جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
سفرنامه افغانستان (15) بلخ: مرکز تمدنهای زردشتی، بودایی و اسلامی
ساعت 7:30 صبح، تاکسیای که محمدعلی برایم هماهنگ کرده بود آمد روبروی هتل آموی مزارشریف، دنبالم. سوار شدم و راه افتادیم به طرف بلخ. راننده که جوانی بود به نام داود، حدوداً 20 سال داشت. بین مزار تا بلخ حدود 20 کیلومتر راه است.
در کتب تاریخی و دینی زردشتی، آریائیها در یکی از نخستین سرزمینهایی که توقف کرده و آبادانی میکنند، «بلهیکا» یا بخدی است. از همینرو در کتیبههای هخامنشی از این سرزمین به نام «باکتریا» یاد شده است. بههرحال این نام بلهیکا کمکم به بلخ تبدیل میشود. بهطور کلی همانگونه که در بخشهای پیشین نیز نوشتم، در تاریخنگاری افغانستان درباره پیش از اسلام، تأکید بسیاری بر حضور آریائیان در این سرزمین، ظهور آیین زردشت در آنجا، حکومت کیانیان و... شده است. البته در این راه، برخی نویسندگانشان از باستانگرایان افراطی ایران پیشی گرفته و مهد تمدن همه سرزمینهای اطراف را در بلخ که بیتردید مرکز همان آریانا مینامندش دانسته و حتی برخی از دورههای تاریخی ایران (همچون پارتیها) را مصادره کرده (آنچنانکه ما بسیاری از داشتههای تاریخی و فرهنگی افغانستان را برای خودمان مصادره کردهایم) و دورههای دیگر را به شدت نقد میکنند (بهویژه هخامنشیان که برای نخستین بار همه سرزمینهای ایران و افغانستان و درگیر کشورهای امروزی را زیر یک امپراتوری گرد آورد). بنابراین میتوان حدس زد اگر این موج در افغانستان تداوم یابد، همان انحرافاتی که باستانگرایان ایرانیِ متوسل به نظریات آریایی به وجود آوردند، در تاریخ افغانستان نیز به وجود آید. بیشتر این افراد استنادشان به آرتور گوبینو است که در محافل علمی از او بهعنوان یکی از تئوریسینهای نژادپرستی یاد میشود و امروزه نظراتش محلی از اِعراب ندارد. او دلیل انحطاط تمدنها را در اختلاط نژادی و دموکراسی (یا حکومتی که توسط پایییندستیها برگزیده میشود) میداند (فکوهی. 1381: 119). از نظر گوبینو نژاد آریایی زیباترین نژاد بشر انسانی است که «اگر بخش آریایی نژاد سفید در اروپا رهبری را به دست نگیرد، تمدن رشد نخواهد کرد» (رواسانی. 1380: 79) که نهایتاً نتیجه عملی شدن همین ایدهها را توسط هیتلر بهعنوان نماینده این دسته از آریاییها دیدیم. برای آشنایی با تاریخنگاری جدید در افغانستان، نمونه برخی از مدعیات دکتر ستانیزی در مقدمهای که بر کتاب «سترابون و آریانا» نوشتهی نجیبالله توروایانا نوشته را بررسی میکنیم:
«آریاییهای اصیل را باید در افغانستان جستجو کرد» (همان: ج)؛ در حالیکه امروزه اندیشمندان متفقالقولاند که آریایی را نهایتاً بتوان بهعنوان شاخهای از زبان یا نهایتاً قوم دانست و نه نژاد. «امپراتوری آریانا در دوره امپراطوری سلطان محمود غزنوی از دریاچه اورال تا بحر هند و از عراق عجم تا رودخانه گنگاوینگال امتداد داشت» (همان: ح)، در حالیکه در دوره سلطان محمود هیچ سخنی از آریایی و آریانا نبود و این اصطلاحات از سده هجدهم میلادی بین خاورشناسان و با کمی دیرکرد بین اهالی خاور رایج شد. «پارتها که در غرب آریانا زندگی میکردند، ایالت کوچک، اما مستملکات زیادی داشتند. پارتی باکتریها یا باختریها یا پشتونها ملت واحدی را تشکیل کرده...» (همان: ی) معلوم نیست چگونه از جمله نخست که پارتها در غرب آریانا زندگی میکردند، به یگانگی پارتها با باکتریها رسیده و از کجا نتیجه دومی حاصل شده که باکتریها همان پشتونها هستند. شوربختانه این سنت به کتب درسیشان هم سرایت کرده است.
