پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
امروز , داشت تمام میشد
امروز ، داشت تمام میشد ،
اصلا نفهمیدم چگونه گذشت !
فقط از ساعتی به ساعت دیگر ، گذشت زمان را دیدم !
و از جایی به جای دیگر ، خستگی پاهایم را حس کردم .
خواستم از امروزم عبور کنم !
گویی ، چیزی مرا چسبیده بود ،
تلاشهایم فایده ای نداشت .
ایستادم !
و اما ، از بس خسته بودم ، نشستم .
و در این خستگی ،
چشمهایم برهم رفت و خوابم برد .
و در خواب دیدم ،
که روز را از صبح ، دوباره به من برگرداندند .
همه روز گذشته امروز را ، از صفحه زندگیم پاک کردم ،
و شروع کردم به ابتدای نوشتن مجدد امروز .
اما یادم مانده بود همه آنچه امروز مشق کرده بودم ،
آنگاه که چهره فرزندم را دیدم ،
از لحن و نگاه امروزم ، خسته می نمود .
وقتی به چشمهای همسرم خیره شدم ،
از سردی یک روزه امروزم ، فروغی نداشت .
وقتی که دوستان را در جلو چشمهایم به خط کردم ،
کسی رغبت دوباره با من بودن نداشت .
وقتی به مردمان کوچه و بازار توجه کردم ،
همه غریبه ام می دانستند ، پر از تکبر و نخوت و منت
و اما ،
وقتی که مادرم را در تصور خودم شکل دادم ،
هر چند نه دیده بودمش ،
و نه فرصت کرده بودم به زنگ او جوابی مناسب دهم ،
و نه حتی سوالی از سلامت و شاد بودنش کرده بودم ،
لیکن ، با چشمهای براق خود ، به من گفت :
پسرم !
برایت دعا کردم ،
در هر لحظه زندگیت ،
شادمان و سلامت باشی .
به من فکر نکن ، که من خوبم .
من تو را ، بخدایم سپرده ام ،
و او ، نه قول ،
که تو را در حمایت خود گرفته است .
گریه ام گرفت !
من امروز در کجا بوده ام !
هر کس مرا برای خودش خواسته بود ،
و من نیز هر کس را به دلخواهم کمکی کرده بودم .
اما ، آنها همه از من روی گردان ،
که تو اینکار برای دل خود و به مهربانیت نکرده ای .
اما مادر ،
حتی زنگش را جواب نداده بودم
و او ، پر از عشق ،
مرا دعای سلامت و شادمانی می کرد .
چه فرق بود بین او و دیگران ؟
و چرا عشق مادر اینگونه ماندگار می نمود ؟
و اینقدر شیرین بود ؟
ازو پرسیدم و بی سخن گفت :
فقط محبت کن !
نه به معامله ای برای تشکر از تو ،
همین و بس .
دیگران ،
زندانی افکار تو نیستتد که قضاوتشان کنی ،
و به جرم ناهمگونی با خواسته های خود ، محکوم !
آنها هستند ،
تا نهال وجودت ،
از خیل زشتیها و زیبائیها آگاه گردد ،
و آنگاه در مسیر رشد تا خداگونگی ،
خوبیها را تکرار و تکرار و در وجودت بنشانی .
و نازیبائیها را ،
هر چند بسختی ،
از وجودت بزدایی .
بیدار شدم ،
روز دیروز تمام شده بود .
و اما !
روز نوی را خدایم به من ارزانی داشته بود !
در مسیر زندگیم به راه افتادم !
و اما ،
دیگر ، همه را دوست می داشتم !
و در تصور خود ،
دیگر کسی با من بد نبود .
خدای را می دیدم ،
گویی از شوق می خندد .
و من هم خندیدم و ،
دستم دادم به دست او ،
و رفتم تا در حضور او ،
شادمانه آرام گیرم .
محمد صالحی
http://mahsan.rasekhoonblog.com
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست