یکشنبه, ۳۰ دی, ۱۴۰۳ / 19 January, 2025
مجله ویستا

بهارانه: سرآغاز دلتنگی



       بهارانه: سرآغاز دلتنگی
زهره دودانگه

بهار، سرآغاز دلتنگی: چند سالی است که بهارهای زندگی من کمی غمگین است؛ هر بهار پدر و مادرم بار و بُنه می‌بندند و از پیش من می‌روند؛ می‌روند به خانه روستایی‌شان با آن شیروانی قرمزش و سراغ زندگی دو نفره‌ای که برای خود درست کرده‌اند؛ و من می‌مانم و یک دنیا دلتنگی... تنهایی‌های من با بهار شروع می‌شود، تنهایی‌هایی که در تابستان رنگ رخوت به خود می‌گیرد و گاهی مرا تا مرز افسردگی هم پیش می‌برد... برای همین است که دلبستگی‌هایم در مقایسه با خیلی از مردم واژگونه شده؛ من هر سال منتظر آمدن پاییز و آبان‌ماه هستم، زمانی که باز خانه کوچکمان در شهر از بازگشت پدر و مادرم و شنیدن صدای قدم‌ها و نفس‌هایشان گرم‌تر می‌شود؛ عیدهای من بیشتر پاییزی هستند تا بهاری و نوروزهایم بیشتر آبانی تا فروردینی. شاید برای همین است که همیشه دوست دارم پاییز و زمستان بلندتر، و بهار و تابستان تبدیل به لحظه‌ای و چشم بر هم‌زدنی در طول یک سال شوند.

اما انگار این چرخۀ اخیر در زندگی ام خیلی هم بد نیست، دستِ کم فایده اش این است که به من قدردانی را یاد می دهد؛ قدرشناسیِ همه روزهایی که پدر و مادر هستند، روزهایی که نگرانی‎هایشان برایم ملموس تر می شوند، نگرانی‌هایی که من گاه از آن ها شاکی بودم؛ اما این روزها دیگر  برایم محدودیت نیستند، بلکه هویت خویشتنم را از آن‌ها می‌گیرم: «اینکه هستم و بودنم برای کسانی مهم است و دلواپسش هستند»... فهمِ ارزش لبخندها، صدا، آغوش، نوازش‌ها و بوی تنشان؛ حتی گاه دلم برای اخم و سرزنش و غرغرهایشان تنگ می‌شود؛ روزهایی شده دلتنگ همان رفتاری از پدر و مادرم باشم که همیشه از آن گریزان بوده‌ام... روزهایی که به دلیل مشغله‌های زیاد و سبک زندگی‌ام فرصت سفری کوتاه و رفع آن دلتنگی‌ها را ندارم و شاید گاهی از ترس بیشتر دلتنگ شدن از آن سرباز می زنم: به یاد آوردن آخرین تصویری که در هر بازگشت از سفر از پشت پرده‌ای از اشک نصیبم می‌شود، زمانی که در اتومبیل سر به پشت می چرخانم و پدر و مادر را می‌بینم که در جادۀ اصلی روستا به دور شدن من خیره شده‌اند.

بهار: سرآغاز رویش

اما از دلتنگی‌ها که بگذرم، باید بگویم که بهار خانوادۀ ما به معنای واقعی و طبیعی‌اش بهار است؛ بهار ما فصل کاشت و رویش و جوانه و شکفتن است؛ دل‌مشغولی بزرگ پدر و مادر من کاشتن و رویاندن است: «آن‌ها کشاورز هستند». هر سال با بهار تکاپوی آن‌ها برای زیستن بیشتر می‌شود، هم زیستن خود و هم زندگی بخشیدن به گیاهان؛ بهارهای ما سبزِ سبز است و من هر سال هرگاه بتوانم به خانه روستایی‌مان سری بزنم، از طراوت و شادابی‌ای که همه و همه به دست پدر و مادرم آفریده شده غرق لذت می‌شوم. لذت چیدن و چشیدن صیفی‌جاتی که آن ها با عشق کاشته‌اند تا ما با لذت بخوریم، لذت بوییدن گل‌هایی که عطر دستان تلاش‌گر پدرم را به همراه دارند، لذت تاب خوردن روی تابی که در حیاط درست کرده‌اند تا ما میان سرسبزی باغچه بازی کنیم؛ و در تابستان لذت خیره شدن به دانه‌های انگورهایی که هردویشان برای خوشه خوشه‌شان زحمت زیادی کشیده‌اند... گاه تلاش می‌کنم اندکی با آن‌ها در این رویش و سبزی سهیم شوم، کاشتن گل آفتابگردان و نیلوفر با دستان خودم در میان گودال‌های کوچکی که در دل خاک حفر کرده‌ام و در سفری دیگر مواجه شدن با گل‌هایی شاداب که روزی همان دانه‌هایی بودند که در میان خاک گذشته‌ام، تجربه بی‌نظیری از همراهی و همگامی با طبیعت است؛ در تابستان‌ها کمک به برداشت باغ‌هایی در بهار به کمک پدر و مادرم بالنده شده‌اند، شکل دیگری از تجربه را برایم رقم می‌زند؛ تجربه‌ای که خود داوطلبانه، بی‌آنکه واقعا به حضورم نیازی باشد انتخاب می‌کنم: صبح زود بیدار شدن‌، به باغ رفتن، راه رفتن و پیدا کردن و چیدن انگورها در میان کرت‌های باغ و موهای انبوه کار ساده‌ای نیست، اما در نوع خودش برایم لذت‌بخش و یادآور گوشه‌ای از همّت و زحمت پدر و مادری است که گویی از من جوان‌تر هستند؛ تجربه ای که همراه است با عرق ریختن‌ زیر نور آفتاب و زخم شدن دستانم در جدا کردن خوشه‌های انگور از بوته‌های مو...

در بهاری که گذشت هم پدر و مادرم باغ‌ها و باغچه‌مان را زندگی بخشیدند. باز با دست های مهربانشان باغچه خانۀ روستایی مان را کرت بندی کردند تا از هر آنچه رستنی هست در آن بکارند...آن‌ها در سالی که گذشت درخت هم کاشتند: درخت انگور، درخت خرمالو، درخت گیلاس، درخت آلبالو، درخت زردآلو، درخت گردو و نیز سبزی‌های معطر، بوته‌های گل رز، گل یاس و... من هم برای‌شان دور تا دور حیاط و در جوار فنس‌ها گل نیلوفر و آفتابگردان کاشتم... به یاد دارم وقتی تخم های ریز گل‌ها را درون خاک می‌گذاشتم با خود می‌اندیشیدم که تا چند بهار دیگر در زندگی‎ام پدر و مادر هستند، باغ‌ها و باغچه‌شان هستند و بهارهای ما این‌چنین سبز است؛ به این فکر می‌کردم چه میشد در همه بهارهای زندگی‌ام پدر و مادر باشند، باغچه‌شان باشد و من هر بهار گلی در آن بکارم...

   بهارتان سبز

زهره دودانگه- بهمن 1392

برای مشاهده مطلب همراه با عکس ها روی فایل پیوست  کلیک کنید:

 

ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ» 
http://www.anthropology.ir/node/21139

ویژه نامه ی نوروز 1393
http://www.anthropology.ir/node/22280
 

 

دوست و همکار گرامی
چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی،  نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد.
کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند:

شماره حساب بانک ملی:
0108366716007

 شماره شبا:
 IR37 0170 0000 0010 8366 7160 07

 شماره کارت:
6037991442341222

به نام خانم زهرا غزنویان

 

پیوستاندازه
22356.doc181 KB