پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
کارگردان مستند «بودن بدون درد»: هدفم جذب مخاطب بیدرد بود وگرنه مسئله، درد نیست!
جواد تقوی، کارگردان فیلم مستند است. اصالتا نیشابوری است، فیلمهایی در گرگان ساخته و در حال حاضر در مشهد سکونت دارد. از مخاطبان سایت انسانشناسی و فرهنگ است و آشنایی ما نیز از طریق همین سایت و یک ایمیل صورت گرفت که روزی به دست روابط عمومی مجموعه رسید: «باسپاس از تلاشگران سایت. اینجانب فیلمساز مستند هستم و از آنجاییکه در موضوعات کاری خودم از مطالب سایت شما نیز تا کنون استفاده کردهام مایلم در صورت صلاحدید، فیلمهای خود را جهت بازبینی ارسال کنم. لطفا در صورت امکان، آدرس خود را ارسال نمایید. لازم به ذکر است که این فیلمها تولید مراکز استانی صدا و سیما هستند و مضامین آنها در راستای اهداف سایت انسان شناسی و فرهنگ.» پس از چند تماس ایمیلی، فیلمها به آدرس ما ارسال شد و مدتی پیش، یکی از آنها با عنوان «بودن بدون درد» در یادداشتی مورد بررسی قرار گرفت. گفتگوهای ایمیلی پس از آن و بحثهای غیررسمیای که درباره فیلم صورت گرفت، تدریجا به این مصاحبه منجر شد که به شکل اینترنتی انجام شده است. تجربهای که انسانشناسی و فرهنگ امیدوار است بتواند به تدریج، با سایر مستندسازانی که دور از پایتخت هستند نیز تکرار شود.
چرا توجه شما به موضوع سرطان جلب شد؟
شنیدن یک خبر که استان گلستان روی کمربند سرطانی قرار دارد و از بابت نرخ ابتلا به سرطان مری در جهان مشهور است.
فیلم را از ابتدا برای چه گروهی و با چه هدفی میخواستید بسازید؟
از همان اول به این قصد شروع به کار کردم که برداشت درست و واقعی از موضوع ارایه دهم. با یک سوال شروع کردم در یک فرد مبتلا به بیماری مانند سرطان چه اتفاقی روی میدهد ؟ پاسخ این سوال دنیایی بود که من از آن تا آن لحظه اطلاعی نداشتم. فرد مبتلا، با دو چیز روبروست: اول، درد جسمی که در بعضی موارد قابل دیدن است و دوم، درد روحی که به گمانم دومیجدیتر است. در مورد اول، پزشک و بیمار و اطرافیان میکوشند تا آن را درمان کنند و تا جایی که میتوانند اقدام میکنند؛ اما در مورد دوم تنها بیمار میماند و هیچ. بیمار با مسالهی مهمی به نام «مرگ» روبرو میشود که تا آن لحظه آن را هیچگاه جدی نگرفته ولی حالا آن را حس میکند که اینکه چقدر نزدیک است. این مسایل را با خواندن چند کتاب، آشنایی با یک پزشک معالج سرطان (دکتر حاتمی) و دیدار و صحبت با بیماران که چیزی حدود دو ماه طول کشید بدست آوردم. در واقع حالا موضوع ما عوض شده و تبدیل شده بود به تقابل فرد بیمار با مرگ. مخاطب اصلی و هدف فیلم، بیمارانی هستند که با این مساله درگیرند و خوب طبیعی است که در ابتدا چنین هدفی هم داشته باشم که به آنان امید بدهم. این هدف در طی ساخت فیلم به وظیفه تبدیل شد. اعتراف میکنم اولین بار که خاطرات یک بیمار را خواندم و با کلمات او آشنا شدم، با خود گفتم: «محال است اینها را در فیلم استفاده کنم. چقدر شعاری است. واقعیت چیز دیگری است. من باید دنبال حس واقعی یک بیمار باشم.» تصور میکنم هر کس دیگری هم که تجربه جستجو در این باره را داشته باشد میداند که در نوشتههای این گونه بیماران یک حس خودنمایی میکند: «امید به زندگی». تصحیح میکنم: «امید واقعی به زندگی». تیتر وبلاگها و کتابهایی که در این زمینه نوشته شده یک معنی را میدهد. حتما شنیدهاید: «سرطان بهترین دوست من، سرطان بهترین اتفاق زندگی من، سرطان زنگ بیداری من و ...» در دل میگفتم دل به چه خوش کردهاند؟» پاسخ این سوال، نقطه عطف این ماجراست و تا کسی تجربه درد را نداشته باشد به پاسخ نمیرسد. مخاطب و هدف را یافته بودم، اما همچنان آن قسمت از ذهن بیدرد من بیدار بود. آنچه از دوستان بیمار دریافتم این بود که این قسمت از ذهن آنها بیدارتر است. درواقع آنان هر روز و هر لحظه بین امید و واقعیت در رفت و آمدند. هر لحظه درون آنها فرو میریزد و دوباره خود را بازیابی میکنند. آنچه از یک فرد، فیلسوف تجربی میسازد همین افت و خیزهاست. به قول خانم سهرابی «تا قبل از بیماری فقط به خودت فکر میکنی و تو بهرش نمیری اما بعد از بیماری دوست داری به همه کمک کنی.» در طرح اولیه هم تصمیم بر این بود که چندین بیمار با تیپهای مختلف بیابیم که به یک مرد شهری، یک زن خانهدار دارای فرزند و یک پیرمرد روستایی رسیدیم. به قول مهران اباذری «اینها را خدا برای ما گذاشته بود.»
کار با این بیماران به چه شیوهای صورت میگرفت؟
برنامهریزی این گونه بود که هر 20 روز یک بار به سراغ آنها برویم. برای هر کدام فضایی مختص به او در نظر گرفته شد: مهران اباذری در فضای شلوغ شهری، فریده سهرابی در خانه، اسدالله فتاحی در مزرعه. این سه تن میبایست تنها میبودند؛ در میان جمع و تنها. با مهران بدون هماهنگی ملاقات میکردم و برای خانم سهرابی برنامهای دادم که خاطرات و یا چیزهایی که دوست دارد را بنویسد. ایشان انسان با انگیزهای بودند. اولین روز دیدارمان قادر به راه رفتن نبود و به خاطر فیلم، اراده کرد که هم حرکت کند و هم بنویسد؛ کسی که تحصیلات متوسطه خود را هم کامل نکرده بود. برای آقای فتاحی هم بیشتر به دنبال تصویر بودم تا گفتگو. همان چند جمله اولی که گفت کافی بود. او راضی شده بود و از مادرش میگفت که از او راضی بود. جهانبینی او نوعی رضایت را در خود داشت که نقطه پایان بود. همه داستان همین است: راضی شو. هر چند که تقدیر فرصتی برای تماشای آنچه گفته بود به او نداد.
کار کردن با کدام یک از سه شخصیت، دشوارتر بود و چرا؟
تلاش کردم که خودم را با شخصیتها وفق دهم. ماجرای زندگی آنها را میشنیدم و سکانسهای هر کدام را بر اساس برداشتی از زندگی و جهانبینی آنها طراحی کرده و شکل میدادم. دنبال این نبودم که شخصیت خاصی از آنها نشان دهم زیرا ما به خاطر بیماری سرطان به سراغ این سه نفر رفته بودیم، نه به خاطر شخصیت خاص آنها. در این میان، مهران جلوه بیشتری داشت به خاطر تحرکش، صدایش، ظاهرش و در نهایت ادبیاتش. حدود 50 سال داشت و یک زندگی پر فراز و نشیب. چند شغل عوض کرده بود و در آن زمان، در کار ثبت شرکت فعال بود. از ویژگیهای او حین کار این بود که هیچ گاه نه نمیگفت یا برای هر چیزی مکث میکرد و سخن میگفت. نسبت به همه چیز واکنش جالبی داشت. شخصیت او در جملهای خلاصه میشود که وقتی دنبال پارک ماشین میگشت، میگفت: «اینجا را خدا برای ما گذاشته» فریده سهرابی وقتی که دوربین ما خاموش شد خواهرانه از خود گفت که دنیایش چه بوده و حالا چه شده است. میگفت اهل مد روز و زندگیش تماشای تلویزیون بوده است. 30 ساله بود و آنچه در واکنش به حرف یک آشنا انجام داده بود (خودکشی) شخصیت قبلی او را نشان میداد و حالا برای ما میگفت: «اینها همه بازیه، خدا خودش میدونه داره چیکار میکنه.» برای این حرف او تصویری برگزیدم از پسر بچهای که در حال بازی بود. اسدالله فتاحی، کشاورز 60 ساله. موقعیت او با بقیه متفاوت بود. خانواده صاف و صادقی داشت که با شنیدن بیماری شوکه شده بودند. حالا آقای فتاحی بود و روحیه دادن به اطرافیان. همه چیز را در قسمت میدید و به قسمت خود هم راضی بود. یاد همگیشان به خیر.
این شخصیتها با چه انگیزهای حاضر به قرار گرفتن در جلوی دوربین شدند؟ به جز فریده که خودش انگیزهاش را در فیلم میگوید.
نخست که وارد مطب شدم و کنار مهران نشستم نمیدانستم که او کیست و اعتراف میکنم که قضاوت عجولانهای هم نسبت به او داشتم که ممکن است برای هر کسی که مانند من نسبت به این موضوع جاهل است بیفتد. حس کردم که او اهل دود و دم است و بعد فهمیدم که تاثیرات داروهاست. خانم سهرابی که وارد مطب شد و حال او را دیدم با خود گفتم به درد فیلم نمیخورد. نمیتوانست راه برود و او را به سختی حمل میکردند. آقای فتاحی هم که با خانوادهاش وارد شد توجهم را جلب نکرد. اما در جلسه مشترکی که با دکتر حاتمی داشتیم اوضاع تغییر کرد. همگی مشتاقانه پذیرفتند که در فیلم باشند و ابتدا مهران، شرطی تعیین کرد که اگر میخواهی ناله و درد را نشان دهی همکاری نمیکنم. میگفت سرطان در بیمارستان نیست که تو آنجا دنبالش میگردی. این حرف را به شیوههای مختلف از زبان خیلیهای دیگر هم شنیدم. این حرف را خانم سهرابی عملا نشان داد همیشه آراسته ظاهر میشد. آقای فتاحی هم اصرار داشت که در من تغییری ایجاد نشده است.
چرا سراغ شخصیتهایی که انواع متفاوتی از سرطان را دارند، مثلا سرطان خون یا مغز استخوان نرفتید چون به نظر میرسد ژانر بیماریشان متفاوت با انواع دیگر سرطان است و همین طور انتظار میرود که نوع مواجههشان با زندگی نیز تفاوت بکند؟
همانطور که قبلا گفتم اصل ماجرا مواجهه با مرگ است. این قضیه، دغدغه همه است سرطان فقط بهانهای است که این دغدغه رخ نماید، گذشته از دردهای جسمانی که دارد. چه فرقی میکند سرطان باشد یا ایدز و یا بیماریهایی از این دست. اتفاقی که در ذهن و فکر انسان میافتد مشترک است. ممکن است رویکردهای مختلفی هم باشد مانند بررسی مشکلات حاد مالی، مشکلات شغلی که اینها را در خاطرات میشنیدم، مشکلات خانوادگی، مشکلات پزشکی کشور، سایه تورم و تحریمها بر درمان، وضعیت بیمه، مشکلات فرهنگی برخورد با بیمار و... اما میتوان گفت این مشکلات با درایت و زمان ممکن است حل شوند، البته ممکن است اما درد روحی درون بیمار که مواجهه با مرگ است مساله اصلی است. به قول یکی از بیماران «ترس از بیماری، کشنندهتر از خود بیماریه.»
پس از ابتدا قصد داشتید فیلمتان خیلی فضای غمگینی نداشته باشد؟
چرا باید فضای غم داشته باشد!؟ در پژوهشهای اولیه به حدیث قدسی برخوردم «هر گاه بندهای از بندگان خود را در بدنش یا مالش یا فرزندش به مصیبتی گرفتار آورم و او با شکیبایی نیکو آن را پذیرا باشد، به روز رستخیز شرم کنم که ترازویی برای او برافرازم و کارنامهای برایش فراهم کنم» دیگر دلیلی نداشت که فضا غمبار باشد. اعتراف میکنم تصور میکردم مخاطب من میخواهد درد را ببیند و دنبال به تصویر کشیدن درد هم بودم، اما اشتباه میکردم. فیلم دو نوع مخاطب دارد اول کسی که با درد زندگی میکندد و دوم، مخاطبی که تجربهای از درد ندارد و یا تا کنون با این موضوعات روبرو نشده است. مخاطب دوم که بیدرد است (مانند من) در فیلم دنبال درد میگردد. از واکنشهایی که پس از دیدن فیلم دیدم این تفاوت آشکارتر شد. 7 دقیقه ابتدای فیلم را برای همین با درد شروع کردم که مخاطب بیدرد را جذب کنم و یا خاطره خودکشی خانم سهرابی. اینها برای امثال من جذاب است، البته این اتفاقها در درون بیماران مدام در جریان است.
کدام بخش از فیلم به نظر خودتان نقطه عطفش بود؟
نقطه عطف فیلم به گمانم نوشته کمرنگ واژه «امید» روی موزاییکهای بیرنگ حیات است و سکانسی که مهران با ماشین در جنگل حرکت میکند و خاطره امیر را میشنویم که دوست دوران شیمیدرمانیش را از دست داده است. بازی نور خورشید در میان درختان ،هم زندگی است و هم مرگی روشن...
بازخورد این سه شخصیت پس از تماشای فیلم نسبت به آن چه بود؟ همین طور بازخورد سایر بیمارانی مشابه آنها؟
تنها عاملی که باعث میشود افتخار کنم آنست که در این زنجیره امیدبخشی شرکت داشتم و مهر تایید آن، واکنش خود بیماران بود. مهم نیست که تلویزیون اعتنایی به این فیلم نکرد، مهم نیست که در سالن سینما حقیقت فقط من بودم و دو دوست دیگر. این «مهم نیستها» را از مهران آموختم که به قول او «وظیفه ما اون نیست، بشه یا نشه» اما افتخار میکنم که فریده سهرابی در انتهای فیلم با فرزندان خود راه میرفت و پیس از بازگشت دوباره بیماری با من تماس گرفت و گفت فیلم را میبینم و به خودم امید میدهم. خوشحالم که تصویر خوبی از خود برای فرزندانش به یادگار گذاشت. خوشحالم که چهره خندان مهران را برای خانوادهاش ضبط کردم. خوشحالم که پس از فیلم با محمد، کسی آشنا شدم که او را هرگز ندیدهام. او یکی از کسانی است که بخشهایی از خاطراتش در فیلم امده است. به من گفت که فیلم را در بیمارستانها حین شیمیدرمانی برای بیماران نمایش میدهد چون صحبتهای مهران، تحمل تجربه درد را برایشان راحتتر میکند. محمد، یک یادگاری هم از خود به جای گذاشت: ترجمه کتابی با نام «سرطان، زنگ بیداری من»
قبلا اشاره کرده بودید که کار کردن بر روی این موضوع، تاثیرات زیادی بر روی خودتان گذاشت. لطفا از آن بگویید.
ابتدا که پژوهشها به صورت علمی و مشاوره با پزشکان بود تصور زیادی از تاثیرات روحی آن نداشتم. اما پیدا کردن وبلاگها مرا شگفت زده کرد که به همت همسرم انجام شد. او خود را داوطلبانه درگیر موضوع کرده و بیش از من، شیفته آن شده بود. هر روز کسی را می یافت و تاریخچه مطالب او را بررسی می کرد تا از میان آنها چند مورد را انتخاب کردیم. استفاده از خاطرات بیماران در فیلم هم پیشنهاد ایشان بود. ارتباط حسی پیدا کردن با بیماران به اینگونه، پس از شکل گرفتن فیلم همچنان برای اوادامه داشت تا جایی که مجبور به کم کردن این ارتباط مجازی شدیم . مرور روزانه وضعیت سلامت بیماران برای کسی که نه پزشک است و نه پرستار تاثیرات روحی شدیدی دارد که ما نیز از آن مبرا نبودیم.
آیا بخشی بود که تصویربرداری بکنید ولی به هر دلیلی در کار نهایی از آن استفاده نشود؟
با توجه به اینکه میدانستم چه میخواهم بسازم تقریبا چیزی نبود که تصویر آن را بگیرم و استفاده نکنیم مگر به خاطر بالارفتن زمان فیلم مجبور به کوتاه کردن آنها شدم. مثلا تصویر درختان در زمستان و زیر برف که در فیلم حذف شدند. در پی این بودم که دو فضای عینی و ذهنی را در فیلم نشان بدهم و دنبال تصویر رابطی بین این دو بودم. شعری از شفیعی کدکنی در آن روزها زمزمه میکردم: «آن بلوط کهن آنجا بنگر/ نیم پاییزی و نیمیش بهار/ مثل این است که جادوی خزان/ تا کمرگاهش/ با زحمت/ رفته ست و از آنجا دیگر/ نتوانسته بالا برود» و یا در جای دیگری میگفت «درختی ست هستی». درخت، نماد خوبی بود مثل درختی که آقای فتاحی کاشته بود تا «هم خودش استفاده کند و هم دیگران بیایند و از سایهاش استفاده کنند» و سعی کردم در همه جا تصویر واقعی آن را هم با محیط پیوند بزنم.
و پرسش آخر اینکه امروز اگر بخواهید این فیلم را دوباره بسازید چه تغییری در آن خواهید داد؟
نمیدانم. آنقدر در این سه سال ،حواشی موضوع پخش فیلم درگیرم کرده بود که به فکر ساخت مجدد و یا موضوع جدیدی از این دست نرفتم.
ممنون از شما و همکاریتان با انسانشناسی و فرهنگ.
برای دسترسی به معرفی فیلم، از لینک زیر وارد شوید:
http://anthropology.ir/node/22555
ایمیل کارگردان فیلم:
javad.taghavi@ymail.com
«ویژه نامه ی «فرهنگ و مستند»
http://www.anthropology.ir/node/19850
پرونده ی «منیژه غزنویان» در انسانشناسی و فرهنگ
anthropology.ir/node/22581
ویژهنامهی «هشتمین سالگرد انسانشناسی و فرهنگ»
http://www.anthropology.ir/node/21139
ویژهنامهی نوروز 1393
http://www.anthropology.ir/node/22280
دوست و همکار گرامی
چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد.
کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند:
شماره حساب بانک ملی:
0108366716007
شماره شبا:
IR37 0170 0000 0010 8366 7160 07
شماره کارت:
6037991442341222
به نام خانم زهرا غزنویان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست