جمعه, ۲۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 14 March, 2025
مجله ویستا

درباره خاطره و ضدخاطره جمعی



      درباره خاطره و ضدخاطره جمعی
ترانه یلدا

اینکه یک نفر، خاطره و حافظه‌اش را در مرحله‌ای از زندگی به تدریج از دست بدهد - به خصوص در دنیای شلوغ و پر از آلودگی‌های بصری و صوتی و اطلاعاتی امروز ما- چیز عجیبی نیست. دیگر همه می‌دانند آلزایمر چیست، حتی اگر آقای آلزایمر آلمانی را نشناسند. من که تا حدودی به آن دچارم و اطرافم هم زیاد می‌بینم... اما وقتی این پدیده جمعی می‌شود و یک اجتماع را، و کل یک شهر را، در بر می‌گیرد، جای تعمق بیشتری را باقی می‌گذارد و ما را وامی‌دارد به چاره‌اندیشی برخیزیم.

در صد سال تنهایی؛ یگانه کتاب افسانه‌ای مارکز، روزی پسر خانواده خبر از آمدن کسی می‌دهد. (خبر دادن مهم است: کسی می‌آید!...) کمی بعد، عده‌ای تاجرِ پوست، دخترکی یازده‌ساله را به خانه بزرگ رمان در ماکوندو می‌آورند و با نامه‌ای، تحویلش می‌دهند و می‌روند... همراه دختر یک گونی محتوی استخوان‌های پدر و مادرش هم هست. کسی نمی‌فهمد او کیست. اما بچه را همان‌جا می‌گذارند و می‌روند. چاره‌ای نیست. ابتدا حرف نمی‌زند. غذا نمی‌خورد، و گل و خاک کف حیاط و دیوارها را می‌خورد. بعد رام می‌شود و دل همه را می‌برد... اما ناگهان شبی یکی از خدمه سرخپوست خانه متوجه می‌شود ربکا نخوابیده است و در صندلی‌اش نشسته، انگشت می‌مکد. با وحشت می‌فهمد که قرار است همه‌شان به یک مرض مبتلا شوند: اول بی‌خوابی دسته‌جمعی و بعد فراموشی... اول کسی باورش نمی‌کند و با او شوخی می‌کنند. اما وقتی همه دچارش می‌شوند، داستان غم‌انگیز می‌شود. همه دست به کارهای عجیبی می‌زنند تا این فراموشی مهلک را جبران کنند؛ کوشش‌هایی مذبوحانه و بی‌فایده... اورسولا، مادر و رئیس خانواده شربت تاج‌الملوک می‌دهد همه بنوشند با این حال هیچ‌کس نمی‌تواند بخوابد، «در عوض، تمام روز سر پا ماندند و خواب دیدند. (مثل ما که خواب دنیای غرب را!) در آن حالت شگفت بیداری، نه تنها خواب‌های خود، بلکه خواب‌های دیگران را هم می‌دیدند. گویی خانه یک‌باره از هجوم خواب‌های آنها پر از جمعیت شده بود». کم‌کم تمام دهکده به بی‌خوابی و پس، فراموشی مبتلا شد. و همه هم عادت کردند... ( مثل ما که تازه مظلوم هم بودیم و خواب‌های دیگران را فی‌الفور باور هم کردیم!)

اما آگاهی اهالی ماکوندو از مرض، باعث شد به سایر دهکده‌ها هشدار دهند. (کاری که ما نکردیم و باعث شدیم مرض تا ده‌کوره‌هایمان هم برود و به همه جا چنگ بیاندازد!) غریبه‌ها با زنگوله‌ای به ماکوندو وارد می‌شدند و مواظب بودند این مرض واگیردار به آنها سرایت نکند. ترفندهای مبارزه با این شرایط اضطراری هم جالب بود- مثلا دستگاه حافظه - که اینجا جای شرح آن نیست.

به هر حال خود را سرگرم می‌کردند و اختراع می‌کردند و هرکس پیشنهادی داشت به فراخور روحیه‌اش... تا اینکه یک روز آن مرد کولی شعبده‌باز و معجزه‌گر که قدیم‌ها با گروهش می‌آمد و عجایب دنیای نو را با خودش می‌آورد، این بار تنها و از دست مرگ دررفته، می‌رسد و با شربتی همه دهکده را نجات می‌دهد...

داستان فراموشی جمعی در اینجا استعاره‌ای است شاید؟ جادویی بودنش به باز بودن درِ تعبیرهای مختلف است برای آن... ما هم دسته‌جمعی فراموش می‌کنیم یا دوست داریم فراموش کنیم. کوچه‌های قدیمی شهرمان را. اصل و نسب‌مان را. لباس پوشیدن‌مان را. آداب و رسوم‌مان را.

اگر نمی‌خواستیم فراموش کنیم بافت‌ شهرهایمان را با آن همه خانه‌های زیبای قدیمی، خراب نمی‌کردیم. به اصل و نسب شهرستانی‌مان پشت پا‌ نمی‌زدیم و عقده پیدا نمی‌کردیم تا تمام نشانه‌های هویتی و تاریخی‌مان را از بین ببریم. مثل هندی‌ها لباس ملی مطابق روز و زمانه خود می‌داشتیم و آداب و رسوم‌مان را در جنبه‌های مختلف به جا می‌آوردیم...

صحبت همه‌اش بر سر فراموشی به عنوان یک مرض هم نیست. روحیه زمانه ایجاب کرده که عمدا بخواهیم فراموش کنیم. بخواهیم نشانه‌ها را از بین ببریم. از بنای قدیمی تا درخت و گل و باغ. تا کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر قدیم. تا کوچه‌باغ‌های شمال شهر و رود-دره‌ها... تا با چه جایگزینش کنیم؟ با یک مشت ساختمان بلند فاقد ارزش‌های معمارانه و انسانی. و اسمش را هم بگذاریم «توسعه شهری»! یا شاید ضدخاطرات شهری؟!

اگر روزی گذارتان اتفاقی به درکه یا دربند افتاد، سعی کنید به خاطر بیاورید، یا از پدر و مادرتان بپرسید که قبلا چه بود و امروز به چه روزی افتاده است. ساختمان‌های 6 تا 16 طبقه را در فاصله 3 متری رودخانه خوب ورانداز کنید و ببینید فراموشی و بی‌اهمیتی جمعی در مقابل ارزش‌ها چه بلایی بر سر باغ‌ها آورده است... یا اگر اطراف بازار تهران کاری داشتید، به دور و برتان هم نگاهی بیاندازید. ببینید چقدر احساس اصالت و هویت می‌کنید؟ سری هم به چنار 900 ساله امامزاده یحیی بزنید که به طور معجزه‌آسایی هنوز از حمله ملخ‌ها جان به در برده! شاید آنجا کمی از آن احساس بهتان دست دهد. ( چون چنار کهنسال و البته خشک‌شده امامزاده صالح تجریش را که از بُن ریشه‌کن کردند و حتی تنه مقدس آن را هم برای مردم نگذاشتند تا موقع زیارت، دخیل‌هاشان را به آن ببندند!)

و البته، تقصیر را یکسونگرانه به گردن شهرداری و طرح‌های شهری نیندازید. طرح‌ها گفته‌اند 2 الی 3 طبقه! این مردم شهرند که دیگر مایل نیستند با افتخار خاطره‌هایشان را برای نوه‌هایشان تعریف کنند و آنها را بی‌محابا در جوی آب می‌ریزند! و البته بسیارند غیرتهرانی‌هایی که خاطرات این شهر اصلا مساله‌شان نیست و حاضرند کمک کنند تا لااقل خواب‌های طلایی خیل تازه به دوران رسیده‌های به دنبال سوداگری و رانت‌بازی، جامه واقعیت به تن کند.

حال سوال این است: چه کسی قرار است به جای ملکیادس، آن کولی‌وش دانشمندِ معجزه‌گر بیاید و دوای این خاطرات ارزشمند را به ما بنوشاند؟ کی قرار است به خود بیاییم و راه و رسم زیبایی‌شناسی را در این شهر از سر بگیریم؟

 

این یادداشت در چارچوب همکاری رسمی انسان شناسی و فرهنگ با مجله «نمایه تهران» منتشر می شود.  یکشنبه ها و جهارشنبه ها گزیده ای از مطالب این نشریه را در انسان شناسی و فرهنگ بخوانید

 

ویژه‌نامه‌ی «هشتمین سالگرد انسان‌شناسی و فرهنگ»
http://www.anthropology.ir/node/21139

ویژه‌نامه‌ی نوروز 1393
http://www.anthropology.ir/node/22280