دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
ملک الشعرا: یادی از محمد تقی بهار
شاعر و پژوهشگر
خاطراتى از پدرم
1265-1330
پدرم مردى بلند بالا، لاغر و عصبى بود. از او لبخند و گاهى خنده اى کوتاه و ملایم دیده بودم، ولى هرگز به یاد ندارم که او را در حال خنده اى از بن دل دیده باشم. اگر به خشم مى آمد، فریاد برمى آورد و وحشت و ترس خانه را فرا مى گرفت. حوصله ما بچه ها را کمتر داشت. چه در خواب بود یا بیدار، بایست از پشت اتاقش پاورچین، پاورچین رد مى شدیم و سر و صدایى نمى کردیم. او انسانى عمیقاً شاد نبود، اما خشن هم نبود، بى محبت هم نبود و حتى گاهى به لطافت بهار بود. او عاشقانه طبیعت را با نگاهش، با دستش و با همه وجودش لمس مى کرد و این سرزمین و مردم و خانواده خود را گرامى داشت اما او از همه این زندگى و جهان پیرامون خود در رنج بود، به ویژه زندگى اجتماعى و تنگدستى او را عذاب مى داد.
از جمله گرفتارى هاى ناراحت کننده براى او، برخورد بر سر مسائل مادى زندگى میان وى و مادر ما بود. هر دو مردمى خوب و علاقه مند به خانواده بودند، ولى جهانِ مادرِ ما در مسائل خانواده و فرزندان خلاصه مى شد و جهانِ پدر، پهنه اى عظیم بود انباشته از تلاطم هاى سیاسى و اجتماعى و نتایج مادى آنها: زندان، تبعید و فقر، امورى که خانه ما را از شادى لازم محروم داشته بود. مادر نمى توانست بار سنگین خانواده را در این دریاى مظلم به ساحلى برساند، پدر هم قادر به نوکرى و ایجاد درآمد نبود. حتى هنگامى هم که از سیاست دست کشید، درآمدى مناسب وضع زندگى خود پیدا نکرد. او چند بار سعى کرد تا به کارى آزاد دست زند. یک بار مؤسسه اى بنیاد نهاد تا به خرید و فروش کتاب بپردازد اما به زودى سرمایه را از کف داد و زیان بزرگى را متحمل شد. یک بار هم سعى کرد دیوان اشعارش را به سرمایه خود چاپ کند و از آن راه سودى به دست آورد، شهربانى رضا شاه اوراق چاپ شده را توقیف کرد و مخارج سنگین چاپ بر عهده پدر ماند. او دیگر هرگز به کار آزاد اقدام نکرد. دعواى با زن قابل تحمل تر از دعوا با طلبکاران بود!
وقتى پدر را به اصفهان تبعید کردند، زندگى ما دشوارتر شد. هیچ درآمدى نداشتیم. باغچه اى را که پدر سال ها پیش در سردسیر درکه خریده بود، به فروش رساندیم و بدهى هایى چند را پرداختیم. یارى هاى دوستى عزیز و بزرگوار به نام مسعود ثابتى (که خوب قیافه اش را با چشم هاى آبى درشت و قامت بلند به یاد دارم) که در این تبعید به فریاد پدر مى رسید، مفید بود اما آن هم کفاف مخارج ما را نمى کرد. سرانجام اگر محبت هاى شادروان فروغى نبود و در نزد رضاشاه وساطت نکرده بود، آینده تیره ترى در انتظار ما مى بود.
در این تبعید، و تنها در دوره این تبعید، پدر دیگر آن ملک الشعراء میدان سیاست و مجلس شورا نبود. او از آسمان فرود آمده بود و از جمله، براى من که در آن هنگام کودکى چهار ساله بودم، قصه مى گفت. کارى که از او عجیب بود. هر چند این قصه ها که درباره دیوى به نام سیاه خان ستمگر بود، هیچ نشاطى، شورى و شوقى در من برنمى انگیخت.
او مى خواست تا در پرده، به نام سیاه خان، رضاشاه را در چشم من چون عفریتى جلوه دهد و نمى دانست که من در تلخى آن ایام به فرشته اى نیاز داشتم!
