شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

اینجا همان دوزخی است که قبلا بود!



      اینجا همان دوزخی است که قبلا بود!
سیدعلی میرفتاح

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود/ توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
پاریسی‌ها از خاطره‌بازی‌هایشان پول درمی‌آورند و با عکس و کتاب و نقاشی و سنگفرش خیابان، کِرم دهه بیست و سی را به جان مردم دنیا می‌اندازند. از من ایرانی تا بازنشسته‌های چینی و ژاپنی را هوایی می‌کنند تا پول خرج کنیم و توی صف بایستیم و به پاریس برویم و خانه... بالزاک و رودن ندیده از دنیا نرویم. کافه سلکت را یا کافه فلور را نشان‏مان می‌هند، تیغ‏مان می‌زنند و ما را به حیرت و اعجاب فرومی‌برند که یک زمانی سارتر و کوکتو اینجا با مارلین دیتریش آبگوشت بزباش خورده‌اند با ترشی لیته و ما کیف می‌کنیم و بعدها پزش را به بقیه می‌فروشیم که روی همان صندلی کامو اسپرسو خورده‌ایم. توی مهمانی تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ها که حاضر شوید می‌فهمید من از چه مرضی حرف می‌زنم؛ از مرض خاطره‌سازی. خاطره‌بازی هم در نوع خود مرض است، اما خاطره‌سازی نوع وخیمی است که اگر درمانش نکنید عین سرطان، لاعلاج می‌شود.
فرض بگیریم که اروپای قبل از جنگ، به‌خصوص پاریس دهه سی، یک جای فوق‌العاده و حیرت‌انگیز بوده -که قطعا نبوده- ما را سه ننه؟ ما اصل همینگوی و فیتس‌جرالد و کامو و سارتر و بالزاک و گی‌دو‌مو‌پاسان و هر نویسنده و نقاشی را -از هر جایی- که در دهه بیست و سی مقیم پاریس بوده، زمین گذاشته‌ایم و با صندلی و خیابان و خانه و کلاه‌فروشی و از این قبیل سرگرم شده‌ایم.
توی نیس، یک پارکی هست و گوشه پارک، مشرف به دریا تراسی که چون روزی، روزگاری نیچه روی نیمکت فلزی‌اش می‌نشسته و با سردردش دست و پنجه نرم می‌کرده، اسمش را گذاشته‌اند تراس دو نیچه. حتی توریست‌های بازنشسته ژاپنی هم روی نیمکت این تراس می‌نشینند و عکس می‌گیرند که از نیچه برای خود خاطره ساخته باشند. راه دور نرویم. توی همین تهران مخوف هم یک سری از ما کاری نمی‌کنند جز خاطره‌سازی. عرض کردم که خاطره‌بازی هم فی‌نفسه احمقانه و دست‌وپاگیر و مزاحم فکر و ذکر است اما خاطره‌سازی مثل معاشقه با همان صندلی پارکی است که یک روزی فیلسوف بیمار و عصبانی روی آن می‌نشسته تا به دریا خیره شود و روی مردم دنیا را نبیند.
صادق هدایت در نظرم بسیار بزرگ می‌نمود. او را می‌ستودم برای اینکه هیچ چیز دنیا را به هیچ جایش حساب نمی‌کرده. آدم باید عضو خانواده خوش‌نام و صاحب‌نفوذ هدایت باشد تا بفهمد پشت پا زدن به چنین پشتوانه حیرت‌انگیزی چقدر دل و جرات می‌خواهد. آدم باید دهه بیست تهران را در پاتوق‌های روشنفکری‌اش زندگی کرده باشد تا آزادمنشی و بی‌قیدی و نیهیلیسم هدایت را قیمت بگذارد. کلا زندگی و حتی مرگ هدایت و البته نوشته‌ها و گفته‌هایش در نظرم طوری بود که عظمتش را می‌ستودم و در برابرش خاضع بودم. همین بسته نامه‌های هدایت به شهید نورایی کفایت می‌کند تا نیهیلیسم منحصربه‌فرد این آقازاده فرنگ‌دیده را ارج نهیم. اما هرچقدر که این سلوک و این نوشته‌ها و گفته‌ها خوب و جالب توجه و قابل تامل است، متاسفانه آلبوم عکس‌هایش مصنوعی و مملو از ژست آبدوغ خیاری و ابزاری برای خاطره‌سازی است. عیب اصلی عکس‌ها این است که آدم هر وقت می‌خواهد آن مرد نیهیلیست را به یاد بیاورد با افه و ... [...] می‌آورد. عین کامو که در تصور عمومی ما مردی است که در تاریک و روشنای پاریس، کج ایستاده و راست نگاه می‌کند و سیگار می‌کشد. عکس مال چند ثانیه از زندگی است اما در ذهن بیننده به اندازه تمام زندگی کش پیدا می‌کند. یک عیب خاطره‌سازی اصلا همین است که آدم به وجوه دیگر زندگی فکر نمی‌کند و لحظات ژست و افه را به همه زندگی تعمیم می‌دهد. دهه بیست فقط دهه کافه نادری و لاماسکو نیست، کما اینکه دهه پنجاه هم در کوچینی و میامی و باکارا منحصر نشده. توی همین دهه بیست و سی ملتی داشتند از گرسنگی می‌مردند و بی‌سوادی بالای هفتاد و چند درصد بود و به لحاظ سیاسی همان‌طوری که هدایت می‌گوید وضع طوری بود که سطلی از رجس و پلیدی را به ذهن متبادر می‌کرد که امید هیچ‌گونه اصلاحی در آن دیده نمی‌شد. بخواهیم خوب و درست و واقع‌بینانه نگاه کنیم می‌بینیم که اتفاقا از بدترین دوره‌های ایران همین دهه بیست و سی بوده، منتها بابت چند عکس و خاطره دچار نوستالژی شده‌ایم. اگر این مریضی نیست، پس چیست؟
نوستالژی را با حسن‌سلیقه، اندوه و دورماندگی ترجمه کرده‌اند. ترجمه رسا و زیبایی است و اتفاقا حال و روز خاطره‌بازها و خاطره‌سازهای ما را بهتر بیان می‌کند. اصل اندوه را می‌فهمم که به اتمسفری برمی‌گردد که وجود ندارد. اصلا اندوه به حال و هوایی بر می‌گردد که نیست و ما گمان می‌کنیم در گذشته بوده. از این نظر فیلم وودی آلن درباره نیمه شب‌های پاریس دهه بیست قابل تامل است. یک چیزی هست که الان نیست. آن چیز حال خوش است، ادب است، نزاکت است، شعور و سواد و درک و زیبایی است، دل خوش است و یک جور مهربانی است که به هر دلیلی نیست و ما دچار اندوه دورماندگی از آنهاییم.  اما مواظب باشیم که یک وقت با چندتا عکس و قصه و خاطره، بابت آدم‌های قدیمی که دوستشان داشتیم، به این وهم و پندار نیفتیم که این حال خوش و ادب و دل خوش و مهربانی در قدیم بوده. توی سریال لاست دیالوگ قابل تاملی هست که اتفاقا در این نوشته ضدخاطره کاربرد دارد: نگذار این کولرها فریبت دهند، اینجا خود جهنم است. حالا من به شما می‌گویم که اجازه ندهید آلبوم‌های‌ عکس و خاطره و چند پیرمرد شیرین‌سخن گمراهتان کنند. اینجا همان دوزخی است که قبلا بود. بهتر شده که بدتر نشده. مطمئن باشید که بدتر نشده.

این مطلب در چهارچوب  همکاری رسمی میان «انسان شناسی و فرهنگ» و مجله «نمایه تهران» منتشر می شود.

ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ»
http://www.anthropology.ir/node/21139

ویژه نامه ی نوروز 1393
http://www.anthropology.ir/node/22280