناسوت ببیند ، مجبور به چنین شود ..
ـ اثر " من افسانه ام " برای بشرِ امروزِ مثلِ من که بناها را دید ، مرزها را دید ، نامواره ها را دید ، تعصّب را دید ، تکنولوژی را دید .. قلب را ندید .. اثری تأمّل برانگیز است .. شاید هم بخواهد بنشیند و از ضعفِ مایه های اکشن کار یا انیمیشن آزار دهنده ی آن بگوید و اینکه فیلم ، نسبت به اصلِ ادبیِِ خود وفادار نیست و یا بیهوده گویی های از این دست .. چه باک ، قضاوت سخت ساده است !
ـ و بشر را در نور ... و بشر را در ظلوت دیدم ..
ـ از دیگر نقاط موّفق ، درآمدنِ صحنه های کابوس وار ابتدای فیلم و مؤثّر ، گذارِ این کابوسها در بطن تاریکی بر رابرت و تنها دوستش سَم که سگی وفادار است ... در تصاویر ، این کابوس ها چه برابر بین انسان و حیوان طِی می شود !
ـ همچنین کم مایه نیست اگر به گوشه ای از دیالوگِ رابرت و دختر جوان ( آنّا ) که از پناهگاهِ انسانهای قلیلِ سالم مانده به آنجا آمده ، اشاره کنیم .. پس از آنکه آنّا عکسِ خون آشامها را بر دیوار آزمایشگاه رابرت می بیند و اینکه چگونه دیگرگون چهره و اندامند ..
{ آنّا : خدای من !
رابرت : اینو خدا نکرده آنّا ! .. ما کردیم ! .. }
ـ برای سکانسهای پایانی فیلم که شامل نجات آنّا و پسر نوجوان است و انتحار دکتر رابرت نویل .. موجز شعریست که با نوشتنش جانی تازه می کنم و خود را از تکرّر و زیاده گویی خلاص ..هر چند که بسیاری ، چنین شعرها دوست نمی دارند و این برای آنها نیست !
تنها من ، و سر انگشتم در چشمه ی یاد ، و کبوتر ها لبِ آب .
من از تو پُرم ، ای روزنه ی باغ هم آهنگی کاج و من و ترس !
هنگامِ من است ، ای در به فراز ، ای جادّه به نیلوفر خاموش پیام ! *
آرش فنائیان
* سهراب سپهری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست