سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

من، لاله، کاک سلام، کاک شووان



      من، لاله، کاک سلام، کاک شووان
بهروز غریب پور

جنگلهاي بلوط را در پاييز 1354 به ياد ميآورم. پاييز منطقه مريوان و بانه و هورامان شاهکاري از رنگند. آن سال يکي از نمايشهايم «افسانه ترس» را همراه با گروه تئاتر شهاب به سرتاسر کردستان برده بوديم و بماند که چه تجربه عجيبي بود و در سايه بيپرواترين دشمنيها، هرگز تکرار نشد.
در آن سفر، همچون اينبار، با خودم عهد کرده بودم بيدار بمانم تا سرزمين مادريام را نظاره کنم و يک لحظه از اين بازي رنگهاي طبيعت غافل نشوم. اينبار، رقص آلاله است و گل زرد و گلهاي سفيد و زمينِ چون بوم سبز. بايد پياده شد و زمين را بوييد و بوسيد؛ و چنين ميکنيم. کردستان سرزمين شگفتيهاي خلقت است و چهار فصلش متفاوت و زيباست در مريوان. درياچه اي منحصر به فرد دارد که آب آن از چشمههايي ميجوشد که در عمق آنند؛ «زره وار» را ميگويم که فارسزبانها آن را «زريوار» ناميدهاند. مردم معتقدند که در عمق زره وار ماندههاي يک قصر هست؛ قصري که پادشاهي دستور ساختن آن را داده و فرمان داده است که همه را، پير و جوان و زن و مرد را، به بيگاري بکشند... مردي با چهارپا و زن حامله اش در روزهاي پاياني ساختن قصر به بيگاري کشيده ميشود و هرچه التماس ميکند که زن پا به ماهش را از اين کار معاف کنند فرمانبران شاه، از چهارپاي بيزبان گرفته تا همسر او را به کار ميگيرند و چنان بر آنها سخت ميگيرند که نخست زن و سپس چهارپاي خسته از بارکشي جان ميسپارند و مرد به درگاه خدا سجده ميبرد و از عمق جان ناله ميکند و به خدا ميگويد: "سر از سجده بر نميدارم تا «قصر» را با خاک يکسان نکني." اما به جاي خاک شدن، قصر بر اثر بارش شديد باران و رگبار در آب غرق ميشود... و امروز در آن حوالي قطعه سنگي شبيه مردي به سجده رفته هست؛ گويا همان مرد عاصي است که سر از خاک بر نداشته است... بگذريم.
کاک سلام با لباس هورامانياش در حال رانندگي زمزمه ميکند:
«کلاشي خوم چنم، چوخه، له بر ما/ کلاوي، ده سه چني خومه، له سرما/ کلاوي که س، ئيتر ناچي به سر ما/ به دل ما، دره کي منت نه چووه چونکا/ به ده س ما چوو، له گل نه خشي هونه ر ما» و... ترجمه آزاد ترانهاش اين است: «هر چه دارم/ هر چه ميپوشم/ از کلاه و کفش/ آنچه را که هست و ميپوشم/ اين نمد که هست بر دوشم/ دستباف خودم هست و/ خودم ميپوشم/ نيست منت، منت کس/ منت هيچکس بر دوشم/ تيزي سوزن نشسته بر جانم/ من هنرمندم/ من هنرمندي سختجان و سختکوشم»
اين سرود خودکفايي و خودباوري است. در هورامان حتي براي بافتن پارچههاي عريض راهحلي خلاقانه يافته اند؛ دستگاه جولاييشان کوچک است و شانه جولايي بيش از بيست سانتيمتر عرض ندارد، اما همين قطعات را که به هم بدوزي تا هر اندازه که بخواهي ميتواني عرض پارچه را زياد کني. دهها خلاقيت ديگر نيز دارند که آنها را تا چندي پيش از واردات بينياز ميکرده است...
لاله ميپرسد: "کاک سلام اين شاخهاي ناتمام که در ناحيه شانه فرنجي- جليقه نمدي- لباس مردان اورامان هست چه معني دارد؟" کاک سلام براي صدمين بار ميگويد: "من بيسوادم و اگر اشتباه ميکنم ببخشيد. اين شاخها هيبت مرد هورامي را براي دشمن ترسناک ميکند و حتي حيوان را ميترساند." حس پهلواني به آدم دست ميدهد و من اين باور هوراميها را به ياد ميآورم که خودشان را از نوادگان رستم ميدانند و چهبسا اين نيمشاخها نشاني از سرنگوني ضحاک ماردوش به دست کردان و نيروهاي کاوه آهنگر باشد...
به هورامان تخت که ميرسيم معماري هولناک تيرآهن و سنگ و مصالح امروزي روياي زيبايم را چنگ ميزند؛ کوه را خراشيدهاند بي هيچ رحمي به گذشته و خياباني را ميبيني که فعلا خاکي است و اعلانه اي عذرخواهي شهرداري جابه جا ديده ميشود که به خاطر تعريض و لولهکشي گاز خيابان را خاک آلوده کردهاند و هر ماشيني که رد ميشود سراپايمان را خاکي ميکند... بر بامي مينشينيم و يک چاي جوشيده بدطعم را مينوشيم و بعد کيوان مجيدي مستندساز سفارش «کلانه» ميدهد؛ مجبورم بگويم کلانه پيتزاي کردستان است و صد حيف که اين غذا ناشناخته مانده است. و به اين فکر ميکنم که در هر دانشکدهاي بايد رشته يا دورهاي «براي بهروز کردن» و «عرضه بازار جهاني» وجود داشته باشد تا همه خلاقيتهاي اجدادمان را، از کويرنشينان تا کوهنشينانمان، امروزي کنند و همين گروهي را پديد بياورند که لاله رمضاني بوکان و مهدي يار نظام و... در دانشکده هنرهاي زيبا و با مديريت دکتر اکرمي در آن هستند و راههاي امروزي کردن معماري هورامان را ميآموزند... در اين فکرم که هوا تاريک شده است. به پشت سرم نگاه ميکنم. چراغهاي خانههاي مطبق هورامانتخت يکبهيک روشن ميشوند و اين ساختههاي بشري با ستارههاي آسمان صاف و بيابر دستبهدست هم ميدهند. ستارههاي زمين و آسمان يکديگر را نوازش ميکنند و من به آنسوتر که «پير شاليار» است رو ميکنم و از او ميطلبم که هورامان را حفظ کند...
در هورامان به دنبال خانه موقت شاعره کُرد، کلثوم عثمانيپور، ميگرديم تا شب را بنا بر دعوت خودش، پيش آنها سر کنيم؛ اما بعد معلوم ميشود که اگر از «دزلي» راه بيفتيم زودتر به کرمانشاه خواهيم رسيد و چنين ميکنيم: ماندن در دزلي تا ساعت سه صبح و حرکت به سمت کرمانشاه.

من و کيوان مجيدي و لاله و کاک سلام و کاک شووان تا ساعت سه راجع به راههاي زنده ماندن هورامان حرف ميزنيم و تا هنگام سوار شدن و حرکت به سمت کرمانشاه بيدار ميمانيم... من بيدار مانده ام و از اينکه از بلنداي تته، گردنه مرتفع مشرف به هورامان، ميتوانم چراغهاي روشن «حلبچه» زخمياز بمباران شيميايي را ببينم خوشحالم. از تته که دور ميشويم، دهها چراغ در حرکت را ميبينم؛ تصورم اين است که خسته ام و خواب ميبينم. از کاک هاديِ راننده ميپرسم: "اين چراغها در حرکتند؟" و او آشنا به اين موضوع ميگويد: "اين نورها از چراغ قوههاي «کولبر»هاست. دارند جنس قاچاق ميآورند..." و ادامه ميدهد: "زندگي با طعم مرگ را من هم چشيدهام. اينها با جانشان بازي ميکنند... البته در مرز مريوان، در محاصره مرگي تا لقمه ناني به دست بياري. آنجا مين هم هست، اما اينجا خطر سقوط و شليک تير هست." در ادامه راه از شيب دره جوانهاي کولبر را ميبينم که خود را به ماشينهاي منتظر ميرسانند اما هنوز در سمت ديگرم، کولبرهاي درخشان[!] را ميبينم که در حال سرازير شدن هستند... کاک هادي به شوخي ميگويد: "کولبر در شب روشن است و در روز خاموش، اما بختشان در شب و روز تاريک است... من هم مثل اينها بودم ولي اين نوع زندگي را رها کرده ام، اما آن عادت در من مانده است؛ در شب روشنم و از رانندگي در شب لذت ميبرم و چراغ خاموش ميتوانم جاده را پيدا کنم..."
از پاوه و شمشير و نوسود و... ميگذريم و من به ياد ميآورم که پدرم در روستاي شمشير معلم بوده است. در خاک خودش برايش فاتحه اي ميخوانم و او را در تاريکي جاده ميبينم که برايم دستي تکان ميدهد و به ما نزديک ميشود و ميگويد: "ايکاش زنده بودم و به تو نشان ميدادم که مدرسه مان کجا بود."  
 

بهر وز غریب پور عضو شورایعالی انسان شناسی و فرهنگ است.

این مطلب در چارچوب همکاری رسمی انسان شناسی و فرهنگ و مجله «کرگدن» منتشر می شود.

صفحه مجله «گرگدن» در انسان شناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/cooperation/958