پدر منزوى در خانه به سر مى برد و عصرها از عباس آباد، که منزلمان آنجا بود، پیاده تا پل خواجو در کناره زاینده رود راه مى رفت. من هم اغلب با او مى رفتم. روى پل، بر لب یکى از طاقک ها مى نشست، پاها را از فراز پل آویزان مى کرد و غرق تماشاى غروب آفتاب در دل سبز و تیره رنگ بیشه هاى دوردست مى شد و به اندیشه هاى خود فرو مى رفت و گاه گاه، بلند یا به نجوا شعر مى خواند و من آرام بودن و تحمل سردى دیگران کردن را مى آموختم و عشق به طبیعت را نیز و لذت مى بردم!
بعد از بازگشت به تهران، با وجود عقد قراردادى براى تدریس در دانشسراى عالى و آغاز به تألیف و تصحیح کتاب نیز وضع ما چندان بهتر نشد و پیوسته مخارج فزون تر از درآمد بود. به قول فرنگى ها «تم اصلى» زندگى ما دعواى مادر و پدر بر سر امور مالى باقى ماند که باقى ماند. بیچاره پدر چقدر رنج مى برد و بیچاره مادر که چقدر محق بود و بى گناه!
تا ما بچه بودیم، پدر حوصله ما را نداشت. ما حتى جرأت نداشتیم در اطراف اتاق کار او بازى و سروصدا کنیم. حتى به هنگام نوروز که پیش او مى رفتیم، به لبخندى محبت آمیز و بوسیدنى بى اشتیاق اکتفا مى کرد و ما اندکى بعد اتاق وى را ترک مى گفتیم. لمس کردن عید در پیش او چندان آسان نبود!
اما این از بى دل و دماغى بود، نه از بى محبتى. من روى دیگر این سکّه را هم دیده ام. یک بار، در کودکى، در دوره دبستان، بیمار شدم و شبى از شب ها در سینه خود درد عجیبى احساس کردم، به طورى که گاه نفسم بند مى آمد. خوب به یاد دارم، پدرم تازه به خانه آمده بود و چون حال مرا چنان دید، چنان پریشان خاطر شد که شتابان به سوى تلفن رفت و با صدایى ملتمس از دکتر خانواده خواست که فوراً به خانه ما بیاید. به یاد دارم که از دیدن این همه احساس و پریشانى او، آرامشى عجیب به من دست داد. شاید حالم اندکى بهتر شد. شاید ما بچه ها نیازمند بیان محبت بیشترى از سوى پدر و مادر دلخسته مان بودیم و بیمارى هاى ما شاید با این عامل روانى مربوط بود. من آن شب احساس امنیّت عجیبى در خود کردم.
پدر در امور تربیتى ما جدى بود. البته هیچ وقت خبرى از درس و مشق ما نداشت و ما بر پاى خود رشد مى کردیم، اما محیط چنان نبود که به بیراه برویم. به یاد دارم که در کلاس چهارم دبیرستان تجدیدى شده بودم. این زمان پدرم وزیر معارف بود. شکایت به او بردم و گمان مى کردم با سفارشى کارم درست خواهد شد. پدر بازرسى به دبیرستان فرستاد. پس از گزارش بازرس که به زیان من بود، نه تنها سفارشى به عمل نیامد، بلکه پدر پوستى از کله من تنبل کند تا دیگر از این غلط ها نکنم. ما هرگز عادت نکردیم تا از موقعیتى سوءاستفاده کنیم، به ما این امکان داده نمى شد!
چون سن ما بیشتر گشت، پدر با ما نزدیک تر شد و هر سال با پدرى شیرین تر و دوست داشتنى تر روبه رو مى شدیم. به هر حال، دوران رضاشاه به سر رسیده بود. عصرهاى تابستان با او به گردش مى رفتیم، بحث مى کردیم، شوخى مى کرد و ما بچه ها شاد و سرزنده با او به خانه باز مى آمدیم.
در همه شب هاى تابستان، فرشى در باغ مى انداختند، تشکى روى آن مى افکندند، پدر بر آن مى نشست و ما به گرد او درمى آمدیم. صداى زنجره ها و قورباغه ها، صداى نسیمى که گاه گاه از لابلاى برگ ها مى گذشت، و نور چراغ گردسوزى که در وسط قالى مى نهادند و... همه و همه هنوز براى من زنده و خاطره انگیزند. پدر مى توانست مردى شیرین گفتار باشد. نکته هایى دلنشین براى گفتن داشت، اما واى به شبى که او به علتى ناراحت و عصبى بود! آن شب هر یک از ما به بهانه اى فرار مى کرد.
در این زمان بود که من در طى یک تابستان با داستان هاى شاهنامه آشنا شدم و گاهى بعدازظهر در نزد پدر، در زیرزمین خنک خانه مان، شاهنامه مى خواندم. به یاد دارم که باغبان پیر ما هنگامى که کودکى بودم، براى خواهرم و من شب ها قصه مى گفت و او بود که اول بار مرا با داستان ها و قهرمانان شاهنامه آشنا کرد. اما وقتى خود شاهنامه را خواندم، دیدم که میان حماسه هاى فردوسى و حماسه هاى باغبان پیر ما اختلاف بسیار است. به او گفتم که داستان ها را درست نمى دانسته است. باغبان گفت: «این کتاب هاى باباى تو است که سراسر غلط است، روایت درست همان است که من مى گویم! داستان هاى باغبان کششى روستایى داشت و گاه باغبان پیر و با فرهنگ، خود چنان به هیجان مى آمد که خویشتن را با قهرمانانش یگانه مى یافت و با احساس تمام شمشیرى خیالى برمى کشید و با همه پیرى، بر دشمن حمله مى آورد و ما را مسحور خود مى ساخت. باغبان ما شعر هم مى گفت و معتقد بود که شعرهایش دست کمى از اشعار پدر ما نداشت، و پدر مى شنید و مى خندید.
صحبت شعر شد، باید بگویم که پدر مدتى نیز کوشید تا مرا به شعر گفتن وادارد. هنوز ده دوازده سالى بیش نداشتم که او گاه گاه به روشى کهن، چهار واژه برمى گزید و از من مى خواست که با آنها یک رباعى بسازم و این در حالى بود که من اصلاً نمى دانستم رباعى چیست! زمانه دگرگشته بود و بنده هم از استعداد شاعرى به کلى بى بهره بودم! اما پدر گمان مى کرد شرایط گذشته همچنان پابرجاست و استعداد شاعرى فرزندش نیازمند به یک تلنگر است. البته از تلنگرها اثرى برنخاست و من در برخوردهایى که با پدر پیش مى آمد، کارم به دعاخوانى و فوت کردن به خود رسیده بود تا مگر چهار واژه دیگر برنگزیند و رباعى سازى نخواهد. سرانجام پس از مدتى ـ که اصلاً کوتاه نبود ـ پدر روزى به دایى ام گفت: «این پدرسوخته هیچ نخواهد شد» و چه راست مى گفت! پدر که از شاعرى فرزندان ناامید بود، عاقبت همسرى شاعر و سخنور براى دختر بزرگش برگزید و تداوم را حفظ کرد!
سال ها بعد، در اواخر دوره دبیرستان، به مبارزات سیاسى چپ کشانده شدم و پدر از این امر دل خوش نداشت. او حتى گمان مى کرد که در احزاب چپ، فرزندان را بر ضد پدران خود که از نظر سیاسى مخالف آنانند، برمى انگیزند. پدر در مورد وفادارى من به خود تردید یافته بود، اما یک روز که کارى داشت و کمک مى خواست من صمیمانه به یاریش رفتم. تعجبى کرد، گفت: «مگر مرا دوست هم دارى؟» اشک در چشم هاى من گرد آمد، من او را به اندازه دنیایى دوست مى داشتم. او اشک مرا دید، صداقتم را باور کرد. مرا در آغوش گرفت و این زمان او بود که احساس امنیتى یافت.
او ما را سخت دوست مى داشت و گناهانمان را مى بخشید. وقتى برادر بزرگم، هوشنگ، با رفتن به آمریکا، پس از چندى همسرى آمریکایى گرفته بود، پدر بى نهایت ناراحت شد و گفت که دیگر اسمى از او نخواهد آورد. اما وقتى، پس از چندى، عکس برادرم، همسرش و فرزند زیباى چند ماهه اش رسید، با دیدن عکس و به ویژه عکس نوه خود، چهره پدر گشوده شد، به نوه اش خیره گشت. چشم هایش پر از محبت شده بود فرزند را بخشید و به مادر گفت: «خانم جان! این عکس را اینجا به دیوار بزن که هر روز ببینمشان.»
گاهى هم بخششى نبود!
یک بار در دوران کودکى، به فکر افتادم تا لوبیایى چند در باغچه اى بکارم، پایشان چوبى بزنم تا بر چوب ها بپیچند و سپس سر چوب ها را به یکدیگر نخ کشى کنم تا سرانجام چفته اى از چوب ها و نخ ها پدید آید و لوبیاهاى سبز آنها را بپوشانند و قد برافرازند. گمان مى کردم پدر هم از ذوق من خوشش خواهد آمد. با این رؤیاها باغچه اى را در کنجى از باغ بیل زدم و دیدم مقدارى پیاز در آنجا چال کرده اند. پیازها را کندم و به کنارى ریختم و لوبیاها را کاشتم. در پى این واقعه که معرف نهایت عشق من به گل و گیاه بود، چنان کتکى از پدر خوردم و چنان خشمى در چشمانش دیدم که هرگز فراموش نخواهم کرد. سبب این بود که آن پیازها، پیازهاى مریم پرپرى بود که به تازگى براى پدر آورده بودند و من آنها را نابود کرده بودم! البته، باز هم از پدر کتک خورده ام!
پدر به کبوتر عشق مىورزید و تا مدت ها ما همیشه تعدادى کبوتر داشتیم که کم نبود. یک بار گربه اى پیدا شد که بر سر شیروانى بلند به کبوترهایى که پرواز مى کردند و آنجا مى نشستند حمله مى کرد و آنها را مى خورد. من که با وجود خردسالى، عشقى کمتر از پدر به کبوترها نداشتم، وظیفه خود دانستم که کبوترها را از دست گربه رهایى بخشم. به لانه کبوترها رفتم و پرهاى بلند بال هاشان را قیچى کردم تا به سر بام بلند پرواز نکنند. آن روز هم پدر بخشایشى نشان نداد، حتى فرار من از خانه هم سودى نبخشید و حضرت ملک الشعراء بهار، با عصایى افراخته در دست، در کوچه مرا دنبال کرد و برابر خانه آقاى گلشاییان، وزیر محترم و همسایه ما مرا گیر آورد و با عصا به زدن پرداخت کارى که هرگز در عمرش نکرده بود و بعدها هم نکرد. خدا را شکر! آقاى گلشاییان رسید و جناب بهار، جناب بهار گویان مرا نیمه جان از دست پدر نجات داد. من نمى فهمیدم چرا از کارهاى خود من که با عشق به طبیعت و گیاهان و پرندگان توأم بود، مى بایست چنین تقدیر شود! البته حالا مى فهمم!
عشق و ولع او به دانستن، به شناخت و آشنایى با هر چیز نو به ارث به ما بچه ها هم رسیده است. او با عقاید داروین در جوانى آشنا شده بود و این عقاید عمیقاً بر اندیشه وى اثر گذاشته بود. او جزء معدود استادانى بود که در نزد هرتسفلد به تحصیل زبان پارسى میانه پرداخته بودند. او ترجمه هاى شادروان پورداود را از اوستا تماماً خوانده بود و گاه با متن اوستایى پهلویش نیز مقایسه کرده بود. او حتى وقتى دید که من با آثار مکتبى چپ آشنا شده ام، با همه بیمارى که داشت، بسیارى از آثار این مکتب را که در دسترس من بود، گرفت و خواند. دانستن و شناختن و نه الزاماً باور کردن و مؤمن بودن در سرشت او بود و به ما نیز این شوق و ولع را منتقل مى ساخت.
پدر حافظه اى شگفت انگیز داشت. مى گفت در نوجوانى حافظه ام ضعیف بود، ولى با حفظ کردن شعر و تداوم در این امر حافظه ام را تقویت کردم. فراموش نمى کنم، دو سه روزى به درگذشتش مانده بود. اوایل شب بود. به حال اغماء فرو رفته بود. دکتر آمد. تزریقاتى چند کرد و پدر اندک اندک به حال آمد. پیش او و نگران حالش نشسته بودم. چشمى گشود، سرخ بود و خسته. مدتى مرا نگاه کرد، نمى دانم چرا شروع به خواندن کرد، قصیده اى بلند از انورى و خواند و خواند و خواند و اندوه مرا از اینکه این همه هوش و حافظه مى رفت تا از میان رود، مى افزود و مى افزود. در خانه ما کمال انسان در شاعرى وى بود، من این امر را آن شب حس کردم و این کمبود، مرا پیوسته رنج داده است. تأسف اینجاست که دیگران نیز پیوسته مترصد دیدن این کمال در افراد خانواده ما بوده اند. روزى با افراد خانواده ـ البته بدون پدر ـ به تفریح که به درکه رفته بودیم، من بچه اى هشت نه ساله بودم. مستخدم پیرى داشتیم، دست مرا گرفت تا در آن حدود به گردش برد. مردى بر سر سنگى نشسته بود و تار مى زد. مستخدم به او سلامى کرد و گفت: «این پسر ملک است». پدر مرا همه با این نام مى شناختند. مرد در حالى که به تار زدن ادامه مى داد، از من پرسید: «شعر مى گویى؟»
گفتم: «نه».
گفت: «خاک بر سرت!» و به تار زدن ادامه داد.
شاید پسر هنرمند، یا دانشمند بزرگى بودن همیشه با این تحقیرها و انتظارات بجا و نابجا توأم باشد و هر هنر و دانشى که از فرزند ببینند گویند که «این استعداد از فلانى به او به ارث رسیده است» و هر عیب و بى دانشى که در او دریابند، به رخش کشند و گویند: «حیف از آن پدر!» و من هر دوى این برخوردها و بیشتر برخورد دوم را لمس کرده ام. از هر دو بدم آمده و رنج برده ام. همیشه احساس کرده ام که از استقلال شخصیت محروم داشته شده ام.
پدر مرا گاه با خود به این طرف و آن طرف مى برد. گاهى شب ها به کتابخانه دانش در خیابان سعدى مى رفتیم. عده اى از فضلا هم مى آمدند و بحث و گفتگو در مى گرفت و من نیز با عشق به کتاب بار مى آمدم. اول بار در آنجا بود که آموختم باید کتاب هاى فرنگى را از چپ به راست مطالعه کرد.
گاهى حتى مرا به محافل سیاسى مى برد و این بعد از شهریور بیست بود. شبى در محفلى انتخاباتى که مملو از جمعیت بود پدر سخنرانى مى کرد. درباره اخلاق بود و این که امپراطورى روم بر اثر تباهى اخلاق از میان رفت و گفت که دروغ و دزدى، بدترین دشمنان سعادت یک کشور است و ما باید دولتى و مجلسى داشته باشیم که مشوّق و مظهر اعتلاء اخلاقى ما باشد. وقتى سخنرانى تمام شد، کف زدن ها آغاز گشت و مدتى به طول انجامید. مى دیدم که پدرم چقدر از تأثیر گفتار خود بر مردم راضى بود. آن غرورى که از ارضاء خاطر دست مى دهد، در چهره اش نمایان بود اما وقتى از مجلس خارج شدیم، به اتاق رختکن رفتیم تا پالتو و چترش را بردارد و برویم، دیدیم که نشانى از هیچ یک در میان نبود، آنها را شنوندگان دزدیده بودند! همه آن رضاى خاطر در چهره اش فرو مرد و گفت: «این ملت درست شدنى نیست.»
هنوز هم انعکاس این سخن که از دل او برخاسته بود (و در این امر سرماى زمستان هم بى اثر نبود)، از خاطرم نرفته است.
او به گل و باغ سخت علاقه مند بود. شب بوها و رزها گل هاى مورد علاقه اش بودند و نرگس هایى که لاى پنبه و در گلدان هاى شیشه اى بلند در اتاق رو به آفتابش رشد مى کردند و گل مى دادند، گل محبوب نوروزیش بودند. سالى که در آغاز اردیبهشتش درگذشت، سالى سرد بود. او حالش سخت خراب بود و روزهاى آخر عمر را طى مى کرد، ولى گویى نمى خواست بى دیدن گل هاى نوشکفته باغچه درگذرد. در آغاز اردیبهشت، تازه گل ها شکفته بودند که او مرد.
پدر با همه خشونت هاى ظاهرى و رعبى که مى توانست در دل ما بیفکند، پدرى مهربان و نمونه اخلاق بود و به ما درس آزادگى، سلامت نفس و وارستگى مى داد.
ما فرزندان او، اگر از شرف و سلامت نفسى بهره مند هستیم، عمدتاً از اوست. ما مدیون او هستیم، پدر نازنینى بود.
(نقل از مجله آینده، شماره 2 و 3: اردیبهشت و خرداد 1363)
این نوشته به نقل از مجله بخارا شماره 55 مهر و ابان 1385 ویژه ملک الشعرای بهار، با اجازه سردبیر آورده شده است.
روی اینترنت:
بهار در ویکیپدیا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست