سه شنبه, ۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 25 February, 2025
مجله ویستا

قاعده زندگی من و تو


قاعده زندگی من و تو

نکاتی درباره «قاعده تصادف»

قاعده تصادف، حکایت یک روز قبل از سفر یک گروه جوان و آماتور تئا‌تر و شرکت در یک جشنواره خارجی است. اکثر اعضای گروه در مورد ماهیت سفر به خانواده‌هایشان دروغ گفتند به‌جز شهرزاد و حالا به تبع همین حقیقت‌گویی، ادامه داستان شکل می‌گیرد. فیلم از جایی شروع می‌شود که شهرزاد در حال ایفای نقش خود در نمایش است. همین سکانس آغازین، کل داستان فیلم را در خود جای می‌دهد. شهرزاد از نوع خودکشی و همچنین از جزیره‌ای که در آن زندگی می‌کند صحبت می‌کند. در واقع داستان تئا‌تر اعضای گروه، به موازات داستان فیلم است که این داستان روایتگر درونیات آنهاست. شهرزاد چون به پدرش حقیقت را گفته، پدر به او اجازه رفتن نمی‌دهد. گره اولیه داستان در همین‌جا شکل می‌گیرد. شهرزاد بعد از پیدا‌کردن گذرنامه‌اش به محل تمرین باز‌می‌گردد و تصمیم می‌گیرد بدون اجازه پدرش همراه گروه به این سفر برود. اما پدر به همراه عمو به آنجا می‌آیند و او را با خود می‌برند. اکنون شهرزاد رفته و گروه، بازیگر نقش اولش را از دست داده است.

از اینجا روایت با عنصر تازه‌ای روبه‌رو می‌شود: «حذف». حذف شهرزاد که چالش جدیدی را در گروه ایجاد می‌کند. به تبع همین وضعیت، دوگانگی‌ای بین اعضا به‌وجود می‌آید و مخاطب با معانی‌ای چون اخلاق، وجدان و رفاقت روبه‌رو می‌شود. این حذف هم به عنوان گره ثانویه، خود را نشان می‌دهد. ایجاد همین گره‌های به موقع، ریتم داستان را شکل می‌دهد و رفتن شهرزاد هم ریتم تازه‌ای را به داستان تزریق می‌کند. روایت روی همین اوج و فرود‌های منطقی و ریتم منظم جلو می‌رود که مهم‌ترین نقطه قوت «قاعده تصادف» است. اما در مقابل، داستان با مشکل بزرگی دست به گریبان بوده و آن، نداشتن شخصیت‌پردازی منسجم است. شخصیت‌ها با اینکه دارای هدف، مقصود و انگیزه لازم هستند، ولی به‌خوبی پرداخته نشده‌اند و تا حدودی سرگردان باقی مانده‌اند. امیر با اینکه سرپرست گروه است و نقش بزرگی را به دوش می‌کشد ولی خیلی منفعل باقی مانده و کار خاصی از او سر نمی‌زند. شخصیت‌های دیگر هم مثل بردیا بلاتکلیف هستند و برای ابراز خود، دست به دامن یکسری دیالوگ‌های غلوشده می‌شوند: «تو تا حالا یه آدمی رو دیدی که به خاطر مامانش مجبور شه بره مهندسی، به‌خاطر رتبش مجبور شه بره معدن؟» اینگونه دیالوگ‌ها بیشتر جنبه شعارگونه دارند که به مذاق مخاطب زیاد خوش نمی‌آیند یا حضور مهرداد نیز توجیه دراماتیکی ندارد.

گویی تنها شخصیتی که هدفمند است و برای رسیدن به هدفش تلاش می‌کند و در این راه دیگر اعضای گروه را هم با خود همراه می‌کند، شهرزاد است و سایر افراد تنها برای شکل‌دادن به شخصیت او در داستان گنجانده شده‌اند.مشکل دیگری که فیلم را تهدید می‌کند، آلوده‌شدن آن به «سانتی‌مانتالیسم» است. فیلم به شدت پتانسیل این را دارد که به احساسات‌گرایی افراطی مبتلا شود اما فیلمنامه قدرت خود را نشان می‌دهد و از این مهلکه جان سالم به در می‌برد. هیچ قطب مثبت و منفی مطلق و یا به اصطلاح آنتاگونیست و پروتاگونیستی در روایت وجود ندارد. مخاطب دیگر مجبور به همذات‌پنداری و یا قضاوت نیست، بلکه او قرار است با یک دید انتقادی به تماشا بنشیند.

بین او و اثر فاصله‌ای وجود دارد که او را ملزم به تفکر می‌کند و در پایان هم مابین پدر و گروه می‌ماند. قاعده تصادف شاید درد دل خیلی از جوان‌های ایرانی باشد، جوانی که همواره به دنبال آرمانی است. پرتاب یکباره او از دنیای آلوده به یک سنت دیرینه، به وضعیتی که گنجایش تحمل این سنت‌های تعریف‌شده را ندارد، او را به موجودی آواره تبدیل کرده است. سرگردان بین خواستن و نخواستن. سنت مدام دچار تغییر دیالکتیکی است. حال سوال این است که این جوان هنگام روبه‌رو‌شدن با این سنت در‌حال‌تغییر چه باید بکند؟ آیا باید تفسیر خود را از آن در نظر بگیرد یا به‌‌ همان «آرکی‌تایپ»‌های تحمیل‌شده تن دهد؟ او باید با زندگی خود در دو چمدان، بگریزد یا بماند؟

نیوشا ستاری