بگذریم... بهطور خلاصه بر اساس نظریات اکثر نویسندگان افغانستان وَرِ جمکرد که در وندیداد اوستا به آن اشاره شده، همین بلخ است. نخستین پادشاه کیانیان که کیقباد بود، در این شهر به سلطنت رسید. بعدها شاخهای از کیانیان که خاندان اسپه بودند در بلخ به حکومت رسیدند که بنیانگذارش سهراسپ بود (رفیع. 1378: 11) و پس از وی پسرش گشتاسپ، آیین زردشتی را پذیرفته و آتش مقدس را در آن روشن کرد. زردشت یکی از سه پسر خود به نام اوروتت نره (Urvatat Nara) را به تولیت این آتش میگمارد. اما ارجاسپ تورانی به این شهر حمله کرده و به سروده فردوسی:
شهنشاه لهراسپ در شهر بلخ / بکشتند و شد روز ما تار تلخ
وز آنجا به نوش آذر اندر شدند / رد و هیربد را هم سر زدند
ز خونشان بمرد آتش زرد هشت / ندانم چرا هیربد را بکشت
کمکم آیین زردشتی در این شهر جای خود را به آیین بودایی میدهد (حبیبی. 1390: 198-195). نوبهار یا معبد بودایی این شهر مایه آوازهاش شد. نام آن بهصورت ناواویهارا هم ثبت شده که گویا ترکیبی است از ناوا به معنای نو و ویهارا که به معابد بودایی میگفتند. این معبد میدانیم که دستکم در سده نخست میلادی و در زمان حکومت کوشانیان، آباد بوده و در سده هفتم میلادی هم زائر معروف چینی، هیوان تنگ از آن بازدید کرده است. به دلیل مجسمه بودا و همچنین دندان و برخی از وسایل منسوب به او، زائران بسیاری از سرزمینهای دور و نزدیک به آنجا میآمدند. از توصیفهایی که از منابع درباره این معبد به دست آمده، چنین بر میآید که گنبدی بزرگ در میان حیاطی بوده که 360 اتاق گرداگردش محل زندگی راهبان بودایی بود. برمکیان که وزیران صاحب نام دربار عباسیان شدند، در واقع بهطور خاندانی جزو متولیان این معبد بودهاند. اکنون از این معبد اکنون چیزی باقی نمانده و حنی به یقین نمیتوانند بگویند کجا قرار داشته. تنها با توجه به نام قدیمی دروازه جنوبی دیوار بلخ که به آن «دروازه نوبهار» میگفتند و اکنون بیشتر به «دروازه بابه قوه» شناخته میشود، حدس میزنند در ضلع جنوبی این دروازه بوده باشد. باستانشناسی فرانسوی بهنام موسیو فوشه در نزدیکی همین دروازه دو تل خاکی به نامهای «تخت رستم» و «توپ رستم» را کاوش کرد و به بازماندههای معبدی بودایی دست یافت که برخی حدس میزنند همان نوبهار باشد. شهر بلخ بر سر راه ابریشم قرار داشت (کهزاد. 1387: 250-239). بلخ در سال 32 هجری قمری به دست لشکریان عرب افتاد (حبیبی. 1389: 130) و چند سال بعد معبد معروفش را به سال 42 هجری قمری ویران کردند (حبیبی. 1390: 198). بلخ کمکم تبدیل به شهری فرهنگپرور در تمدن اسلامی گردید. به گونهای که بهعنوان یکی از چهار ربع خراسان بزرگ (در کنار هرات، مرو و نیشابور)، بسیاری از بزرگان ادب و تاریخ و عرفان و سیاست از این شهر برخاستند که معروفترین آنها دقیقی، ناصرخسرو (اهل قبادیان در نزدیکی بلخ)، رابعه بلخی و مولوی هستند. البته ابنسینا را هم بلخی مینامند؛ در حالیکه در بخارا (به روایتی در روستایی بسیار شمالیتر از بخارا) به دنیا آمد و اینکه احیاناً پدرش اصالتاً اهل بلخ بود، دلیلی نمیشود او را بلخی بنامیم. مانند این است که حافظ شیرازی را بهواسطه اینکه پدرش اهل کوهپایه اصفهان بود، اصفهانی بدانیم. به هر ترتیب رشد دانش و ادب در این شهر ادامه داشت تا آنکه در سال 617 به دست لشکریان مغول افتاد؛ مردمانش همه کشته و شهر ویران گردید و دیگر هرگز بلخ قدیم نشد. هرچند در دوره تیموریان کمی رشد کرد، اما بهواسطه رشد مزارشریف در کنارش (رجوع کنید به بخش پیشین سفرنامه درباره مزارشریف)، از رونق افتاد. امروزه برخلاف گذشته، ساکنان این شهر عمدتاً پشتون هستند.
برگردیم به سفرنامه و راهمان را ادامه دهیم. همین که از مزارشریف بیرون بروی، پولیسها که وسط سرک ایستادهاند، موترها و مسافران را تلاشی (ایست و بازرسی) میکنند. بیشتر اطراف سرک، مزارع پنبه است. در میانه راه باید از وسط قلعه زینالدین گذشت. اکنون تقریباً تنها دیوارهای این قلعه باقی مانده است که درازای هر کدام به گمانم نزدیک یک کیلومتر باشد. درون این قلعه هم پنبهکاری شده است. بالاخره به میدان ورودی بلخ رسیدیم. این میدان خاکی است و اگر سرک را مستقیم ادامه بدهی، به ولایتهای جوزجان، فاریاب، بادغیس و نهایتاً هرات میرسد. سرکی که خیلی دوست داشتم بروم، اما امنیت ندارد. اگر میدان را به سمت چپ بروی، به «حج پیاده» میرسی (که در ادامه توضیح خواهم داد). ما اما به سمت راست رفتیم که به خود شهر بلخ میرسید. یک سرک 3-2 کیلومتری باریک و آسفالته است. پیش از ورود به شهر، از کنار دیوار قدیم بلخ باید گذشت. داود که رانندهام بود، به جز زیارتگاههای بلخ، جای دیگری را نمیشناخت؛ اما شوربختانه من این نکته را دیر متوجه شدم و خودم را در اختیار او قرار دادم که هر کجا را میشناسد ببرد. در بیرون از دیوارهای قدیمی، چند بنای نیمهویران به چشم میخورد. داود نمیدانست چیستند. بنابراین خواهش کردم مرا به آنجا ببرد. یک سرک خاکی به موازات دیوار قدیمی و البته با فاصله دوصد (دویست) متری از آن. در همان ابتدای سرک، دو اتاق ویران گلی در سمت چپ بر روی یک بلندی دیده میشد. رفتم بالا و از مردی که کفشهایش را داشت در میآورد تا وارد یکی از آنها شده و زیارت کند، پرسیدم که زیارتگاه کیست؟ نمیدانست! من هم وارد شده و چند عکس گرفتم. کف اتاق زیارتگاه هم خاکی بود و یک قبر که رویش را به ارتفاع نیممتر کاهگل گرفته بودند، وجود داشت. چند جوان آنسوتر نشسته بودند که از آنها پرسیدم. گفتند زیارتگاه «بیبی مریم بلخی» است. اما نمیدانستند چه کسی بوده؟ کنار آن، آرامگاه حضرت سلطان احمد خضرویه بود. بر اساس تابلویی که درون اتاقش نصب شده بود (این یکی زیارتگاه بسیار سالمتر و تمیزتر از زیارتگاه بیبی مریم بود)،
«مزار پر انوار امام الهمام
شیخالاسلام و المسلمین ابوحامد احمدبن خضرویه بلخی که نزد اهالی بلخ بنام سلطان صاحب شهرت دارد وی ازان چهارتن مشاهیر مدینه الاولیای بلخ میباشد که مورخین خودی و بیگانه مقام منقبت شانرا تصدیق دارند مولانا (رح) در مثنوی نیز از وی ستایشها دارد جامی (رح) در نفحاتالانس از طبقه اولیاء برشمرده است ممدوح مرید حاتم اصم (رح) میباشد و با ابراهیم ابن ادهیم، ابوتراب بخشی، بایزید و ابوحفص حداد ملاقات کرده است علم تفسیر را از استاذ امام ترمذی ابوعبدالله صالح بن عدبالله بن ذکوان باهلی ترمذی فرا گرفته تألیفاتش به جز درجاتالمقبلین که نامش درج تاریخ میباشد از بقیه آن معلومات نیست که به مرالدهور در کدام کتابخانه جهان اداره میشود این رادمرد روحانی که در آن اعصار کوکبه فقرش به جهان طنین افکنده بود هزار مرید بر کمال را طوری تربیت نموده بود که عدیلش در جهان کمتر مشاهده میشد بالاخره به عمر 95 سالگی در سال 240 هـ.ق جهان را وداع گفته با عزاز و اکرام علماء و مشایخ بلخ باستان که در تشییع جنازه وی شرکت ورزیده بودند در همین مقام دفن خاک گردید روحش خشنود و یادش مداوم باد
مزارات شهر بلخ»
(برای دیدن تصاویر این بخش از سفرنامه، فایل پیوست در پایین همین صفحه را دانلود کنید.)
بیرون اتاقها، سنگ قبر سفیدی نظرم را جلب کرد. کلی خاک روی آن نشسته بود. خاکها را کنار زدم تا بخوانم و ببینم کیست. اصلاً باورم نمیشد که انوری ابیوردی را اینگونه غریبانه آنجا رها کرده باشیم. البته برخی هم میگویند که در نیشابور و برخی دیگر میگویند در مقبرهالشعرای تبریز آرمیده است. اما موثقترینش همان است که در بلخ به خاک سپرده شده. و حالا بدون آنکه توجه کسی را به خود جلب کند، اینجا سکوت پیشه کرده. ما هم هیچ کاری نمیکنیم تا فردا که یک کشور دیگر آمد و بر رویش آرامگاه ساخت و به نام شاعری اهل آن کشور ثبتش کرد، یک دفعه در شبکههای اجتماعی و وبسایتها برای چند روز هیاهو به پا کرده و دوباره میخوابیم. بر اساس نوشتههای روی سنگ قبرش
«آرامگاه انوری بلخی
جکیم اوحدالدین محمدبن محمد یا علی بن اسحاق انوری ابیوردی بلخی از شاعران تاجیکتبار سده ششم هجری قمری در دربار سلطان سنجر سلجوقی و معاصر قاضی حمیدالدین بلخی است. او در مدرسه منصوریه طوس دانش آموخت و در تمام دانشهای متداول روزگارش چون حکمت، فلسفه، اخترشناسی، موسیقی، ریاضی و خوشنویسی استاد بود. قصیده و غزل را زیبا میسرود و یک تن از شاعران پیشین در ستایش گفته است
در شعر سه تن پیمبرانند / قولیست که جملگی بر آنند
فردوسی و انوری و سعدی / هرچند که لا نبی بعدی
انوری در سال 583 یا 587 هجری قمری در شهر بلخ درگذشت. وی کتابی به نام الاشارات فی شرحالاشارات نگاشته و رسالهای هم در عروض و قوافی داشته است. دیوان شعری از او به یادگار مانده است. از اوست:
آسمان گر طفل بودی بلخ کردی دایگیش / مکه داند کرد معمور جهان را مادری
خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان / هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری
آفرین بر روان فردوسی/ آن همایون نهاد فرخنده
او نه استاد بود و ما شاگرد/ او خداوند بود و ما بنده
یک سطر دیگر هم نوشته در پایین قبر بود که چون گِل گرفته بود، نتوانستم خوب بخوانم. فقط برای او و برای تاریخ و فرهنگ و تمدنمان یک فاتحه خواندم.
آن سوی سرک خاکی، آرامگاهی بود که رویش را به تازگی چهارستون و گنبد زده بودند. رفتم تا ببینم از آنِ کیست. چند پله بالاتر از سطح زمین بود. این ملامحمدجان، همان ملا ممدجان معروف است که ترانهاش را بارها و بارها بازخوانی کردهاند:
بیا که بریم به مزار مُلاممَدجان / سَیلِ گلِ لالهزار وا وا دلبرجان (...)
داستانش هم بدین قرار است که در دوره تیموریان، دختری در هرات به نام عایشه و پسر طلبهای به نام ملاممدجان عاشق یکدیگر میشوند که پدر عایشه مخالفت میکند. اما یکبار که عایشه داشته این ترانه را بر روی چشمه با سوز و گداز میخوانده، امیر علیشیر نوایی صدایش را میشنود و جویای ماجرا میگردد. بعد هم نزد پدر او وساطت میکند و این دو با یکدیگر ازدواج کرده و همانطور که پیمان بسته بودند، میروند به مزار شریف برای پابوس حضرت علی. بر لبه سقف توضیحاتی درباره این آرامگاه نوشته بود:
«آرامگاه ملامحمدجان، عارف وارستهای از تاجیکان سرزمین بلخِ بامی و متوفی سال 1097 هجری مهشیدی (قمری) که نام او در فرهنگ و ادبیات مردم بلخ و جشن نوروز آریایی جمشیدی گره خورده است. در سال 1391 هجری خورشیدی برابر با 5691 آریایی جمشیدی در اثر جستجوهای پیگیرانه بشیر "شیوا" یک تن از سخنوران و فرهنگیان معاصر بلخ، در این مکان کشف و شناسایی گردید. به هدایت جناب محترم ستر جنرال عطامحمد نور والی فرهنگپرور بلخ، ریاستهای اطلاعات و فرهنگ و شهرسازی ولایت، هر یک ساختمان این آرامگاه را توسط مهندسان اداره شهرسازی و پذیرش و هماهنگی ریاست آبدههای تاریخی آماده کرده و کار ساختن این ساختمان به هزینه شخصی جناب محترم ستر جنرال عطامحمد نور والی بلخ توسط شرکت ساختمانی خانه سبز در نوروز سال 1392 هجری خورشیدی در پیوند با 5693 امین سال گشایش بلخ و پایهگذاری جشن آریایی جمشیدی آغاز یافت و در همان سال به پایه اکمال رسید».
از آنجا به طرف برجی رفتم که در گوشهای از دیوار بلخ بود. برای بالا رفتن، راهی وجود دارد با تعدادی پله سیمانی. از آنها بالا رفته و به برج رسیدیم که نوساز و در واقع بازسازی شده است. آنرا «برج یارا» میگویند. دیوار بلخ از اینجا به خوبی پیدا است. در بالای دیوار شیاری وجود دارد که افراد میتوانستند از آن بهعنوان پیادهرو استفاده کنند. برخی جاها هم راه دارد که از میانه دیوار، پایین بروی. از دیوار پایین آمده و دوباره به سرک اصلی برگشته و به بلخ رفتیم. در همان ابتدای شهر، پارک بزرگی وجود دارد که جکم میدان مرکزی شهر را داراست. با این تفاوت که بسیار بزرگ است. دور تا دور انرا نرده کشیدهاند. از درب آن وارد شدیم. چوکی (صندلی)هایی برای نشستن در برخی نقاط کار گذاشتهاند. روز جمعه بود و برخی از مردم در آنجا حضور داشتند. در سرکهای اطراف میدان هم مردم ایستاده بودند. چند آبده (اثر) تاریخی در این پارک مرکزی هست که همهشان در حال بازسازی است. سرعت بازسازی آبدات تاریخی در افغانستان خیلی خوب و امیدوارکننده است؛ و البته امیدوارم که دیگر هرگز جنگی در این کشور در نگیرد که دوباره از آبدات تاریخی بهعنوان سنگر استفاده کرده و تخریب شوند. نخستین اثری که دیدیم، مزار «رابعه بلخی» بود. او دختر فرمانروای بلخ در سده چهارم هجری بود. وی را نخستین بانوی فارسی سرا میدانند. اما سرگذشت بسیار غم نگیزی داشت. عطار نیشابوری در الهینامه سرگذشت او را در پانصد بیت سروده است. بر اساس چکیده این شعر که احتمالاً خالی از شاخ و برگ نیست، رابعه دختر کعب فرمانروای بلخ بود که پس از مرگ پدر، برادرش حارث فرمانروا شد. رابعه عاشق بکتاش، غلام برادرش شد و برای او شعر میسرود. یکبار هم در جنگ با چهره پوشیده، جان آن بکتاش را نجات داد. روزی رودکی سمرقندی به بلخ آمده بود و اشعار رابعه را در عشق به غلام شنید. وقتی به نزد پادشاه بخارا رفت، آن اشعار را که از بر کرده بود، برای پادشاه خواند و توضیح داد که شاعرش رابعه بلخی است که عاشق غلامشان شده است. از قضا حارث آنجا بود و چون این ماجرا را شنید، وقتی آمد دستور داد رگ دست رابعه را در حمام قطع کنند. رابعه در حمام هم با خون خودش برای بکتاش شعر نوشت تا مرد. فردا بکتاش خودش را به حارث رساند و پس از کشتن او، بر قبر رابعه رفت و جان داد (هاشمی. 1388: 58-55). قبر وی دو متر پایینتر از سطح زمین است که دارند بازسازیاش میکنند. فکر می کنم پس از بازسازی، با پله باید وارد آرامگاهش شد (تا یادم نرفته اشاره کنم که رادیویی به نام رادیو رابعه بلخی، ویژه زنان بلخی فعالیت میکند http://www.rrb.af (.
قبر رابعه به فاصله 20 متری از مسجد خواجه ولی و در واقع به نوعی در حیاط این مسجد قرار دارد. مسجد سبز یا خواجه ولی پارسا که در سده نهم (دوره تیموریان) ساخته شده و روزگاری رونق بالایی داشته، اکنون بخشهای زیادی از گلدستهها، کاشیهای لاجوردی، گچها، سنگفرش و... خود را از دست داده است. با این وجود تعداد بسیار زیادی کارگر در حال بازسازی آن بودند. هم بیرون آن وهم درونش. درون مسجد که بروی، دو فضای تقریباً مجزا دارد: یکی زیر گنبد و دیگری حالت شبستان دارد. زیر گنبدش بسیار زیبا نقش و نگار شده و با 16 پنجره مشبک در سقف، نور را به درون مسجد هدایت میکند. افرادی هم داشتند کاشیهای دیوارهای داخلی را مرمت میکردند. آرامگاه رابعه و مسجد خواجه ولی در ضلع غربی میدان و پارک قرار دارند. در ضلع شرقی، مدرسه قدیمی و نیمهویران سبحان قلیخان است که آنرا هم دارند بازسازی میکنند. این مدرسه در سده دوازدهم هجری توسط حاکم وقت بلخ به نام سبحان قلیخان ساخته شد و حجرههای بسیاری داشت. در همین محوطه کوچک پارک، بیش از 25 نفر را شمردم که داشتند بهطور همزمان فعالیتهای بازسازی و مرمت بناها را پیش میبردند.
از پارک بیرون رفته و سرک خاکی به طرف شرق را در پیش گرفتیم. این سرک پس از مسیری نسبتاً دراز، ما را به خواجه عکاشا رساند. وی از صحابه پیامبر بوده. آرامگاهش درون باغی است که البته دیوار ندارد. در محوطه حیاط خاکی، یک درخت کهنسال است و یک اتاقک هشت ضلعی که نیمی از آن زیر زمین است. چیزی شبیه اتاقک زادگاه خواجه عبدالله انصاری در هرات. خود آرامگاه یک ایوان نیمهکاره بزرگ دارد و سپس وارد یک اتاق بزرگ میشود که قبر خواجه در وسط آن، توسطه نردههایی آهنی محافظت میشود. قبر درون این نردهها مانند سایر قبور مشاهیر این کشور بالاتر از زمین است و رویش را با پارچه پوشاندهاند. بر روی قبر، کلاهی تاجمانند هم گذاشته بودند که بالایش نوشته بود «لااله الا الله محمدرسولالله» و پایینش یک ستاره پنجپر گلدوزی شده بود. پسرکی آنجا بود که کفشهای زائران را جفت میکرد تا 5 یا 10 افغانی (275 یا 550 تومان) به او بدهند. از آنحا بیرون رفته و از میان کوچه-باغهای بیرون شهر، راه خود را ادامه داده تا به «شیث پیامبر» رسیدیم. البته خودشان میگویند شش پیامبر. من هم فکر میکردم شش تا قبر دارد. اما وقتی با یک قبر بزرگ روبرو شده و تابلویش را خواندم، متوجه تغییر و اشتباه زبانی اهالی شدم. البته تابلویش دیگر رنگ و رویی نداشت. به زور توانستم چیزهایی بخوانم و بفهمم که درباره اینکه حضرت شیث نخستین کسی بوده که کانی را از معدن استخراج کرده و دینار و درهم رایج کرده و مبادله میکرده؛ حضرت آدم به او وصیت کرد که دل به دنیا نبندد. او از آدم درباره حضرت محمد پرسید و آدم درباره حضرت محمد میگوید که مقامش بسیار بالاتر از حضرت آدم است.
قبر حضرت شیث بسیار بزرگ است؛ چرا که باور دارند او از نسل اولین انسانهایی بوده که جثه بسیار بزرگی داشتهاند. چیزی حدود 5 متر پهنا، 10 متر درازا و یک متر بلندا داشت که روی آنرا با پارچه قرمز چهارخانه پوشانده بودند. دور تا دور قبر را هم با یک دیوار کوتاه کنگرهدار گرفته بودند. بنابراین نمیشد عکس خوبی از آن گرفت. مرد میانسالی آنجا بود و برای بازسازی آرامگاه پول میگرفت و توضیح داد که میخواهند رویش گنبد و بارگاه بسازند. قبر دیگری هم بیرونش بود که گویا خادمش بوده. از آنجا بیرون آمده و دوباره سوار بر موتر (خودرو) به طرف بلخ رفتیم. این بار از شکافی که در دیوار شمالی بالاحصار ایجاد شده بود وارد شدیم. بالاحصار در شمال شهر قرار دارد و از شهر بالاتر است و دیوارهای خودش را دارد. این بخش خالی از هرگونه خانه و سازهای بود. اما چند نفری آنجا ایستاده بودند و داشتند درباره ساختن خانه صحبت میکردند. بعدها فهمیدم اینجا را برخی از مردم بهطور غیرقانونی غصب میکنند و قدرت چندانی هم برای چلوگیری از ایشان وجود ندارد. همانگونه که از خاک بالاحصار و دیگر دیوارهای باستانی شهر برای خانهسازی استفاده میشود. به سوی «زمچی پلوان» (Zomchi Polvaan) که در منطقه مشهور به بالاحصار قرار دارد رفتیم. زمچی یا زمجی نام رایجی در افغانستان است (همانگونه که نام یکی از کاندیداهای کنونی ریاست جمهوری نیز هست) و پلوان نیز همان پهلوان است. قبر وی و دو تن دیگر تقریباً بالای حصار قرار دارد و باید با چند پله خودت را به آنجا برسانی. قبر او سیمانی و قبور دیگر کاهگلی است. روی قبر او سنگ کوچک سفیدی دارد که نوشته: «آرامگاه پهلوان احمد زمچی ولی ولد غازی محمد حنیفی بفرمایشی محمدحسن ولد ... [ناخوانا] مزارشریف». بالای یکی دیگر از قبرها نوشته: «زو پادشاه تبریزی» و بالای دیگری
«بسمالله الرحمن الرحیم
لااله الا الله محمد رسولالله
شکارم بود شیرو پلنگو و نشرگیر [؟]
هر آنکس اسممرا بشنود که اسمم بود نظرابشاه جهانگیر
هجرت نمودم بخاطر اسلام یادگیر
یادت باشد که اسلام نگردد ذلیل
علیزاده نظرابی
هدیه صوفی پروانه لوگری بپهلوان نظرابشاه خوارزمی».
خادمش میگفت که برادرزاده امام حسین بوده، روایات محلی هم میگویند که از نوادگان حضرت علی بوده که همراه قیام ابومسلم خراسانی شده و آن دو نفر دیگر نیز از یارانش بودهاند. آنگونه که از لغتنامه دهخدا بر میآید، او هر که بوده، توسط قصهپردازان شاخ و برگ یافته است: «احمد زمجی یا زمچی. نام یکی از سران و پهلوانان لشکر ابومسلم مروزی است. مؤلف آنندراج گوید: نام مردی صاحب خوارق که قصهخوانان وضع کردهاند و در قصه ابومسلم مروزی اکثر ذکر او میآید. و در مؤیدالفضلاء آمده: کیفیت پیوستن احمد بر آن جمله است که احمد هم بمیان میدان آمده و بسیاری از خوارج کشته و ملاقات صاحبالدعوه ابومسلم بازگشته [کذا] و چون دوم روز در مصاف آمد و از پی طریقه [کذا] تیشهکنندگان چندی با خود آورده و میان میدان تیشه در زمین فرو برد. بعد آن هر که از ملعونان بمیدان آمده او را علف تیغ ساخته سر او بر سر یکی از آن نیزهها مینهاد در این بیت تلمیع آن جولایگی کرده است
در مصاف آنکه خواهد صف توی تار و پود / احمد زمجیش بادا در وغا بدخواه تو [کذا]» (دهخدا. ذیلواژه احمد زمچی).
بر روی قبر «زو پادشاه تبریزی» تعداد زیادی النگو و کش موی زنانه بهعنوان نذر گذاشته بودند. یک صندوق هم روی همین قبر بود برای نذورات.
همچون دو زیارتگاه دیگری که رفتیم (خواجه عکاشا و شیث پیامبر) در اینجا نیز تاب بلندی برای بازی بود که البته به آن «گاز» میگویند. چرا که روزهای جمعه خانوادهها از بلخ و یا مزار و دیگر ولسوالی (شهرستان)های نزدیک میآیند برای اوقات فراغت. وسایل ناهار و چای را با خودشان میآورند و همینجا درست کرده، میخورند، زیارت، استراحت و بازی میکنند. از همین رو جمعهها برای رفتن به بلخ بهترین موقعیت است. چرا که امنیت این شهر به نسبت مزارشریف پایین است و در دیگر روزهای هفته، کمتر به این شهر رفت و آمد میشود. چون ما تقریباً صبح زود رفته بودیم، خانوادهها تازه داشتند از راه میرسیدند. هر کدام تلاش میکرد در نزدیکی یک درخت، سایبانی با کمی پارچههای بزرگ برای خود درست کند و بساطش را بیفکند. از بالاحصار میتوان شهر بلخ را به خوبی دید. در بالاحصار و نزدیک زمچه پلوان، میگویند جای پای اسب حضرت علی است. جای مشخصی البته نبود، یا آنکه من ندیدم و داود هم نمیدانست. از آنجا به طرف شهر رفتیم. داود در یکی از کوچهها سراغ آرامگاه جوانمرد قصاب را گرفت. همان جوانمرد قصابی که ایستگاه متروی تهرانش معروف است. در میان باغ بزرگی قرار گرفته که با نرده مشخص شده است. کودکان داشتند بازی میکردند. دختری 10 ساله که نوزادی در بغل داشت، همین که ما را دید، دوید رفت توی خانهشان. درون باغ پر از درختان توت بود. در همان ابتدا آرامگاه جوانمرد قصاب قرار داشت و در انتهای باغ هم مسجدی کوچک بود. قبر جوانمرد به همراه دو قبر دیگر (که خادمان زیارتگاهش بودهاند) محصور در یک فضای نردهای فلزی است که کف آن سنگ فرش و به نسبت سایر زیارتگاههای بلخ و حتی افغانستان، بسیار تمیز است. این اعمار (بازسازی) گویا به وسیله و مساعدت تعداد زیادی قصاب از ولایتهای مختلف افغانستان صورت گرفته که نامشان را روی یک سنگ مرمر سیاه نوشته و در آنجا نصب کردهاند. یک تابلوی سبزرنگ هم نصب شده که تعدادی از کرامات جوانمرد را به نقل از کتاب نمرات قدس، تألیف میرزا لعل بدخشی به سال 796 هجری قمری ذکر کرده است. در واقع داستان جوانمرد قصاب با افسانهها در هم آمیخته. اصلیترین داستانی که بین مردم رایج است این است که کنیزی نزد او آمد و گوشت خواست. او هر گوشتی که به کنیز داد، کنیز نپسندید و بهانه آورد. بنابراین عصبانی شده و پول کنیز را برگرداند و گوشت نداد. کنیز که از اربابش میترسید، شروع کرد به گریه. حضرت علی داشت از آنجا رد میشد که چون ماجرا را فهمید، از قصاب خواست که به کنیز گوشت بدهد. اما قصاب که ایشان را نمیشناخت، نپذیرفت. حضرت علی که رفت، غلام وی قنبر به قصاب گفت که او علی بوده. بنابراین قصاب چشمان خود را با کارد در آورد و یک دستش را با ساطور قطع کرد و داد به قنبر که بهعنوان عذرخوابی ببرد نزد حضرت علی. حضرت علی هم گفت آنها را بر موضع خودشان بگذارد و سپس فاتحهای خواند و بر قصاب دمید و چشمان و دستش خوب شد. همچنین در داستانها او را یکی از کمربستگان خدمت به حضرت علی میدانند که قصابان و سلاخان باید نسب و سند خود را به وی برسانند. برخی قصابان افغانستان شبهای جمعه به نام وی نذری میدهند. برخی هم باور دارند ورود این داستانها در فتوتنامههای جوانمردی، برای توجیه کردن شغل مکروه قصابی بوده است (به نقل از ذیلواژه جوانمرد قصاب در ویکی فقه). اکنون جوانمردی در افغانستان به نام «کاکه»ای شناخته میشود و هنوز کاکههای بسیاری در این کشور زنده و فعالاند. با توجه به منش کاکههای افغانستان که درب خانههایشان به روی همه باز است و تأکید دارند که برای مهمانانشان انسانیت نه تنها پیش از شیعه و سنی بودن، بلکه حتی قبل از دین و مذهب شرط اصلی است، به نظر میآید یکی از ذخیرههای مهم برای گسترش فرهنگ مدارا در این کشور باشند. ایکاش فرهنگ کاکهای بیش از اینها در بینشان رواج داشت. یک درخت خشک شده در نزدیکی قبر وی هست که هر کسی دنداندرد داشته باشد، از شهرها و روستاهای دور و نزدیک میآید و با کوبیدن یک میخ به بدنه آن، شفا میطلبد. برای همین در هیچ کجای بدنه درخت نمیتوان جای خالی پیدا کرد. مردی هم آنجا نشسته که میخ و چکش به زائران میدهد و پولی میگیرد. مشهورترین آرامگاه منتسب به وی، در شهر ری قرار دارد که حمدالله مستوفی نیز به همان اشاره کرده. همچنین آرامگاهی نیز در سرخس به وی منتسب است.
چون داود گفت که دیگر جایی برای دیدن در شهر ندارد، از بلخ بیرون رفتیم تا حج پیاده و مسجد نُهگنبد را در بیرون از شهر ببینیم. من نیز که هم غرق دیدن این همه آثار بودم و هم مشتاق دیدن آثار بیرون از شهر، به کل فراموش کردم که زادگاه مولانا نیز در همین شهر است و بنابراین یکی از جاذبههای مهم این شهر را به آسانی از دست دادم. در واقع خانقاه سلطانولد، پدر مولوی در این شهر است که ویرانه شده. اما فقط به همین نکته اکتفا کنم که اکنون دولت ترکیه دارد این خانه را بازسازی میکند و با این کار، فردا هم بیتردید مدعای ترکها برای مصادره مولوی، تکمیل خواهد شد. بههرحال علیرغم همه تحریفهایی که در تاریخ و ادبیات میکنند، دستشان درد نکند که در غفلت ما، یاد و خاطره بزرگان را زنده نگاه میدارند.
از بلخ بیرون رفتیم و دوباره به همان میدان ورودی خاکی رسیدیم. به جای آنکه به سمت چپ پیچیده و به مزار برگردیم، از داود خواهش کردم که به حج پیاده و مسجد نُه گنبد هم برویم. بنابراین سرک خاکی دیگری را در پیش گرفتیم تا پس از یک کیلومتر، به این محوطه برسیم. موترهای زیادی در حال آمد و شد بودند که گویا به قشلاق میرفتند (روستاهای سردسیر که ما ییلاق میگوییم را قشلاق میگویند). چند هکتار زمین دور تا دور این مسجد را با دیوار آجری مشبک پوشاندهاند. از دروازه وارد شدیم. یک پوسته امنیتی (پاسگاه) با چند سرباز هم آنجا بودند. از مسجد چیز زیادی باقی نمانده، اما گروهی سخت مشغول بازسازیاش بودند. جالب بود که بازسازی تاریخ و هویتشان جمعه و شنبه نمیشناسد و بدون تعطیلی دارند کار میکنند. باقیماندههای ستونها نشان از مسجدی عظیم و زیبا داشت، اما نه سقفی، نه گنبدی (که احتمالاً باید 9 گنبد میداشت) و نه کاشیکاریای از آن باقی مانده بود. برخی میگویند اینجا مسجدجامع بلخ بوده که در واقع بر روی ویرانههای همان معبد نوبهار معروف ساخته شده؛ آن هم در دوره فضل برمکی که پدرانش متولی این معبد بودهاند. اما در این باره استناد چندانی نیافتم. در پشت دیوار این مسجد، آرامگاه کوچک بدون سقفی است که یک سنگ قبر سبزرنگ مثلث در میانش قرار گرفته و روی آن نوشته «حاجی بابا پیاده». او ابوالقاسم یونس بن طاهر بن محمد بن یونس النصری بلخی، فقیه و محدث سده های چهارم و پنجم و معاصر سلطان محمود غزنوی بوده که دهها بار با پای پیاده به جج رفته و برگشته. برای همین اکنون آرامگاهش زیارتگاه مردم شده است. پیرمردی آنجا ایستاده بود و کفش زائران را جفت میکرد تا به او پولی بدهند. راستش نمیدانم چرا بهش پول ندادم و از آن وقت تاکنون با خودم کلنجار میروم و عذاب وجدان دارم.
از مسجد بیرون آمده و به سوی مزارشریف راه افتادیم. سرک اکنون شلوغتر از صبح شده بود. همانگونه که گفتم، خیلی از مزاریها روز جمعه به بلخ میروند که امنیتش بیشتر است. مرا دوباره به هوتل آمو رساند. محمدعلی تلفنی بهم گفته بود کرایه تاکسی دربست برای بلخ، حدود چهارصد تا پنجصد افغانی میشود. اما میدانستم این برای زیارتگاههای خود بلخ است و من که دیوارهای بیرونی و مسجد نُه گنبد و... را رفته بودم، بیشتر میشود. شد هشتصد افغانی (44 هزار تومان) که پرداختم و بعد از خداحافظی از داود، به هوتل رفتم.
ادامه دارد...
moghaddames@gmail.com
برای دیدن تصاویر این بخش از سفرنامه، فایل پیوست را دانلود کنید.
پایهها:
- حبیبی، عبدالحی (1389)، تاریخ مختصر افغانستان، پیشاور پاکستان: اداره نشریاتی دانش.
- حبیبی، عبدالحی (1390)، جغرافیای تاریخی افغانستان، کابل: بنگاه انتشارات میوند.
- رفیع، حبیبالله (1378)، تاریخ فشرده افغانستان، پیشاور پاکستان: اداره نشریاتی دانش.
- رواسانی، شاپور (1380)، نادرستی فرضیههای نژادی آریا، سامی و ترک، تهران: اطلاعات.
- ستانیزی، وریز «پیشگفتار» بر توروایانا، نجیبالله (1379)، سترابون و آریانا، پیشاور پاکستان: موسسه انتشاراتی الازهر.
- فکوهی، ناصر (1381)، تاریخ اندیشه و نظریههای انسانشناسی، تهران: نی.
- کهزاد، احمدعلی (1387)، افغانستان در پرتو تاریخ، کابل: مطبعه دانش.
- هاشمی، سید محیالدین (!388)، مشاهیر افغانستان، ترجمه ادیبار زرینگر و محمد رفیع، پیشاور پاکستان: کتابفروشی میهن.
بخش نخست این سفرنامه با عنوان «چرا افغانستان».
بخش دوم: «ورود به هرات یا کلیاتی درباره افغانستان».
بخش سوم: «هرات و افغانستان در گذر تاریخ».
بخش چهارم: «بادبادک بازهای هرات».
بخش پنجم: «فضای باز اجتماعی افغانستان».
بخش هشتم: یک شبانهروز بازداشت به جرم جاسوسی
بخش نهم: بامیان: بوداگرایی دیروز، تحجرگرایی امروز، گردشگری فردا
بخش دهم: غلغلههای خاموش بامیان
بخش دوازدهم: کابل: پایتختی باستانی
بخش سیزدهم: کابل: شهر گورکانیان
بخش چهاردهم: مزارشریف نماد همبستگی شیعه و سنی
پیوست | اندازه |
---|---|
21930.pdf | 589.53 KB |
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست