سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
سفينهي اميدواري
سه روز است منتظر تلفن ملاحي در آژانس هستم. قرار شد بليت را عوض کند براي مسير اصفهان به قشم. آمدني با پرواز يکسره رفتم به تهران. هزينهاش با دعوتکننده بود. من هم مثل يک آقاي نويسنده، ماشينم را در محوطه بزرگ فرودگاه و زير سايبان پارک کردم و هنوز همانطور مثل يک آقاي نويسنده ساک چرخدارم را دنبال خودم کشيدم و باز شبيه همان آقا، با پليسهاي فرودگاه و ماموران گمرک و خانم پشت کانتر سلام و عليک گرم کردم. گوشي را گذاشتم توي گوشهايم و «همه چي آرومه من چقدر خوشبختم...» را همراه خواننده زمزمه کردم و بفهمينفهميسرم را هم تکان دادم تا خوابم برد. بيدار که شدم براي بغل دستيام لبخند رضايت و تشکر نثار کردم که بسته براق غذاي پرواز را تحويل گرفته بود و گذاشته بود روي ميز بازشدهي جلويم. هواپيما از فراز سيرجان ميگذشت و خلبان داشت به انگليسي آرامي گزارش ميداد.
«همه چي آرومه ...من چقدر خوشبختم...»
«شما هم قشم مشغوليد؟»
«ناظر پروژههاي راه و محوطه و شهرک هستم. شما چي؟»
«خيلي کارها ميکنم. تو همين قشم، بيشتر از سي ساله... شما را هم به نظرم ميشناسم. خيلي آشنا به نظر ميآييد؟ حتماً شما هم مرا... شايد توي يکي از اين مجموعههاي تجاري ديده باشيد. نديديد؟»
عجيب بود که به خاطر نميآورد. عجيبتر اين بود که خبر نداشت قشم هم انجمنهاي شعر و داستان دارد؛ آدمهايي که معتاد کتاب و کتابخوانياند! آدمهايي که گاه داستان مينويسند.
«معلوم ميشه کوتاهي از ما بوده. شما که تحصيل کردهاي و سابقه داري، واي اگر...»
«من جداً عذر ميخواهم اما راستش...»
«ميدانم دوست عزيز... ميدانم. اينقدر کار هست که کتابخواني بينشان گمه... اينقدر شغل هست که نويسندگي... خندهداره نه؟ خيلي از اين آقايان دلشان ميخواهد نويسنده شوند اما حمايتي نميکنند. نويسندهها بايد مثل گداها زندگي کنند... انگار آدم اضافياند.»
به خودم و ظرف غذاي براق و لباس رنگيرنگي ميهماندارهاي هواپيمايي قشم اير متعلق به سرمايهدار خوشقلب (!) و نوانديش دوميليارد يورويي نگاه ميکنم و بعد هم به امپيتي پليرم که دارد آهسته وزوز ميکند و از خوشبختي و آرامش و خوشحالي حرف ميزند. به خودم ميگويم خجالت هم بد نيستها مرد؟ مدل عوض کردي؟ مثل يک نويسنده آقا يا يک آقاي نويسنده با مرام نشستي روي صندلي چرمي پرواز فوکر 100 نونوار و نق ميزني که چي؟ دلت خوش است نويسنده مردمي هستي؟ مردمي؟ مردمي ديگر چيست؟
نيمساعت بقيه را از سينما و سريال و اسکار و منطقه آزاد و مديريت تازه و مشکلات زندگي در جزيره و جنوب حرف ميزنيم. کمي هم از برف و سرمايي که شمال آمريکا را گرفته و دارد به ايران هم ميرسد. موقع خداحافظي و تحويل گرفتن ساکها هم سري تکان ميدهيم، شماره تلفني رد و بدل ميکنيم و ميرويم به کار و زندگيمان برسيم؛ کار و زندگي...لابد او به مهندسياش، من هم به نويسندگيام!
فردا فرصتي است که تمام روز به نويسندگي و نوشتههاي همديگر فکر کنيم. 50، 60 نفري هستيم که در يک همايش يکروزه کارهاي همديگر را ميشنويم و دربارهشان حرف ميزنيم و نقد کارهاي همديگر را ميشنويم. 10، 15 نفري نزديک وقت ناهار پيداشان ميشود. چند نفري هم بلافاصله و بعد از نوش جان کردن کباب و جوجه و برنج زعفراني غيبشان ميزند. من هم بدم نميآيد در بروم اما جايي ندارم. خودم را با يکي دو تلفن مشغول ميکنم و از فروشگاه کوچکي در همان نزديکي براي جزيرهي محبوبم هديهاي ميخرم. يک جفت فيل نر و ماده دريايي از جنس سراميک. براي آنکه بگذارم مقابل چشمهايم و لذتش را ببرم. ماده با ظرافت تن و بدنش را لم داده روي سنگي صخرهاي و نر گردنش را بالا گرفته و دارد رو به آسمان و ابر و هوا از ته گلو صدا در ميآورد. به گمانم ماغ ميکشد.
دلخوشي آن روز من پيامکي بود از جزيره که ميپرسيد کجايم؟ تهران خوش ميگذرد؟ کي برميگردم؟ از يادم نميکاهد.
دلخوشي بيشترم پيامکي بود خطاب به جزيره که پرسيدم باغچهات را چه کردي؟ خاکش را زير و رو کردي؟ سبزي کاشتي؟ برايم عطر بکار! از آن که در شب و شبها مويت را معطر خواهد كرد. بگذار با آفتاب برود بالا قاطي ابرها. برايش باران آرزو ميکنم که هميشهي خدا تشنه است. آهسته که بشنوم، بلند که بشنود، ميگويم: چتر مرا بردار! بر ميگردم زود و هيچ هيچ از يادت نميکاهم.
«براي خودم هم چيزي اگر داريد... اگر هست، روباهي... نقشي، آويزي، مجسمهاي!»
«خيلي کم پيدا ميشود.»
«مثل خودش؟»
«چيزهاي ديگر، مرغ و جغد و مار و عقرب و گاو و ميمون و... حتي تمساح هست. اما روباه نه. يا من ندارم.»
«روباه خيلي خوب است. دمش که بزرگ است و زيبا... وقتي ميدود. از اينطرف به آنطرف ميرود، صاف ميگيردش بالا. تو تاريکي ميايستد و به شما نگاه ميکند، به ماشين شما. چشمش برق ميزند از ديدن ديگران. سرش که بزرگ است و با دماغش که بو ميکشد، همهجا را ميپايد. ميدانستيد توي جزيرهي ما روباه از گربه و سگ هم بيشتر پيدا ميشود؟ يکيشان هست که ميآيد پايين و تا نزديک آدمها ميآيد جلو و جلوتر. غذا ميگيرد از دست مسافرها. اسمش را گذاشتهاند پيتر. به گمانم حيوانات خانگي را بهطور کلي پيتر ميگويند. صدايش ميزنند پيتر و اگر آن اطراف باشد ميآيد نزديک. شما شنيدهايد روباه اينقدر با مردم، حتي غريبهها، دوست باشد...؟ نترسد از آدمها؟»
شمارهي دختر جوان فروشنده را ميگيرم که گاهي زنگ بزنم و از روباههاي توي ويترين و کتابخانه و روي طاقچه اتاق سراغ بگيرم. شمارهام را ميدهم که اگر به جزيره آمد، روزي اگر پايش رسيد به غارهاي خوربس و مقبرهي شاه شهيد و قبرستان قديمي شهر زلزلهخورده، زنگ بزند تا خودم همراهش باشم و پيتر را نشانش بدهم.
بين راه تهران تا اصفهان، خواب غلبه دارد. در بيداري گاه به گاه، باز يکي ديگر از ترانههايي که جزيره در جيبم گذاشته و به جانم انداخته را تکرار ميکنم.
«جون جونم آي جون جونم/ گفتمش چرا ماه پيشوني نامهربوني؟/ گفت ميخوام بسوزونومت تا قدرُم بدوني...»
ميگويم وقت رسيدنم نيمهشب است. ميگويد اصفهان را بيدار نکني! ميگويد خودت ماشين بگير بيا. ميخندد ميگويد تککليد در حياط را روي کنتور گاز ميگذارم. آمدي تو، در را قفل کن. صاحبخانه ايراد ميگيرد. تککليد در ساختمان را زير تکه موکت پادري ميگذارم. مواظب باش باد در را از دستت ندزدد، آنوقت نصف شبي بزند به هم. کليد در آپارتمان را هم توي جاکفشي کنار جعبه واکس قهوهاي ميگذارم. بيخودي چراغها را روشن نکن. ديروقت است که داريم ميخوابيم. تلويزيون را هم روشن نکن لطفاً. چندتايي کتلت با سالاد روي سنگ اوپن هست. بخور و بخواب! باز ميخندد.
به آژانسم زنگ ميزنم. گوشي را برنميدارد. پيغام ميدهم بليت مرا عوض کند حتماً. پرواز مستقيم ميخواهم از اصفهان به قشم. نشد هم نشد، به بندرعباس بگيرد. به جزيره زنگ ميزنم. حرف ميزنيم. ميگويد توقع ندارد. از راه ميگويم. از باد ميگويد. از سرما ميگويم. از باد پشت پنجره، از توفان و تکانتکان نخلهاي شاه شهيد ميگويد. از چراغهاي اصفهان ميگويم که در دورترها پيدا هستند. از چراغهاي کشتيها ميگويد که هيچ پيدا نيستند. از جزيره نامنتظر ميگويد. ميخواهد بيشتر بمانم. ميخواهم بيتر بمانم. ميخواهم کليد را از روي کنتور گاز بردارم و آهسته در آهني حياط را باز کنم و آهستهتر از هر بار آن را پشت سرم ببندم. بيصدا و خاموش بروم کورمالکورمال، چند دانه کتلت روي اپن را بردارم و بخزم تا برسم به رختخواب و پتو. مثل روباه غارهاي خوربس.
«بخند! بخند! در اين لباس عنابي بخند به راه، به باد، به توفان و آبي دريا! بخند به راه آبي و... ببين که هيچ از يادت نميکاهم.»
ميهماني ميرويم. ميهماني ميدهيم. ميهمان چهارباغ و پل و رودخانه خشکم. ميهمان بيشهي خشک و برف کپهشده در سايهي ديوارها. دست نگه ميدارم از تلفن. دست نگه ميدارم از پيغام. ميخواهم بيشتر بمانم. ميگويد حالا زود است. زود است و توفان جزيره را سرد کرده و من سردم است و من راز فصلها را ميدانم. ميخواهم دستش را بيرون نگه دارد از پنجره، دراز کند تا دريا و ببيند اگر باران، اگر باد...
خردهريزههاي ته کمدها را بيرون ميريزم. چيزهايي پيدا ميکنم. لباسهاي از ياد رفته، کتها با سرشانههاي خاکگرفته، پيرهنهاي آويزان قاطي مانتوها و شالها و پيرهنها. يکي يکي برميدارمشان و گوشهي ساک مياندازم.
«حداقل بليت قطار... بليت هر پروازي که شد...چهارشنبه دير است. همين دوشنبه. همين دوشنبه فردا. کاري بکن پس آقاي ملاحي! من به اميد تو مسيرم را عوض کردم. بليت تهران که دستم بود!»
هيچچيز آرام نيست و من اصلاً خوشحال نيستم. بليت اتوبوس ميگيرم. زنگ ميزنم و جزيره را خبر ميکنم که به جلسه شعرخواني ميرسم. مينويسم و به همه ميفرستم.
پسرم به شوخي ميگويد: قيافهات قيافهي رفتن نيست بابا...
«اص تيپت تيپ رفتن ني!»
اين يک شوخي قديمي است. مال هزار سال پيش! مال آنوقتها که جزيرهها سر از آب در نياورده بودند و زايندهرود آب داشت.
با سورنا بيرون ميرويم. عکس ميگيريم از هم. عکسها را در صفحهام ميگذارم. دخترم از جايي، دوستانم از جاي جاي ديگر دنيا ميبينند و لايک ميزنند. من با رنگ عنابي، روي برفهاي مانده از چند روز پيش اصفهان غلت ميزنم. دراز ميکشم روي زمين و سراميک سرد كنار اسباب بازيها و عکس ميگيرم عکس. از درختها و شاخههاي لخت توي پارک و کوچه خلوت و اصفهان خالي و سرما و سرما و... راه ميافتم. نگاهي به کنتور گاز مياندازم، به در آهني بزرگ حياط و کوچه سرازير و سوار ميشوم. همراه پسرم تا ترمينال ميآيم. سوار ميشوم و همان لحظه ميفهمم راننده آشناست. داوود انصاري که دهها بار مسير اصفهان تا بندرعباس را با او رفته يا آمدهام. اين سالها در مسير ديگري رفت و آمد کرده بود و حالا دوباره برگشته بود.
مثل فضانوردها همه چيز همراه خودم دارم. غير از نان و کتلت که نخواستم و اصراري هم نشنيدم، گوشي شارژشده تلفن همراه، کتاب خودم و کتابهايي از ديگران، آخرين شماره سينما و ادبيات، آخرين شماره همشهري داستان که به آدرس اصفهانم پست شده بود، امپيتريپلير و تبلت و دوربين و دفترچه يادداشت و رواننويس و ژاکت و پيرهن اضافي براي سرماي احتمالي بيشتر و ميل شديد به خواب.
به جزيره خبر ميدهم که در راهم.
«دارم برميگردم!»
روباهها در حاشيه روستاها و کنار جادهها پرسه ميزنند. جلو ميآيند و خودشان را به پشت پنجره خانهها ميرسانند. فيلهاي دريايي کنار هم آرام گرفتهاند و به جزيرههايي در تاريکي فکر ميکنند. به هنگام و لارک و هرمز. به دلفينهاي خاکستري. اتوبوس مقابل رستوراني بيرونق، و کنار پاسارگاد توقف ميکند. دکهدار از آبگيري ناموفق سد حرف ميزند؛ از روح نگهبان مقبره. از کانال زيرزميني بزرگي که زير تا زير کجا به کجا را وصل کرده به هم. داوود کتش را روي شانه انداخته و بند کفشش باز است. اشاره ميکند براي شام. سر تکان ميدهم که نه...که دارم. ندارم. با شکم گرسنه اما بهتر خوابم ميبرد.
«بيخودي نبوده که. سپاه بيکران را از آنجا به جاهاي ديگر ميفرستادند. حکومت ميکردند و مراقب همه چيز بودند. حساب و کتاب داشته کارشان!»
حساب و کتاب خودش اما بياشکال نيست. نسکافه نيمگرم را دوهزار تومان قيمت گذاشته است.
«همه راه از اينجا تا شيراز را درخت کاشته بودند. لشکر شاهي هشت اسبه از وسط درختها ميتاخته يکسر. ميرفته تا مصر و از اين طرف تا پشت درياي خزر.»
دور و بر دکه پر از ته سيگار است. کارتن وارفتهاي کار سطل زباله را ميکند. بادکرده از کاغذ پفک و پوست آدامس و پرتقال و موز. داوود اشاره ميکند سوار شويم. چراغ کوچک بالاي سر من يکي را فقط روشن ميگذارد. از همان موقعها هم خبر داشت که اهل کتاب و نوشتنام. ميخواهد بگويد که يادش هست. ميخواهد راحت باشم.
دخترخالههاي جويس کارل اوتس را شروع ميکنم. از ترجمه آذر عاليپور که تازه در فيسبوک پيدايش کردهام. به مژده دقيقي فکر ميکنم و خوشحالم مجموعه داستان جديدي در نيلوفر ترجمه کرده که دارم با خودم براي جزيره هديه ميبرم.
مينويسم، فردا جلسه داريم.
مينويسد، لابد بچههايتان منتظرند.
مينويسم، برويم درهي ستارهها. برويم شاه شهيد. برويم پيش پيتر. ناهار درست کنيم و سري به جنگل حرا بزنيم. چاهکو هم عالي است. هرچند دور است. بيا که با يکي يکيشان آشنايت کنم.
مينويسد، مرا چه به داستان. من اهل شعرم. بچههاي ما ميگويند قبرستان انگليسيهاي باسعيدو. اتاقک بازمانده از کمپاني هند شرقي هم آنجاست. منتهياليه شرقي قشم.
مينويسم، جان ميدهد براي عکس دسته جمعي.
مينويسد کاش بيشتر ميمانديد. بايد بيشتر ميمانديد.
مينويسم بايد ميآمدم.
مينويسد، حالا که در راهيد اما...که چه بشود؟
مينويسم فردا صبح.
مينويسد، جزيره خواب است.
مينويسم بگذار بخوابد. من هم ميخوابم. خواب جزيره بر من شيرين ميشود.
شب بخير.
شب بخير.
زيپ سوييشرت عنابي را تا زير گردن بالا ميکشم. چراغ بالاي سرم هنوز روشن است. داوود از داوود مقامي ميشنود. من سيما بينا گوش ميدهم.
«جووناي قلعهي پير/ همه روزا به نخجير/ شبا در پاي آتيش/ همه دستا به شمشير/ برق شمشير نقرهکار...»
ديگر به شيراز رسيدهايم. از جادههاي دوبانده ميگذريم با سرعت. شمارهاش را ميگيرم. ميگويم از چند کيلومتريات ميگذشتم يادت کردم. صدايش را دوست دارم. بويي از آبادان دور دارد و از بانهي نزديک که اول بار در جشنوارهاي همديگر را ديديم. خبر ميدهد داستان تازهاي از جان آپدايک ترجمه کرده. خبر ميدهد دست به نوشتن رماني دارد. خبر ميدهم کتاب تازهام در آمده. آرزوي ديدار دوباره داريم. چهار سال است با همين گفتگوي چند ماه يک بارِ تلفني از حال هم خبردار شدهايم. شيراز پشت سر ميماند با فرشته توانگرش؛ محمد کشاورز و ابوتراب خسروي و کورش نريماني و... خاطره خوش عصر پنجشنبههايش. بشكن دندان سنگي را بشكن!ديگر دير است که به دوستان ديگرم زنگ بزنم. دير است که بيدار بمانم. دير است کتاب بخوانم و به داستان فکر کنم. پس ميخوابم. زيپ عنابي را همچنان بالا نگه ميدارم و کلاه بر سر ميکشم. آمادهام که خوابِ خواب از باقيمانده سرماي استان فارس بگذرم و به دريا برسم.
مينويسد، کجايي مرد جزيره؟
مينويسم، نزديکتر به تو!
مينويسد، سهشنبه خوبي شروع شده.
مينويسم، تمام نميشود ديگر. هيچ وقت نميگذارم تمام شود.
چراغ بالاي سرم مسافرهاي ديگر را بيخواب ميکند. چراغ قوه کوچکي با بندهاي کشي خريدهام. براي خودم و براي سورنا. براي وقتي در کوچهباغهاي تاريک اسفرجان قدم ميزنيم. براي وقتي در تاريکي دنبال هم ميدويم. براي وقتي در اتاق خوابش زير پتو دنبال کلمهاي در صفحات کتابي ميگرديم. بندهايش را دور سرم مياندازم و نورش را جمع ميکنم تا حد يک سکه روشن. انگار معدنچيهاي ژرمينال زولا. دخترخالههاي کتاب اشتياق آذر عاليپور را تمام ميکنم. نوبت به «تمرينهاي ساده براي دانشآموز تازهکار» ميرسد. نميگذاشت کلاسش را تعطيل کند. انگشتهايش جان تازهاي به کوين ميدادند. صدايش گرمترين صداي دنيا بود. صدا او را به سوي خود کشيد و کشيد و سرانجام کوين خودش را ديد که به طرف او، به طرف مادرش، خم شده و آنوقت پيشانياش را به سينهي او فشرد. پيشانيام را به شيشه ميچسبانم و به شب نگاه ميکنم که شط جليلي است پر مهتاب. داوود رفته به خوابگاه خودش. مقامي ساکت است. هايده ميخواند. ميگردم و ميگردم. پيدايش ميکنم.
«غم دنياست/ وقتي عشقت دور از اينجاست/ وقتي دل بيرمق و خسته و تنهاست/ غم دنياست...»
بيدار که ميشوم قرارگاه پليس راه، نرسيده به بندر پهليم. پنجاه کيلومتر مانده به دريا. باد نيست. درختها تکان نميخورند. دريا خواهر است.
صف اتوبوسها و کاميونهاي يخچالدار و وانتهاي سبزي و ميوه و سواريهاي شماره بندر عباس و لنگه محوطه را شلوغ کردهاند. لندينکرافتها کنار هم پهلو گرفتهاند و طنابهاي کلفت لنگرشان را بستهاند به ساپورتهاي بزرگ اسکله. رفت و آمد مردها، با لباسکارهاي آبي و سفيد و سبز و قرمز، بيسيمها و بلندگوها...فلکناز آن بالا ايستاده واز روي پل فرماندهي ناخدايي ميکند. دوتا از برادرهايش جاشوي لندينکرافت نظامي گنجويند. درها با چرخش زنجيرها بالا و پايين ميروند. مامورهاي گمرک و اسکله در لباسهاي فرم سفيدشان کاغذ به دست با يکييکي رانندهها حرف ميزنند. نمايندگان تعاوني شناورها و شوراي اسلامي لافت و پهل جزييات را کنترل ميکنند.
«ترکت نميکنم. هيچ وقت ترکت نميکنم. هروقت هم که بروم زود برميگردم پيشِ تو. مثل همين حالا!»
قيافهها آشنايند. اهل لافت يا گورزين يا کاروانند. اهل رمکان و جيجيان شايد. موتورچيها اغلب اهل کووهيياند. از بندرعباس و پهل و خمير هم هستند. بيشترشان سلام و عليک مختصري ميکنند. به چهره ميشناسندم اما گمان نميکنند درباره نوشته باشم يا بنويسم. روحشان هم خبر ندارد. رفتهام که دست و پايي بشويم و دستشويي بروم. نيمساعت ديگر روز کار شروع ميشود. زنگ ميزنم به جزيره و صبح بخير ميگويم.
« صبح بخير گل!»
« صبح بخير! چه سهشنبهي خوبي بايد باشد امروز!»
به اشاره داوود سوار ميشويم. اتوبوس عقبعقب داخل لندينکرافت ميشود.
اين نيمساعت را هم ميخوابم.
«خواب راه را کوتاهتر ميکند.»
مينويسد، ناهار درست کنيم. برويم جايي! ميرويم؟
مينويسم، ناهارمان را ببريم شاه شهيد پيش سيد. دور از قبرستان روستايي که به زلزله رفت، سفره پهن کنيم. بنشينيم توي محوطه غارهاي خوربس. پيتر را هم صدا بزنيم. شايد بيايد به هواي خوردني. به بچههاي انجمن داستان هم بگوييم بيايند اگر ميتوانند.
دوباره کرت، دوباره کُنار. دوباره جادهاي به جنگل حرا. دوباره راه از کنار دريا ميگذرد. دوباره جزيرهي جنوبي از خواب بيدار ميشود. روباهها جايي ميروند. ماهيها سرک ميکشند. ساحل پراز صدفهاي تازه جامانده از امواج است.
اتوبوس از لندينکرافت به روي رمپ بتوني اسکله لافت کشيده ميشود و بالا ميرود. از خواب بيدار ميشوم. بيدارِ بيدار ميشوم و خوشحالم که سفر کوتاه شده است. خوشحالم به سفينهام برگشتهام و به اندازهي همهي سهشنبهها اميدوارم.
این مطلب در چارچوب همکاری رسمی و مشترک انسان شناسی و فرهنگ و سینما و ادبیات بازنشر می شود.
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور سقوط بالگرد رئیسی سیدابراهیم رئیسی شهادت ایران سقوط بالگرد بالگرد حسین امیرعبداللهیان دولت سیزدهم شهادت رئیسی شهادت سید ابراهیم رئیسی
تهران هواشناسی شهرداری تهران هلال احمر پلیس سردار رادان سیل قوه قضاییه آموزش و پرورش مشهد سیل مشهد بارش باران
یارانه یارانه نقدی قیمت دلار بورس قیمت خودرو خودرو دلار بازار خودرو قیمت طلا حقوق بازنشستگان بازنشستگان ایران خودرو
شهید رئیسی تلویزیون لیلا حاتمی سینما هنرمندان شعر سینمای ایران سریال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی زری خوشکام نمایشگاه کتاب رسانه ملی
قرآن تجهیزات پزشکی
رژیم صهیونیستی امیرعبداللهیان ترکیه روسیه ولادیمیر پوتین چین غزه اسرائیل فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس
فوتبال پرسپولیس استقلال ابراهیم رییسی رییس جمهور لیگ برتر لیگ برتر ایران لیگ برتر انگلیس فدراسیون فوتبال باشگاه پرسپولیس تراکتور بازی
تبلیغات سامسونگ هوش مصنوعی اپل موبایل ناسا اینترنت نمایشگاه ایران هلث هواپیما
سرطان رژیم غذایی آلزایمر زیبایی سازمان غذا و دارو استرس کاهش وزن پزشک