چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
نولیبرالیسم و شهر
یادداشت مترجم: نیویورک، اکنون شهری «تقسیمشده» است، از سویی «منهتن» بهشت رویایی میلیاردرها هست و از سوی دیگر محلاتی که بر اثر سه دهه حاکمیت نولیبرالی بهسختی از حداقل خدمات اجتماعی بهرهمندند. از حدود سال 1973، توقف بودجههای دولتی و وامهای بانکهای سرمایهگذاری به شهرداری نیویورک، اصلاحات سوسیالدمکراتیکی را که این شهر در دهههای قبل شاهد بود متوقف ساخت. رخدادهایی که همزمان در جهان رخ داد، ازجمله دلارهای نفتی انباشته در کشورهای خلیج فارس و انتقال آن به بانکهای سرمایهگذاری در نیویورک، تفوق ایدئولوژی نولیبرالی در عرصه سیاسی در امریکا، و حاکمشدن برنامه تعدیل ساختاری در بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول، در عمل نیویورک را پایتخت مالی جهان ساخت. اما پایتختی که تنها در سایه قدرت نظامی امریکا قادر به ایفای نقش خود در درازمدت بوده است.
دیوید هاروی، یکی از برجستهترین متخصصان جغرافیا، انسانشناسی و مسایل شهری در دنیای معاصر است. او در 1935 در انگلستان به دنیا آمد. تا اواسط دهه 1960 وی عمدتاً به جریان متعارف علوم اجتماعی نزدیک بود، از روشهای کمَی استفاده میکرد و در دانش متعارف جغرافیا و نظریه پوزیتیویستی مشارکت داشت. وی در 1969 کتاب «تبیین در جغرافیا» را نوشت که به روششناسی و فلسفه جغرافیا اختصاص داشت. با اینحال، از این مقطع شاهد گردش وی به چپ و نیز گرایشهای رادیکالی در مطالعات جغرافیایی بودیم. چنین است که هاروی به مباحثی نظیر بیعدالتی اجتماعی و سرشت نظام سرمایهداری پرداخت. ورود وی به دانشگاه جان هاپکینز در بالتیمور در گرایش وی به چپ موثر بود. در سال 1973، هاروی کتاب «عدالت اجتماعی و شهر» را نوشت این کتاب بهشدت در میان گرایشهای غیرمتعارف اقتصاد سیاسی مورد توجه قرار گرفت. وی در ادامه در کتاب «محدودیتهای سرمایه» (1982) تحلیلهای جغرافیایی درباره نظام سرمایهداری را ادامه داد. دیگر کتاب مهم وی «وضعیت پسامدرنیته» است وی در این کتاب ایدههای پسامدرنیسم را ناشی از تناقضات درونی سرمایهداری میداند. این کتاب یکی از آثار بسیار پرفروش بود و از آن به عنوان یکی از 50 کتاب برتر در دوران پس از جنگ دوم جهانی نام بردهاند. هاروی در 1996 کتاب «عدالت، شهر و جغرافیای تفاوت» را منتشر کرد و در این کتاب بر روی مسایل عدالت اجتماعی و عدالت زیستمحیطی متمرکز شد. هاروی در کتاب «فضاهای امید» (2000) با ایدهای آرمانشهرگرایانه به طرح بدیلی برای وضعیت کنونی جهان پرداخت. کتاب بعدی وی «پاریس: پایتخت مدرنیته» نام دارد. در این کتاب وی به بررسی وضعیت شهر پاریس در قرن نوزدهم تا مقطع شکلگیری کمون پاریس را بررسی میکند. دیوید هاروی در سخنرانیای که اول فوریه 2007 در کالج دیکینسون ادا کرد به رابطه نولیبرالیسم و شهر میپردازد؛ و در این چارچوب شکلگیری نیویورک امروز، به مثابه یک شهر نولیبرالی را نشان میدهد.
حضور در اینجا و به طور خاص تجلیل از آغاز انتشار نشریهای با چنین عنوان فرخنده بسیار مسرتبخش است.(1) مدت زمان درازی است که به مسایل مربوط به عدالت اجتماعی علاقهمند بودهام؛ یکی از نخستین کتابهایم «عدالت اجتماعی و شهر»(2) نام دارد. برای من نوشتن این کتاب بسیار آموزنده بود و امیدوارم روزی کتابی آموزنده برای خواندن باشد؛ اما گاهی، مانند این نمونه، از نوشتن بسیار بیش از خواندن میآموزید. کتاب من درباره شهر بود و مایلم صحبتام را با یکی از نقلقولهای مورد علاقهام درباره شهرها آغاز کنم که از رابرت پارک(3)، جامعهشناسی است که در دهه 1920 در شیکاگو قلم میزد. پارک اینگونه از شهرها سخن میگفت، وی گفت:
شهر منسجمترین و به طور کلی موفقترین کوشش انسان برای بازآفرینی جهانی که در آن زندگی میکند، بیشتر بر اساس تمایلات درونیاش، است. شهر جهانی است که مرد خلق کرده است؛ ازاینرو، جهانی است که محکوم است در آن زندگی کند. بنابراین، به طور غیرمستقیم، انسان بدون درک روشنی از ماهیت کاری که انجام داده، با بازآفرینی شهر خود را از نو ساخته است.
گرایش جنسیتی این نقلقول را باید نادیده بگیرید، این گفتار در دهه 1920 نوشته شده است. برای من، معنای این جملات نیاز به تامل دارد؛ زیرا نهتنها بدان علاقهمندم، بلکه به اشکال گوناگون مشابه گفته مشهور مارکس است. مارکس در کتاب «سرمایه» درباره فرایند کار انسان صحبت میکند و این نکته دیالکتیکی را مطرح میسازد که ما نمیتوانیم جهان پیرامونمان را تغییر دهیم بدون این که خود را تغییر داده باشیم و ما نمیتوانیم خود را تغییر دهیم بدون این که جهان پیرامونمان را تغییر داده باشیم. و از این رو، مارکس کل تاریخ انسان را تبلور دیالکتیک دگرسانیهای کیستی و چیستی ما، همراه با دگرسانیهای جهان پیرامون ما، محیط زیست و چیزهای دیگر میداند. البته، پارک مارکسیست نبود، تردید دارم که اصلاً آثار مارکس را خوانده باشد، اما پارک نیز همین استدلال را میکند. پیامد استدلال پارک این است که پرسش «ما میخواهیم در چه نوع شهرهایی زندگی کنیم» را نمیتوان از این پرسشها جدا کرد که «چه نوع مردمانی میخواهیم باشیم» «مایلیم چه نوع مناسبات انسانی میان خودمان خلق کنیم» و «چهگونه میخواهیم آن را خلق کنیم»؟ این ساخت متقابل شهر و چیستی و کیستی ماست که گمان میکنم تامل در آن بسیار مهم است. بهویژه اگر به لحاظ تاریخی به گذشته بازگردیم و بپرسیم آیا اصلاً نسبت به این وظیفه آگاه بودهایم؟ آیا آگاه بودهایم که این کار را انجام میدادیم؟ فکر میکنم پاسخ آن است که همچنان که شهرها تغییر میکنند ما نیز تغییر میکنیم بدون آن که واقعاً نسبت به آن چندان آگاه باشیم.
هر از چندگاهی کسی، معمولاً یک آرمانشهرگرا، میآید و میگوید؛ «آهای، ما باید نوع متفاوتی از شهر بسازیم. و این نوع متفاوت شهر چنان شهری باشد که در آن ما قصد داریم مردمان شریفی باشیم، برخلاف مردم شیطانصفتی که دور و بَر خود میبینیم» از اینرو سنتی آرمانشهرگرا وجود دارد که میکوشد با آگاهشدن از این وظیفه و ارائه پیشنهادهایی درباره اشکال شهر و کارکردهای شهر و رشد شهر که تاحدودی مرتبط با ایده خلق یک اجتماعی انسانی آرمانی، جهانی آرمانی است که در آن میتوانیم زندگی کنیم، به این بحث پارک پاسخ دهد. اغلب طرحهای آرمانشهرگرایانه به دلایلی که اینجا واردش نمیشوم هیچگاه عملکرد چندان خوبی نداشتهاند. اما وقتی به لحاظ تاریخی و جغرافیایی نگاه کنیم به شیوهای که نیویورک ساخته شد، تورنتو ساخته شد، مسکو ساخته شد، شانگهای ساخته شد، میبینیم که ساخت این شهرها با ایده مشخصی درباره این که بنا داریم چهگونه مردمی باشیم نبوده است. اما این حاصل شهرنشینی خلق نوعی از جامعه انسانی است و باید توجه کنیم که این چه نوع جامعه انسانی است.
گفتهای بسیار قدیمی از دوران قرون وسطی است که میگوید «هوای شهر انسان را آزاد میکند» و از این جاست که اهمیت تاریخی ایده آزادی شهر آغاز میشود. پرسشی که مایلم امروز در آن تامل کنم این است که «چه نوع آزادی در شهر داریم؟» درست همین الان، اگر بگوییم «هوای شهر ما را آزاد میسازد» فرایندهای شهری که در پیرامون ما جریان دارد چه نوع آزادیای میسازد؟ این پرسشها بیدرنگ به این پرسشها میانجامد که «منظور ما از آزادی چیست؟»، «چه کسی در جایگاهی قرار دارد که به ما بگوید این آزادی چیست؟» و «چهگونه ماهیت این آزادی را طرحریزی میکنیم؟» البته برای این ایده موسوم به آزادی اخلاق قدرتمندی داریم.
مردی از حوالی کارولینای جنوبی، به نام جورج بوش، واقعاً نوشتههای بسیار و سخنرانیهای متعددی درباره این موضوع درباره آزادی و رهایی دارد. من بهشدت نسبت به این موضوع کنجکاوم و از این رو زمانی را صرف آن میکنم و تمامی سخنرانیهای جورج بوش را باز میخوانم و اینها بسیار جالب است. وی از چیزهای متفاوتی میگوید. وی در سالگرد 11 سپتامبر گفت:
ما قاطعانه از ارزشهایی دفاع میکنیم که این کشور را به وجود آورد، زیرا جهانی صلحآمیز از آزادیهای فزاینده در خدمت منافع درازمدت امریکاست، بازتاب استمرار آرمانهای امریکایی است و به متحدان امریکا وحدت میبخشد. انسانیت فرصت آن را دارد که پیروزی آزادی بر دشمنان دیرینهاش را جامه عمل بپوشد.
وی در ادامه میگوید که «ایالات متحده یا این ملت بزرگ از مسئولیت رهبری خویش استقبال میکند.» این احساسات را میتوان در برخی سخنرانیهای قبل از 11 سپتامبر جورج بوش نیز یافت – اینها جدید نیست. پیوست جالبتوجهی وجود دارد. وقتی تونی بلر در ژوییه 2003 برای سخنرانی به کنگره رفت اصلاح دوستانهای نسبت به تاکید بوش بر ارزشهای امریکایی انجام داد. وی گفت:
اسطورهای وجود دارد که به رغم آن که ما عاشق آزادی هستیم، دیگران نیستند، که پیوند ما با آزادی حاصل فرهنگ ماست، که آزادی، دموکراسی، حقوق بشر، حاکمیت قانون، ارزشهای امریکایی یا ارزشهای غربی است. اعضای کنگره، ایدههای ما ارزشهای غربی نیستند؛ آنها ارزشهای جهانشمول سرشت انسانیاند.
بوش این اصلاح را پذیرفت. در سخنرانی بعدیاش که در پاسخ به سخنان بلر در وستمینستر ادا کرد، گفت:
پیشبرد آزادی خواسته زمان ماست. خواسته کشور ما از هنگام 14 نکته(4) [در این جا اشاره او به وودرو ویلسون بازمیگردد] ، و چهار آزادی(5) [اشاره به روزولت] و سخنرانی وستمینستر(6) [اشاره به رونالد ریگان] است. امریکا قدرت خود را در خدمت این اصل قرار داده که ما بر این باوریم که آزادی طراحی طبیعت است، ما بر این باوریم که آزادی جهتگیری تاریخ است. ما بر این باوریم که اعتلا و احترام انسانی و با اعمال مسئولانه آزادی تحقق مییابد. ما بر این باوریم که آزادی که بر آن ارج مینهیم تنها مربوط به ما نیست، بلکه حق و امکانی است برای تمامی نوع انسان.
جورج بوش در سخنرانی پذیرش خود در کنوانسیون ملی جمهوریخواهان در سال 2004، گفت:
بر این باورم که امریکا در سده جدید به راهبری آرمان آزادی فراخوانده شده است. بر این باورم که میلیونها نفر در خاورمیانه در سکوت تمنای آزادی دارند. اگر شانس آن را پیدا کنند، شرافتمندانهترین شکل دولت را که تاکنون انسان طراحی کرده است در آغوش میکشند. بر این باورم که تمامی این چیزها از آن روست که آزادی هدیه امریکاییها به جهان نیست، بلکه موهبت قادر متعال به تمامی مردان و زنان در این جهان است.
مجموعه تغییرات جالبی در این سخنرانیها وجود دارد. از این ایده که رهایی و آزادی ارزشهای امریکایی است، تا این ایده که آنها ارزشهای جهانشمولاند، تا این ایده که آنها ارزشهای نهفته در طبیعتاند، و تا این ایده که آنها البته بخشی از طراحی هوشمندانه قادر متعال برای زمین است. آنچه در این لفاظی جالب است آن است که در دولت بوش دایمی است. میتوانیم دو رویکرد در این زمینه اتخاذ کنیم. یکی آن است که اینها صرفاً لفاظیهای توخالی، حرفهای پوچ ریاکارانه است. وقتی به خلیج گوانتانامو یا زندان ابوغریب نگاه کنیم، وقتی همه چیزهایی که روی زمین جریان دارد ببینیم، ناهماهنگی غریب میان این لفاظی درباره آزادی و رهایی و واقعیتهایی که در سیاستهای واقعی برملا میشود تکاندهنده است. حتی در قانون میهندوستانه7 در امریکا، در تمامی سطوح دولت اقتدارگرایی میبینیم ـ این لفاظی کاملاً دروغ و ریاکارانه است و این روشی غلط برای تفسیر آن است. فکر میکنم به چند دلیل این غلط است. بوش خیلی به ادعاهایش بر سر آزادی و رهایی اتکا کرده است. دیوید بروکس8، ستوننویس محافظهکار نیویورک تایمز این نظر را ارائه کرده و من تاحدودی با او موافقم، او میگوید:
نباید فرض کنید که امریکا تصاحبکننده پول، هدردهنده منابع، دارای انواع و اقسام شبکههای تلویزیونی، بیفکر روی زمین است و همه این زبان مدروز صرفاً پوششی برای طلب نفت، برای منافع ثروتمندان، سلطه یا جنگ است.
من واقعاً فکر میکنم امریکا همه این چیزهاست، اما آنچه بروکس در مورد آن کاملاً حق دارد این است که میگوید امریکا صرفاً همه این چیزها نیست. آرمانهای بوش در واقع ریشه عمیقی در فرهنگ امریکا دارد و در زمینه روشی که طی آن مردم امریکا موقعیت خود را در جهان تعبیر میکنند، باید قدرت این لفاظی، اهمیت این لفاظی و سنت این لفاظی را دریابیم. وقتی مثلاً بوش از وودراو ویلسون نقل میکند، ارتباط بسیار بسیار قدرتمندی پدید میآورد. وودراو ویلسون (که لیبرال بود) نگران آزادی و رهایی در جهان بود. در عین حال، او نگرانیهای ناشایستتری داشت. برای مثال، ویلسون وقتی رییسجمهور بود اینگونه بر آن تاکید کرد:
از آن جا که تجارت مرزهای طبیعی را نادیده میگیرد و تولیدکننده بر آن تاکید دارد که جهان را همچون یک بازار در اختیار داشته باشد، پرچم کشورش باید او را دنبال کند و درهای کشوری را که بر وی بسته است باید درهم شکست. امتیازاتی که تامینمالی کنندگان بدان دست مییابند باید با وزارتخانههای دولتی، یعنی با ارتش، تضمین یابند، هرچند حاکمیت یک ملت ناراضی در این فرایند مورد تجاوز قرار گیرد. از آنجا که هیچ گوشهای از این سرزمین نباید نادیده گرفته شود یا از آن استفاده نشود، مستعمرهها باید تصرف گردد و از آن بهرهبرداری شود.
روزولت طرحهای جهانی مشابهی داشت. البته ریگان نیز از همین سنخ بود. اکنون قصد من از گفتن این نکات آن است که دیدگاه نادرستی وجود دارد که میگوید بوش نوعی انحراف در سنت امریکا است. چنین نیست، وی کاملاً در این سنت جای گرفته است. بنابراین نمیتوانیم از این نظر استقبال کنیم که صرفاً رای دادن به رقیب بوش و رییسجمهور کردن کسی مانند کلینتون این مسئله را حل میکند.
تردیدی نیست که ایده آزادی اهمیت بسیار دارد، اما باید معنایی ملموس برای آن تعریف کنیم. روشی که بوش معنای ملموسی برای آن میگذارد صرفاً همراهساختن دوباره و دوباره آن در سخنرانیهایش با این ایده است که آزادی بازار و آزادی تجارت معرف آزادی است. معنای آزادی در نزد بوش را به بهترین شکلی پل برمر، رییس ائتلاف دولت انتقالی در عراق نشان داد. بازسازی کامل ساختار نهادی در دولت عراق وجود دارد. حکم به خصوصیسازی همهچیز داده شد. هیچ مانعی در برابر مالکیت خصوصی نباید وجود داشته باشد. هیچ مانعی برای ورود سرمایهگذاری خارجی و عملیات موردنظرشان، هیچ مانعی در برابر داراییهایی کشور که میتوانند به مالکیت در آورند، و هیچ مانعی در برابر تجارت نباید وجود داشته باشد. در واقع، آنچه پل برمر، قبل از انتقال قدرت، انجام داد، طراحی مجموعه کاملی از شرایط در ساختار نهادی عراق بود که با دستگاه دولتی نولیبرالی سازگاری داشته باشد. هماهنگی تمامعیار با سازمان تجارت جهانی و نیز با نظریه الزامات دستگاه دولتی نولیبرالی. برمر، حدود 80-70 مقررات و لایحه برای عراقیها برجا گذاشت. وقتی دولت را به عراقیها واگذار کردند، یک شرط انتقال قدرت این بود که عراقیها چیزی را تغییر ندهند. پس، از عراقیها خواسته شد که ایده آزادی را این گونه بپذیرند. ماتیو آرنولد9 سالها قبل گفت: «آزادی ایده بزرگی است، اسب باشکوهی برای سواری است، به شرط آن که بدانی با آن به کجا میروی». از عراقیها خواسته شد درست در اصطبل نولیبرالی سوار اسب آزادی شوند. قانون اساسی عراق که در 2003 طراحی شد تقریباً مشابه قانونی بود که 30 سال قبل، دقیقاً در 1975، در پی کودتای شیلی، برکناری سالوادور آلنده و به قدرت رسیدن پینوشه، برقرار شد. یک وقفه دو ساله در شیلی وجود داشت زیرا مسئله این بود که چه نوع برنامه اقتصادی میتواند اقتصاد را احیا کند؟ آنچه در شیلی انجام دادند ارمغان بچههای شیکاگو بود که میگفتند: «همهچیز را خصوصی کنید، کشور را به روی سرمایهگذاری خارجی، تجارت خارجی باز کنید، هیچ مانعی در برابر بازگشت سود مالکیت خصوصی به کشور مبداء نگذارید، الگوی رشد مبتنی بر صادرات داشته باشید.» البته آنها نمیبایست نیروی کار را منضبط سازند چرا که تمامی رهبران کارگری کشته شده بودند، همه اتحادیههای کارگری منحل شده بودند. همه درمانگاههای بهداشتی که دگراندیشان رادیکال در آن شورش راه میانداختند منحل شده بودند. در 1975، یک نظام تمامعیار نولیبرالی در شیلی به اجرا درآمد که کاملاً مشابه چیزی بود که ایالات متحده در 2003 بر عراق تحمیل کرد.
بنابراین، بار دیگر مفهوم معینی از آزادی است که بر آن تاکید میشود. فکر میکنم آنچه بعد از کودتای شیلی رخ داد و آنچه در عراق رخ داد، نظریه تاریخی کاملی را مشخص میسازد که طی آن فرایندهای قدرتمند نولیبرالیسم جهان را دگرگون ساخت و ما را دگرگون ساخت تا جایی که امروز همه ما خواه ناخواه نولیبرالیسم، و درنتیجه، ما به شیوههای بسیار متفاوتی با یکدیگر ارتباط برقرار میکنیم. این دگرگونی را از همه بیشتر در نحوه تحول شهرها در طی این دوره مشاهده میکنیم.
یکی از خیرهکنندهترین چیزها دنبالکردن مسیر نولیبرالسازی در شهر نیویورک در 1975 بوده است. این درست در همان مقطعی بود که کودتا در شیلی رخ میداد. ورشکستگی نیویورک رخدادی منحصربهفرد بود که پیامدهای جهانی مهمی داشت. در آغاز، بودجه نیویورک یکی از بزرگترین طرحهای بخش عمومی در جهان بود. این بودجه چهاردهمین یا پانزدهمین طرح بزرگ عمومی در جهان به شمار میرفت. از این رو، ورشکستگی چیزی از این نوع برابر با ورشکستگی کشوری مانند ایتالیا یا فرانسه بود. این ایده به طور بالقوه چنان مخاطرهآمیز بود که صدراعظم آلمان غربی و رییسجمهور فرانسه هر دو به دولت فورد متوسل شدند و گفتند «اجازه ندهید چنین اتفاقی رخ دهد.» اما این اتفاق رخ داد و آنچه بعد از آن رخ داد کاملاً سرنوشتساز بود.
چه چیزی رخ داد و چرا؟ در طی سالهای دهه 1960 نیویورک شاهد کاهش اشتغال بود و شرکتها به سمت حومهها یا خارج به آمریکای جنوبی (هنوز حرکت به مکزیک، تایوان یا چین را آغاز نکرده بودند اما با این حال خارج میشدند). در نتیجه اشتغال صنعتی در نیویورک کاهش مییافت. البته، در آن مقطع این امر در بسیاری از شهرهای آمریکا رخ میداد و نتیجه آن بود که مرکز شهرها در اشغال، جماعت ناراضی، بیکار، حاشیهنشین و معمولاً اقلیتهای نژادی بود. این امر در دهه 1960 بحرانهای بسیاری پدید آورد و به بحران شهری دهه 1960 معروف است.
شورشها، به خصوص شورشهای بعد از قتل مارتین لوترکینگ در 1968 در بسیاری از شهرهای مرکزی خشونتهای بسیاری پدید آورد. دولت فدرال تصمیم گرفت کاری در این زمینه انجام دهد. دولت درصدد برآمد تلاش کند به بهبود وضعیت شهرهای مرکزی کمک کند؛ یک برنامه بهبود را در دستور کار قرار داد. برنامه بهبود عمدتاً متکی به گسترش بخش عمومی بود. بخش عمومی گسترش یافت زیرا وجوه فدرال خیلی سریع به سمت شهرها پرواز میکرد و شهرداریها شروع کردند به گسترش نیروی کار و توسعه خدماتی که ارائه میکردند. گسترش آموزش، گسترش مراقبتهای بهداشتی، گسترش جمعآوری زباله، گسترش کارگران حملونقل، رخ داد. بخش شهرداری نیویورک، به عنوان بخشی از این برنامه تثبیت، در اواخر دهه 1960 و اوایل دهه 1970 بهشدت گسترش یافت. این برنامه همچنین درهمآمیزی اقلیتهای نژادی در نیروی کار از طریق اشتغال عمومی را نیز دربرداشت. کل برنامه منوط به آن بود که شهر منابع مالی کافی داشته باشد. شهر منابع مالی کافی نداشت، پس از اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 شروع به گرفتن وامهای سنگین کرد. بانکداران سرمایهگذاری عاشق نیویورک بودند زیرا شهر بودجه هنگفتی داشت و به همین خاطر سرمایهگذاری مطمئنی به شمار میرفت. بانکداران سرمایهگذاری از تامین مالی این طرحها بسیار خوشحال شده بودند. در حقیقت، آنان در واقع طراحی ابزارها و بازیهای مالی جدید، حسابداری خلاق و همه چیزهایی از این دست را آموختند و بنابراین میتوانستند با انواع شیوههای «پیچیده»تر تامین مالی کنند. اما 1973 آغاز وخیمشدن اوضاع بود. منابع مالی شهر کاهش یافت، مالیات بر دارایی روند کاهنده یافت و درآمدها کاهش مییافت. در 1973 دولت فدرال خود را در شرایط بحران مالی دید. همیشه روزی را به خاطر میآوردم که پرزیدنت نیکسون به رادیو آمد و در سخنرانی رادیویی خطاب به کنگره گفت «بحران شهری به پایان رسیده است.» من از پنجره به بیرون نگاه کردم و گفتم «بالتیمور به نظر من تغییری نکرده است.» فکر کردم مردم باید در خیابانها برقصند. این همان نوع پلیدی، کثافتکاری، و افتضاح موجودی است که مثل همیشه جریان دارد. معنای آنچه نیکسون گفت این بود: «قصد نداریم که دیگر بازهم پول به شما بدهیم.» آنها دادن پول به نیویورک را متوقف کردند با حذف ورود پول از جانب دولت فدرال، بودجهها قطع شدند. بنابراین نیویورک شروع به قرضگرفتن بیشتر کرد. در 1975، بانکداران سرمایهگذاری گفتند «نه، دیگر قصد نداریم که به شما بیش از این قرض دهیم.» این لحظه مهمی بود که مدیریت شهر گفت: «چی؟ پس چه کار باید بکنیم؟» بانکداران سرمایهگذاری پاسخ دادند که «نمیدانیم» و این بخشی از ماجراست.
بخش دوم ماجرا این است که در طی دهههای 1960 و 1970 برنامهای برای آنچه من «سرمایه مازاد» میخوانم وجود داشته است. سرمایه بسیار زیادی وجود داشت و کسی نمیدانست با آن چه کند. بخش زیادی از آن به سوداگری در مستغلات روی آورد. رونق گسترده ساختمان در بسیاری از شهرهای آمریکا و بهخصوص در نیویورک وجود داشت. این همان زمانی است که مرکز تجارت جهانی را پدید آورد، که یک فاجعه اقتصادی بود زیرا هیچکس نمیخواست در آنجا ساکن شود و هیچگاه ساکنان دایمی در آن ساکن نشدند. رونق بخش ساختمان وجود داشت و بهخصوص در بخش اداری ساختوساز اداری مازاد باورنکردنی بود. شهر همهکاری مانند معافیت از مالیات بر دارایی انجام میداد. یک بازی واقعی جریان داشت که بازیگران آن ساختوسازکنندگان در بازار مستغلات بودند. بازار مستغلات در 1973 سقوط کرد. همه این ساختمانهای خالی دوروبر ما بودند که مالیات نمیپرداختند و این بخشی از مسئله نیویورک بود. بنابراین، در فاصله کمبود اشتغال و نبود مالیات بر دارایی، این بحران را داشتید. اما مسئله دیگری وجود داشت، چرا بانکداران سرمایهگذاری ناگهان تصمیم گرفتند دادن وام را قطع کنند؟ اگر نگاهی به اقتصادی بیاندازید که بهشدت گرفتار بدهی بود و از طریق کسر بودجه به گونهای افتضاح مدیریت میشد، نگاهی به ایالات متحده معاصر انداختهاید. دادههای اقتصادی آن روز ایالات متحده بدتر از دادههای کلان اقتصاد آمریکا درست در زمان حاضر نبود. و معادل امروز این خواهد بود که بانک مرکزی چین، بانک مرکزی ژاپن، بانک مرکزی کره جنوبی ناگهان تصمیم بگیرند که: «دیگر پول بیشتری به شما قرض نخواهیم داد.» پول بیشتری در آمریکا برای تامین مالی جنگ، برای رونق مسکن، برای این همه مصرفگرایی وجود ندارد، پول بیشتری برای اداره این کسری بودجه عظیمی که مدیریت میشود نیست. پرسش این است که چرا بانکداران سرمایهگذاری ناگهان تصمیم گرفتند که دیگر به نیویورک وام ندهند؟ به نظر من، این ماجرای واقعی بحران مالی نیویورک است. روشن است که نیویورک آسیبپذیر بود، نیویورک چه میکرد که بانکداران سرمایهگذاری دوست نداشتند؟ آنچه آنان انجام میدادند برای اتحادیهها دوستداشتنی بود، آنها در واقع پول را جایی خرج میکردند و درگیر انواع و اقسام طرحهای نوعدوستانه شده بودند که به مزاق اقلیتها، سیاهپوستان و دیگر گروههای اقلیت خوش میآمد. شهر همه کارهایی را انجام میداد که برخلاف راه بلندپروازانهای کسانی مانند دیوید راکفلر بود که میخواستند نیویورک جزیره رفاه بورژوازی باشد. در همان زمانی که پولها از نیویورک بیرون کشانده میشد احساسات ضدبانکداران و ضدشرکتها در شهر جاری بود.
به خاطر بیاورید که این درست همان زمانی بود که دانشجویان در سانتاباربارا یک شورولت را در خاک دفن کردند و ساختمان «بانک آمریکا» را آتش زدند. رادیکالیسمی گسترده، سیاستی گسترده بر ضد شرکتها وجود داشت. شرکتهای بزرگ در آغاز دهه 1970 عصبی شده بودند. آنها با یکدیگر تلاش کردند که از نو یک سرمایهداری شرکتی قابلاتکا پدید آورند که از قدرت کافی برخوردار باشد. در راس نیویورک یک شهرداری با گرایش سوسیالدمکراتیک و کموبیش سوسیالیستی وجود داشت. شرکتهای بزرگ به لحاظ سیاسی ترسیده بودند. از این رو کودتایی مالی علیه شهر را سازمان دادند. بحث من این است که این کودتای مالی علیه شهر همان تاثیر کودتای نظامی در شیلی را داشت. آنچه بعد رخ داد آن بود که نیویورک بایستی در نوع جدیدی از انضباط اقتصادی نظم یابد. چهطور میشد این کار را به طور دموکراتیک انجام داد؟ یکی از کارهایی که فوراً انجام شد آن بود که اعمال قدرت نسبت به بودجه از مقامات منتخب گرفته شد و به شرکت مساعدت شهرداری داده شد. این شرکت بعداً هیئت کنترل مالی اضطراری خوانده شد. شرکت یادشده را بانکداران سرمایهگذاری، نمایندگانی از دولت و نمایندگانی از شهر اداره میکردند. آنچه در عمل آنها انجام دادند گرفتن تمامی دریافتیهای شهر و تمامی مالیاتها بود و آنها گفتند «ما همه این پولها را میگیریم و قبل از هرچیز آنها را به دارندگان اوراق قرضه و طلبکاران پرداخت میکنیم. آنچه میماند به بودجه شهر میرسد.» خب میتوانید تصور کنید پیامد آن بر روی بیکاری و قطع خدمات شهری چیست. این فاجعه بود. آنها حتی تاکید کردند که اتحادیههای شهرداری باید تمامی وجوه بازنشستگی خود را به حساب بدهیها بریزد. پس، اگر اتحادیههای شهرداری هر نوع مسئلهای ایجاد کردند شهر نیویورک ورشکسته شده است، باید تمامی پسانداز بازنشستگیشان را از دست بدهند. این حرکت بسیار ماهرانهای در آن زمان بود.
فکر میکنم این جا بود که یک اصل بینهایت مهم که یک اصل جهانی شد برای اولین بار به اجرا درآمد. اگر تضادی بین رفاه نهادهای مالی و رفاه مردم وجود داشته باشد، رفاه مردم به جهنم، دولت رفاه نهادهای مالی را انتخاب میکند. این البته مرام صندوق بینالمللی پول و برنامه تعدیل ساختاری شد که در دهه 1980 آغاز گردید و یکی از نخستین موردها مکزیک بود. هیات مساعدت شهرداری شهر را منضبط ساخت، نیروی کار و انواع هزینههای اجتماعی را زیر ضرب گرفت. اما بانکهای سرمایهگذاری یک مشکل داشتند؛ مشکلشان این بود که آنها مالک همه این داراییها بودند. از این رو نمیتوانستند از شهر بروند و بگویند «به جهنم». باید شهر را احیا میکردند و در عین حال آن را منضبط میساختند. این وضعیت واقعاً به خدمات آسیب رسانده بود. زبالهها جمع نمیشد؛ آنها باید با راهبردی برای احیای شهر میآمدند به ترتیبی که ارزش تمامی این داراییها که در دهه 1970 منفی شده بود بار دیگر به جریان میافتاد.
چهطور این کار را انجام دهند؟ به دو شکل این کار را انجام دادند. اولی تمهیدی بینالمللی بود. اگر به خاطر داشته باشید، یکی از اتفاقاتی که در 1973 رخ داد رشد شدید بهای نفت با راهافتادن اوپک و تحریم نفتی بود. به دنبال افزایش قیمت نفت دلارهای نفتی در کشورهای خلیج فارس انباشته میشد. عربستان سعودی، مانند دیگر کشورهای خلیج فارس، ناگهان متوجه خروارها و خروارها دلار شد. پرسش اصلی این بود که قرار است چه بر سر این پول بیاید؟ آن را زیر تشکهایشان بگذارند؟ آنچه از گزارشهای اطلاعاتی بریتانیا که پارسال منتشر شده است میدانیم آن است که اطلاعات بریتانیا گمان میکرد که احتمال بسیار وجود داشت که در 1973 ایالات متحده به منظور اشغال چاههای نفت و پایین کشاندن قیمت آن، عربستان را اشغال نظامی کند. نمیدانیم این برنامه چه چشمانداز گستردهای داشت. نمیدانیم که آیا این صرفاً برنامهای احتمالی بود یا این که چقدر جدی بود. هیچ کس نمیداند و احتمالاً مدت زمان درازی نیز همچنان نخواهیم دانست. آنچه میدانیم آن است که سفیر آمریکا در عربستان سعودی به نزد سعودیها رفت و این مسئله را مطرح کرد که قصد دارند با دلارهای نفتیشان چه کنند. آنها بر سر ساختاری خاص با سعودیها مذاکره کردند که عربستان سعودی از طریق بانکهای سرمایهگذاری در آمریکا دلارهای نفتیاش را به گردش آورد. آیا آنها میدانستند قرار است اشغال شوند یا نه، یا آنها میدانستند که قرار است بمباران شوند تا به عصر حجر بازگردند یا نه؛ نمیدانم. اما آن چه دقیقاً میدانیم این است که سعودیها موافقت کردند که همه این دلارهای نفتی را با بانکهای سرمایهگذاری نیویورک بدهند که به آنها بر اساس شرایط مالی جهانی موقعیتی ممتاز میداد. این مسئله تضمین کرد که نیویورک پایتخت مالی جهان بشود. اغلب فکر میکنیم که نیویورک پایتخت مالی جهان است چون چنین چیزی طبیعی به نظر میرسد. اما این طبیعی نیست، این تاحدودی قدرت نظامی آمریکاست که این را تضمین کرده است. بنابراین بانکهای سرمایهگذاری نیویورک پول پیدا کردند و کسبوکار پیدا کردند. آنها در ادامه اشتغال بسیاری در خدمات مالی در نیویورک ایجاد کردند. صنعت در شهر اهمیتی نداشت. آنها میبایست شهر را حول خدمات مالی و همه چیزهایی که همراه آن است بازسازی میکردند.
بنابراین در آن زمان، بانکداران سرمایهگذاری و شرکتها حول ایده احیای اقتصاد نیویورک به یاری یکدیگر آمدند. آنها چیزی موسوم به مشارکت کسبوکار شهری تشکیل دادند. این مشارکت در صدد برآمد که شهر نیویورک را به مثابه هدفی برای علاقهمندان به فرهنگ به فروش برساند؛ آنها واقعاً نهادهای فرهنگی مانند موزه هنر مدرن، برادوی و دیگر نهادها را به مثابه اهداف مصرفی، به مثابه اهدافی توریستی به فروش رسانند. این در مقطعی بود که آنها با این نشانگان آمدند که «من عاشق نیویورکم». آنها قصد داشتند شهر را به فروش رسانند؛ اینگونه میخواستند شهر را احیا کنند. اما وقتی کسی در شهر زبالهها را جمع نمیکرد، چه طور این کار را انجام دهند؟ چرا گردشگران به شهری بروند که خیابانهایش پر از زباله است؟ پس آنها بهتدریج باید به بررسی نحوه اداره شهر و دستکاری آن شروع میکردند، در این فرایند با مقاومت جدی روبرو شدند. اتحادیههای پلیس و آتشنشانی از این که دستمزدهایشان کاهش یافته بود، قراردادهایشان لغو شده بود و برخی از آنها اخراج شده بودند، برآشفته بودند. از این رو کارزاری علیه ایده «من عاشق نیویورکم» سازمان دادند. آنان جزوهای به نام «شهر ترس» منتشر کردند. آنان به فرودگاه کندی میرفتند و آن را به گردشگران میدادند. در این جزوه چیزهایی از این قبیل گفته شده بود که «به شهر نروید، زیرا اگر هتل شما دچار حریق شود باید از پنجره به خیابان بپرید زیرا ماموران آتشنشانی وجود ندارند که شما را نجات دهند.» «در شهر قدم نزنید»، «تنها میتوانید بین ساعت 9 صبح و 5 بعدازظهر سوار اتوبوس شوید»، «هرگز به مترو نروید زیرا خود را در معرض جیببرها قرار میدهید.» از این رو آنان به کارزار «شهر ترس» روی آوردند که عملاً اروپا و مسافران اروپایی مخاطب آن بودند که طبیعی است بگویند «فکر نمیکنم بتوانم به نیویورک بروم.» این زمانی بود که چیزهای دیگری مانند «تابستان سام»، و قتلهای مخوف در جریان بود. روشن است که مشارکت کسبوکار شهری با مشکل تصویر بیرونی نیویورک مواجه بود. از این رو با اتحادیههای پلیس و آتشنشانی مذاکره کرد و گفت «کارزار را متوقف کنید و ما گروهی از شما را دوباره استخدام میکنیم.» آنها هم قبول کردند و کارزار را متوقف ساختند و گروهی از آنها به کار بازگشتند. اما آنها در منهتن مشغول به کار شدند. چنین است که برانکس (منطقهای در جنوب شرقی نیویورک) در آتش سوخت، بخش مهمی از زبالههای کویینز (منطقهای دیگر در جنوب شرقی نیویورک) هیچگاه جمعآوری نشد، و جنایتهای بسیاری در آن منطقه جریان داشت. اما منهتن مهروموم شد و آن را یک مکان ممتاز کردند. منهتن را تا جایی که میتوانستند امن ساختند. در اوایل دهه 1980 منهتن خیلی امن نبود، در واقع کاملاً به هم ریخته بود، اما تصرف دوباره منهتن قدم به قدم انجام شد.
پس این دومین اصل بود: شهرداری دیگر وظیفه خدمترسانی به مردم را ندارد، شهرداری باید فضای مناسب کسبوکار خلق کند. هدف این بود: خلق فضای مناسب برای کسبوکار. و در صورتی که تضادی بین ایجاد فضای مناسب کسبوکار و این یا آن بخش از جمعیت وجود داشت، این یا آن بخش جمعیت به جهنم. در دهه 1980 نیویورک شهری تقسیمشده بود، موج شگفتانگیز جنایات شهر را دربر گرفت. اگر همهچیز را خصوصی میکنید، چرا بازتوزیع درآمد از طریق فعالیت مجرمانه را خصوصی نکنید. این چیزی بود که در عمل رخ میداد. با توجه به روشی که وسایل دفاعی طراحی میشد به نحو روزافزونی خصوصیسازی خیلی ثروتمندان مشکلتر میشد. تنها برای مردمان فقیر یا طبقه متوسط میتوانستند این کار را انجام دهند. مسئله دیگر البته آن بود که نیویورک دیگر، نیویورکی که ممتاز نبود، از بیماری همهگیر، اپیدمی ایدز و بحران بهداشت عمومی آسیب میدید. پس نیمی از شهر شوربختانه رنج میبردند و نیمی دیگر با مفهوم طبقاتی «این منهتنی است که میشناسیم و عاشقاش هستیم» بهآرامی در سرپناه مشارکتهای کسبوکار قرار میگرفتند.
حالا، درست حالا با شهرداری مایکل بلومبرگ، به نقطه پایان رسیدهایم. اینک مردی که میلیاردر است و اساساً مسیر رسیدن به شهرداری را با پول خریده است و در عمل شهردار بدی نیست. وی آنقدر که برخی از شهرداران قبلی بودهاند بد نیست و واقعاً دلمشغولی او رقابتیساختن نیویورک در اقتصاد جهانی است. اما، اما رقابتی برای چه چیزی؟ یکی از نخستین چیزهایی که مایکل بلومبرگ گفت آن بود که «دیگر قصد نداریم به شرکتهایی که اینجا میآیند یارانه بدهیم». وی در ادامه میگوید «اگر شرکتی برای این که به این جا، به این منطقه پرهزینه، باکیفیت، و فوقالعاده نیویورک بیاید به یارانه نیاز دارد، نمیخواهیم به اینجا بیایید. ما تنها شرکتهایی را میخواهیم که استطاعت بودن در اینجا را داشته باشند.» وی این را در مورد مردم نگفت، اما در حقیقت این سیاست بر مردم تحمیل میشود. مهاجرت گروههای کمدرآمد بهویژه اسپانیاییزبانها از نیویورک جریان دارد. آنان به شهرکهایی در پنسیلوانیا و شمال ایالت نیویورک میروند، چرا که دیگر استطاعت آن را ندارند که در نیویورک زندگی کنند. شرایط زندگی برای آنها در شهر نیویورک نفرتانگیز است. در عین حال که شرایط زندگی برای بسیار بسیار پولدارها کاملاً شگفتانگیز است. این شهری است که من اکنون در آن زندگی میکنم. از سویی میتوانید زندگی در محیطی مانند منهتن را ستایش کنید که اکنون نسبتاً امن است و خدماتاش مطلقاً بد نیست. آن را تحسین میکنید، اما مسئله آن است که برای مردمان طبقه متوسط مانند خودم زندگی در منهتن دیگر امکانپذیر نیست، و بخشی از آن مربوط به مسیری میشود که نولیبرالسازی پیموده است.
بانکداران سرمایهگذاری همه این پولها را از عربستان سعودی گرفتند، مسئله این است که با این پول چه باید میکردند؟ اقتصاد آمریکا دچار رکود بود، این پول را به کجا قرض میدادند؟ نمیتوانستند آن را در ساختمانهای جدید در منهتن بگذارند؛ ساختمانهای بسیار زیادی در آنجا بود. مسئله حقیقی سرمایه مازاد در 1975 وجود داشت. این پول مازاد را در کجای کره زمین سرمایهگذاری کنند؟ واتلر ریستن یکی از بانکداران سرمایهگذاری گفت: «ساده است، ما به کشورها قرض میدهیم، زیرا کشورها وجود خواهند داشت، همواره میتوانیم آنها را پیدا کنیم.» از این رو، آنان شروع به وامدهی مقادیر هنگفتی پول به جاهایی مانند مکزیک، آرژانتین، برزیل و حتی لهستان کردند. آنها با نرخهای بهره نسبتاً کمی وام میدادند چرا که نرخهای بهره در دهه 1970 پایین بود. آنگاه پل ولکر ناگهان به خاطر نرخهای بالای تورم در 1979 نرخ بهره را افزایش داد. وقتی نرخ بهره افزایش یافت، ناگهان مکزیک دریافت که باید نرخ بهره بالاتری بازپرداخت کند و توان آن را ندارد. چنین است که مکزیک در 1982 ورشکسته شد.
جناح راست نولیبرالها علاقهای به صندوق بینالمللی پول ندارد. در نخستین سال دولت ریگان، جیمز بیکر برنامهای طراحی کرد تا در عمل صندوق بینالمللی پول را حذف کند و دولت ریگان قصد داشت این کار را انجام دهد. استثنا آن بود که مکزیک ورشکست شد. مسئلهای واقعی وجود داشت، اگر اجازه دهید مکزیک ورشکست شود، آنگاه وامهایش به مشکل برمیخورد، سیتیبانک، چیس منهتن، و همه بانکهای نیویورک بر اثر ورشکستگی مکزیک دچار مشکل میشوند. پس در اینجا بود که آنها تصمیم گرفتند که مکزیک را نجات دهند. آنها باید مکزیک را نجات میدادند. خب خزانهداری آمریکا وارد این کار شد و در آن مقطع جیمز بیکر ناگهان گفت: «بله، این جایی است که صندوق بینالمللی پول میتواند کمک کند و آنها میتوانند این کار ناخوشایند را برای ما انجام دهند.» مشکل آن بود که در آن مقطع صندوق متشکل از افرادی با تفکر کینزی بود. بنابراین، نخستین چیزی که بیکر گفت این بود «بگذارید کسی را که یک نولیبرال پولگرای بیخاصیت است آنجا بگذاریم.» بنابراین آنها کاری را انجام دادند که جوزف استیگلیتز «تصفیه همه کینزیها از صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی در 1982» نامیده است. آنان تمامی اقتصاددانان دیگری را که تفکرشان بر اساس پولگرایی و اصول نولیبرالی است به صندوق آوردند. بعد گفتند «به مسئله مکزیک بپردازیم». آنچه صندوق بینالمللی پول آغاز کرد درگیر شدن در این فرایند با این نظر بود که «راه برگشت پول از مکزیک تحت فشار قرار دادن مردم مکزیک است.» بار دیگر اصلی که در نیویورک برقرار شده بود که اگر تضادی بین نهادهای مالی و رفاه مردم وجود داشت، رفاه مردم مکزیک به جهنم، رفاه مردم برزیل به جهنم، رفاه مردم اکوادور به جهنم، رفاه مردم هر جای دیگر به جهنم، تعدیل ساختاری دقیقاً این کار را انجام میداد و در عین حال بر اصلاح نهادی تاکید میکرد. «از اتحادیههای قدرتمند خلاص شوید و انعطافپذیری در بازار کار ایجاد کنید، و ساختارهای بازنشستگی را اصلاح کنید» چنین است که تعدیل ساختاری نام این بازی شد. اینگونه است که صندوق بینالمللی پول کار جهانی خود را آغاز کرد و بانکهای سرمایهگذاری نیویورک که البته در کانون آن هستند به نحوی باورنکردنی ثروتمند شدند. آنچه علاوه بر این رخ داد فرایند مالیگرایی در مقیاس جهانی بود.
ابزارهایی جدید که برخی حیرتانگیزند پدیدار شدند، مثلاً صندوقهای سرمایهگذاری خطرپذیر، 15 سال قبل 300 تا از آنها وجود داشت، اکنون چیزی حدود 3000 صندوق خطرپذیر وجود دارد. اخیراً دیدیم یکی از آنها ورشکست شد و چیزهایی از این دست زیاد میشنویم، با این حال مدیران صندوقهای اصلی سرمایهگذاری خطرپذیر سال گذشته به طور شخصی هر کدام 250 میلیون دلار درآمد داشتند. یعنی، درآمد شخصی هر یک از آنها طی یک سال 250 میلیون دلار بود. اکنون میدانم که همه شما آرزو میکنید که از مدیران صندوقهای خطرپذیر باشید، اما دقت کنید، دقت کنید. این حقوق در صنعت خدمات مالی غیرمتعارف نیست. در منهتن بسیاری هستند که دوست دارند در جایگاهی زندگی کنند، که کانونی ممتاز برای طبقهای است که شما سرمایهدار فراملیتی مینامید ـ من خودم به این اصطلاح علاقهای ندارم. این طبقه به دستکاری ساختگی در ارزها دست میزند. آخر هفته گذشته نیویورک تایمز دادههایی درباره برخی آمارهای کلی که اخیراً منتشر شده بیرون داد که بسیار جالب است. چیزهایی با نام ابزار مشتقه نرخ بهره و ارز وجود دارد. میتوانیم درباره ماهیت آنها صحبت کنیم، اگر میدانید علت جذابیت آنها چیست و اگر نمیدانید لازم است بدانید که در 1988 آمار اینها صفر بود. اکنون حدود 8/250 تریلیون دلار هستند. چیز دیگری است به نام «سواپ اعتباری» و ارزش آنها در که سال 2000 معادل صفر بود اکنون 26 تریلیون دلار است. ابزار مشتقه سهام در سال 2002 حدود 2 تریلیون دلار بودند و اکنون آنها حدود 4/6 تریلیون دلار هستند. این مقاله میگوید که کل این سواپها و ابزارهای مشتقه در پایان ژوئن 2007 معادل 2/283 تریلیون دلار بودند. مجموع تولید ناخالص داخلی ایالات متحده، اتحادیه اروپا، کانادا، ژاپن و چین 34 تریلیون دلار است. این آدمها خروارها و خروارها پول از دل این بازی درمیآورند. این بازیهای ساختگی و این همه نیویورک امروز است. شهر نیویورک اکنون در سلطه نوعی ثروت است که با این نوع فعالیت پدید آمده است. البته بخشی از این ثروت به طبقات دیگر رسوب میکند، اما نه به افرادی مثل من، بلکه بهطور کلی به خدمات مالی؛ به خدمات حقوقی و فرار مالیاتی رسوب میکند. من کسی را میشناسم که اخیراً بازنشسته شد و سالانه برای کار پارهوقت 000/400 دلار میگیرد. چه کار میکند؟ او یاد میدهد که مردم چهطور در سطح بینالمللی بازی مالیاتی بکنند. البته این چیزی است که نولیبرالسازی پدید آورده است. وقتی به این دادههای کلی نگاه کنید که کاملاً حیرتانگیزند، میبینید یکدرصد بالایی جمعیت آمریکا طی 20 سال گذشته سهم خود را از درآمد ملی دوبرابر کردهاند. وقتی به 01/0 بالایی نگاه کنید میبینید که سهم اینها از درآمد ملی طی 20 سال گذشته، 497 درصد افزایش داشته است. تمامی آنچه باید انجام دهید این است که به این دادهها نگاه کنید و ببینید که در تمامی کشورهایی که نولیبرال شدهاند، تاحدودی نولیبرال شدهاند یا عمدتاً نولیبرال شدهاند، تمرکز شگفتانگیز ثروت رخ داده است. چین درست اکنون نوع ویژهای از نولیبرالیسم را برگزیده است. ثروتی هم که در چین در دست گروه معدودی متمرکز شده حیرتآور است.
نتیجه آن است که نولیبرالسازی از همان آغاز به اعاده قدرت طبقاتی و به طور خاص اعاده قدرت طبقاتی به نخبگانی بسیار ممتاز، یعنی بانکداران سرمایهگذاری و روسای شرکتها، مربوط میشده است. دادهها این موضوع را بارها و بارها و بارها نشان دادهاند. در اینجا باید بگویید که این سیاستی آگاهانه بود و تصادفی نبود. وقتی نظرات افرادی مانند استیگلیتز را در دهه 90 میخوانید به نظر نوعی شوخی میرسد وقتی میگوید «بله ما این سیاست را اجرا کردیم و جالب است که بهتصادف ثروتمندان ثروتمندتر شدند و فقرا فقیرتر.» نه، این چیزی است که این سیاستها به منظور آن طراحی شدهاند و محصول فرعی این سیاستها نیست. این چیزی است که این سیاستها دقیقاً در نیویورک انجام دادند. از زمانی که مکزیک بعد از این که چند دور مورد ضرب صندوق بینالمللی پول و همچنین بانک جهانی قرار گرفت، در فاصله 1988 تا 1992 واقعاً نولیبرال شد. پنج سال بعد، حدود 20 مکزیکی در فهرست ثروتمندترین افراد جهان قرار گرفتند. فکر میکنم که سومین یا چهارمین ثروتمند جهانی مردی به نام کارلوس اسلیم است که مکزیکی است. تعداد میلیاردرهای مکزیکی از عربستان سعودی بیشتر است. آن دسته از شما که در مکزیک بودهاید، آیا متوجه وجود فقر در آنجا نشدهاید؟ آیا متوجه بیکاری گسترده در آنجا نشدهاید؟ آیا متوجه فلاکت گسترده آنجا نشدهاید؟ انواع بیماریها و نبود خدمات عمومی، آب آلوده است. این چیزی است که نولیبرالسازی پدید آورده است و آنچه بر سر شهرها آورده واقعاً حیرتانگیز است. در مثال نیویورک، نولیبرالسازی با موج مهیب جنایت و موج بیماریها همراه بود که به دنبال آن سرکوب جولیانی رخ داد. عملاً اگر به شهرهای آمریکای لاتین در دوره نولیبرالی نگاه کنید میبینید همه آنها، به استثنای سانتیاگو، شاهد افزایش سطح مطلق فقر بودند. همه آنها و از جمله سانتیاگو افزایش حیرتانگیزی در نابرابری اجتماعی داشتهاند. نتیجه آن است که اکنون شاهد شهرهای تقسیمشده هستیم؛ جماعتهای دربسته در اینجا و جماعت فقرزده در آنجا. شهرها در دولتهای کوچک فقیر و غنی مضمحل شده است. این را در نیویورک داریم، یا منهتن در برابر محلات دیگر. چیز دیگری که دادههای مربوط به شهرنشینی در آمریکای لاتین نشان میدهد موج مهیب جنایاتی است که شهرها را فراگرفته است تا جایی که دارودستههای جنایتکار طی ماههای اخیر در مقاطعی کنترل سائوپائولو را در دست گرفتهاند که نشان دادهاند که میتوانند شهر را اداره کنند. فعالیتهای مجرمانه و سرقتهای مسلحانه را میبینید. من مرتب به آرژانتین میروم چون همسرم اهل این کشور است. کریسمس گذشته ما را روی زمین خواباندند و در حالی که اسلحهها را به سمت ما نشانه گرفته بودند همهچیزمان را به سرقت بردند. و این عادی است، این غیرعادی نیست، این عادی است. این خصوصیسازی بازتوزیع درآمد است، فکر میکنم آنرا باید اینگونه تعبیر کنید.
بنابراین مهم آن است که نگاه کنیم با تکامل چنین شهرهایی چه چیزی جریان دارد. اکنون آثاری مانند «سیاره زاغهها» نوشته مایک دیویس وجود دارد و ما از آن صحبت میکنیم. باید درکی از این فرایند به دست آوریم، ریشه آن چیست، چه کسی آن را انجام میدهد و چه میکند. برای درک آن باید به برخی راهبردهای ساده بازگردیم. اگر شبیه مبارزه طبقاتی است، به مبارزه طبقاتی توجه نشان دهید! و تنها راه برای بررسی آن این است که به اصطلاحات مبارزه طبقاتی بازگردید. اما همکاران دانشگاهیام به من میگویند که طبقه دیگر مفهومی معتبر نیست. پیرمردهای دیگر به من میگویند که طبقه مخرب است. اگر از طبقه صحبت کنید، «قایق را به قعر دریا کشاندهاید». والاستریت ژورنال کسانی را که از این بازتوزیع درآمد سخن بگویند ریشخند میکند و میگوید «آنها میخواهند یک مبارزه طبقاتی نفاقافکنانه راه بیندازند»، انگار ما همه در یک قایق نشستهایم. ما همه در یک قایق نیستیم. من در همان قایقی نیستم که صاحبان درآمد سالانه 250 میلیون دلاری در آن نشستهاند. بنابراین ما اکنون در این نقطه قرار گرفتهایم. برای اینکه کاری انجام دهیم فکر میکنم باید تصدیق کنیم که شهرها همواره کانونهای مبارزه، تغییر و تحول بودهاند. در عمل جنبشهایی در شهرهای مختلف جریان دارد که میکوشد چیزهایی را تغییر دهد. میتوانید اکنون به زبالههایی که شهرهای مختلف برزیل و برخی شهرهای اروپایی را دربرگرفته نگاه کنید. شهرها صحنههایی هستند که سیاست جدید میتواند در آن ساخته شود و ظهور کند. مهمترین مشکل جاری آن است که شهرها با دولتهای خرد تقسیم شدهاند. از اینرو امروز به من گفته میشود که «شهر» دیگر یک مفهوم معتبر نیست. پاسخ من آن است که باید بار دیگر از مفهومی از شهر بهرهمند شویم که «رابرت پارک» از آن صحبت میکرد، نوعی بدنه سیاسی که میتوانیم از طریق آن نه تنها شهر که مناسبات انسانی و خودمان را از نو بسازیم. باید در این شرایط درباره آن بیندیشیم و باید درک کنیم که این پروژهای سیاسی، پروژهای طبقاتی است. در غیر اینصورت صرفاً وارد دور بعدی تجدیدساختار میشویم خود را در موضعی منفعلانه در موافقت با آن مییابیم. با چنین ایدهای است که مایلم صحبتهایم را به پایان ببرم و این یکی از مضمونهای مهمی است که در نشریه جدیدتان بدان خواهید پرداخت.
پینوشتها:
1- این مقاله ترجمهای است از:
David Harvey, Neoliberlaism and the City, Studies in Social Justice, Volume 1, Number 1, Winter 2007
اصل مقاله دستنوشته سخنرانی هاروی در دانشگاه ویندسار در 25 سپتامبر 2007 است.
2- این کتاب به فارسی ترجمه شده است: دیوید هاروی، عدالت اجتماعی و شهر، ترجمه محمدرضا حائری، فرخ حسامیان و بهروز منادیزاده، شرکت پردازش و برنامهریزی شهری، 1382
3- Robert Park
4- 14 پیشنهاد پرزیدنت ویلسون در هشتم ژانویه 1918 به کنگره امریکا در مورد جهان پس از جنگ جهانی اول، هفت مورد از این پیشنهادها مربوط به خطوط مرزی و سرزمینها در جهان آن روز بود و سایر موارد مبنایی برای تشکیل جامعهی ملل گردید.
5- اشاره به سخنرانی فرانکلین روزولت در ششم ژانویهی 1941 که در آن به آزادیهای چهارگانه: آزادی بیان، آزادی مذهب، آزادی از تنگدستی، و آزادی از ارعاب ناشی سرکوب فیزیکی اشاره کرد.
6- سخنرانی ریگان در هشتم ژوئن 1982 خطاب به نمایندگان پارلمان انگلستان در وستمینستر. سخنرانی ریگان در فضای جنگ سرد سیاستهای بلوک شوروی سابق را مورد انتقاد قرار داد و از آزادیهای فردی، لیبرالدمکراسی و حاکمیت قانون دفاع کرد.
7- Patriot Act
قانونی که کنگره امریکا در پی حادثه یازدهم سپتامبر تصویب کرد و به مقامات دولتی اختیارات بیشتری برای تعرض به حقوق و آزادیهای شهروندی اعطا کرد.
8- David Brooks
9- Matthew Arnold
پرونده ی «پرویز صداقت» در انسان شناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/node/9137
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست