سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

سلام بر سرزمین سیب های سوخته


سلام بر سرزمین سیب های سوخته

دستهایت خالیست, چقدر بوی سیب می دهد و شاخه های سبز زیتون چه راحت زیر چكمه های سیاه له می شوند, صدای ضجه های صلح را می شود شنید كه بی تاب آن كودكی است كه نمی داند پدرش به كجای آسمان پرواز كرده است و مادرش كدام گوشه دل زمین آرام خوابیده و صدای گریه های او را نمی شنود

دستهایت خالیست، چقدر بوی سیب می دهد و شاخه های سبز زیتون چه راحت زیر چكمه های سیاه له می شوند، صدای ضجه های صلح را می شود شنید كه بی تاب آن كودكی است كه نمی داند پدرش به كجای آسمان پرواز كرده است و مادرش كدام گوشه دل زمین آرام خوابیده و صدای گریه های او را نمی شنود؟!

آسمان را هرچه گشتم آن كبوتر سفید را ندیدم كه برایت پیغام صلح بیاورد تا تو دل ات آرام گیرد. دستهایت چقدر خالیست، یاد روزهای سرزمین سیب های سرخ بخیر، سرزمین زیتون، سرزمین سبز لبنان. یاد لحظه هایی كه شب تمام دلخوشی ات شمردن ستاره ها بود و گوش دادن به صدای زنجره ها كه برای شب ندای سپیده می نواختند و امروز تمام دلهره ات شمردن بمب های سیاهی است كه از دل آسمان بر نگاه زمین می بارد، با صدای صفیر هر گلوله، هزاران پرستو پرمی كشند. بوی سیب می آید. سیب های سوخته كه بر زمین افتاده اند و كسی دلش برای آنان نمی سوزد. كسی دلش برای بازی های نیمه تمام بچه ها نمی سوزد و یا آن دختركی كه با دستان كوچك اش، عروسك شكسته اش را از زیر خروارها خاك بیرون می كشد.

به كدامین گناه، گونه های زیبایت را رد اشك سیاه كرده است؟ به كدامین گناه دل ات را كه روزگاری سرزمین سبز عشق و محبت بود، امروز كویر برهنه بی كسی شده است؟

كجاست زمزمه زیبای حیات كه هر روز در رگ زمین جاری می شد و زندگی می بخشید و تو چشمان ات را به آن همه عشق می دوختی كه هر روز بین هزاران عاشق مبادله می شد و امروز چشمانت شاهد مبادله هزاران گلوله است كه بر سینه ها می نشیند و رد خون بر جای می گذارد، شاهد هزاران بمب است كه بر سر آدم های عاشق سرزمین ات می بارد و چه كسی می تواند بگوید با هر بمبی كه بر زمین می نشیند چند نفر پرواز می كنند، چند كودك می گریند و چند مادر سیاه پوش می شوند؟ چه كسی می تواند حساب كند كه گلوله ای با سرعت زیاد بر بدن بنشیند و با آن بدن چه می كند؟ چقدر از قلب اش را سوراخ می كند و با خود می برد و عمق سوختن چقدر است؟ امروز هزاران معادله و مسأله بدون جواب بر زمین رها شده است و گوشه ای دیگر عده ای با حق وتوی خویش عشق را، غیرت را محكوم می كنند و حق به كینه می دهند، به انتقام سربریدن شقایق ها و سوختن سیب ها و لگدمال كردن شاخه های سبززیتون. و چه كسی است كه بخواهد این سكوت سنگین سازمان ملل را بشكند؟ كاش یكی از همان گلوله ها بر قلب سكوت آنها بنشیند تا درد سوختن را حس كنند و فریادی از سر درد بكشند تا گوش آنان كه به ندای موسیقی صلح خوش است به خود آید و هزاران نامه را كه در صفیر گلوله ها و خشم بمب ها گم شده است را بشنود و ببینند آنسوتر، سمفونی سنگ با مضراب های خونین نواخته می شود.

دستهایت... دیروز چقدر پر از سیب بود، پر از گل های وحشی تپه های شمالی سرزمین لبنان و امروز دست هایت را این همه اسلحه و تفنگ پركرده است. آن روزها وقتی بو می كشیدی عطر شكوفه های سیب مستت می كرد، آن قدر می چرخیدی تا خود را به دست نسیم بسپاری و تا افق های دور بروی و امروز وقتی بو می كشی، بوی باروت و خون و گوشت های سوخته جان ات را می خراشد، روح ات را ناخن می كشد و دل ات را حسی از جنس نفرت پر می كند.

می دانم سخت است باور كنی كه دیگر سقف خانه ای نیست تا شب هایت را صبح كنی و یا باور كنی كه دیگر صدای لالایی زن همسایه كه برای كودك خویش می خواند تا كودك اش رویاهای شیرین ببیند به گوش نمی رسد.

سخت است... سخت است... سخت است....

چشم هایت چقدر خسته اند. قاب چشمانت بارانی است. می دانم دیروز كه ستاره ها را در دل زمین می كاشتی تا یاد زمین برای همیشه روشن بماند، دلت سوخت، از هرم مظلومیت آنان دلت سوخت.

دیروز هم خورشید گوشه چشمانش خونین بود، شاید از آن همه ناجوانمردی تاب خویش را از كف داده بود.

اما بمان! استوار مثل كوه، تا دست های خفاشان را از سرزمین نور كوتاه كنی.

بمان تا تمام نگاه های نامحرم را از رخ زیبای وطن ات كور كنی.

بمان برای همیشه تا حماسه ات، وطن ات ماندگار شود.

زینب قیامتیون



همچنین مشاهده کنید