سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا

انسان شناسی مارکسیستی



      انسان شناسی مارکسیستی
سارا مارو و رابرت لاستک برگردان لیلا حسین زاده

تصویر: بلوک/ مارکسیسم ضرورتا تفسیری اقتصادی از تاریخ است که در درجه ی اول بر آثار کارل مارکس و فردریش انگلس اتکا دارد. مارکس انقلابی ای بود که با هدف سرنگونی سرمایه داری تلاش خود را صرف فهم آن کرد. بنیاد توسعه ی سرمایه داری و نیاز رفتن به سمت کمونیسم در مانیفست کمونیست(1848) معرفی و در سرمایه (1867) تماما تشریح شده است. مارکس که گرایشی عمدتا ماتریالیستی و تاریخی داشت، تحلیل های خود را حول 4 نقطه ی مرکزی چارچوب بندی کرد: واقعیت جسمانی انسان ها، سازمان روابط اجتماعی، ارزش زمینه ی تاریخی توسعه، و سرشت انسانی کنش (پراکسیس) متداوم.  

سارا مارو و رابرت لاستک[1]

بخش اول

تصویر: بلوک

مقدمات اساسی بحث:

مارکسیسم ضرورتا تفسیری اقتصادی از تاریخ است که در درجه ی اول بر آثار کارل مارکس و فردریش انگلس اتکا دارد. مارکس انقلابی ای بود که با هدف سرنگونی سرمایه داری تلاش خود را صرف فهم آن کرد. بنیاد توسعه ی سرمایه داری و نیاز رفتن به سمت کمونیسم در مانیفست کمونیست(1848) معرفی و در سرمایه (1867) تماما تشریح شده است. مارکس که گرایشی عمدتا ماتریالیستی و تاریخی داشت، تحلیل های خود را حول 4 نقطه ی مرکزی چارچوب بندی کرد: واقعیت جسمانی انسان ها، سازمان روابط اجتماعی، ارزش زمینه ی تاریخی توسعه، و سرشت انسانی کنش (پراکسیس) متداوم.  

تا آنجا که به انسان شناسی بر می گردد، منشا خانواده، مالکیت خصوصی ودولت: در پرتوی تحقیقات لوییس هنری مورگان (1844) نوشته ی انگلس را باید اثری پایه ای دانست. تمرکز ماتریالیستی لوییس هنری مورگان باعث شد مارکس یادداشت های وسیعی بر جامعه ی باستان (1877) بنگارد که انگلس بعدا آن را در منشا خانواده بسط داد. هم مارکس و هم انگلس تحت تاثیر مورگان و مدل او از تکامل اجتماعی قرار داشتند که بر ملاحظات ماتریالیستی مبتنی بود. مورگان برای جوامع حرکتی از مراحل ابتدایی تر به مراحل متمدن تر توسعه را در نظر می گرفت. نسخه ی مارکسیستی این طرح، انتقال از مرحله ی کمونیسم اولیه، گذار از فئودالیسم و سرمایه داری و رسیدن به کمونیسم را شامل می شد که این مراحل با توجه به شیوه های تولید مسلط در هر مرحله مشخص می شدند. مارکس این مراحل را به عنوان گام هایی متوالی که هر فرهنگی می بایست طبق آنها پیش رود درک نکرد، بلکه آنها را توسعه ی اجتماعاتی به لحاظ تاریخی محتمل[2] و تحول شیوه ی تولید این اجتماعات قلمداد کرد.

شیوه های تولید، پایه (یا زیرساختار) یک جامعه را شکل می دهند. این پایه، روساختار ها را تعین می بخشد (قوانین، دولت ها، و سازمان های سیاسی و حقوقی دیگر)، و هر دو تعین بخش ایدئولوژی (شامل فلسفه ها، مذاهب، و آرمان هایی که در جامعه در هریک از دوره های غالب اند) هستند. تعارض[3] طبقاتی محرک اصلی چنین سیستمی برای پیش بردن مراحل است. تغییر به ناگزیر رخ خواهد داد و طبقات دوباره خودشان را به انطباق خواهند داد. با این حال طبقات حاکم، منفعتی بی چون و چرا در حفظ قدرتشان دارند و به هر وسیله ای به  دنبال مقاومت در برابر چنین تغییراتی خواهند بود، هرچند در دراز مدت مقاومت آنها بیهوده است. گسترش رازوارگی[4] ابزاری کلیدی در دست طبقات حاکم است و منجر به آگاهی غلط در طبقه ی پایین می شود. به هرحال تکامل اجتماعی می تواند کند شود ولی متوقف نمی گردد.

نقاط عطف:

انسان شناسی مارکسیستی از طریق آثار مارکس و انگلس و پیروانشان پدید آمد. این انسان شناسی، نقد و جایگزینی برای سلطه ی سرمایه داری اروپا-امریکایی و دیدگاه های اروپامدارانه در علوم انسانی بود. مارکس با مطالعه ی وسیع فیلسوفان دوره ی روشنگری و کلاسیک به شدت تحت تاثیر آن ها قرار داشت. تفکر اپیکوری، که بر عاملیت فرد، عدم وجود قدرتی الهی و اهمیت تصادف ورای هر نوع غایت شناسی تمرکز داشت، برنوشته های مارکس، شامل کار پایان نامه ی او، موثر بود. تاکید روسو بر تاریخ به عنوان ابزاری خود-تصحیح کننده برای اعتبار دادن یا رد کردن اظهارات سیاستمداران به وضوح فهم مارکس از ارتباط بین ساختار و شیوه ی تولید را تحت تاثیر قرارداد. اثر هگل، که مهم ترین تاثیر را بر مارکس داشت، اجتماع و نقش آن در واقعیت های به طورتاریخی محتمل دربرگیرنده ی آن را شرح می داد( درحالی که کانت، فرد را تشریح می کرد). مارکس زمان زیادی از عمر حرفه ای خود را برای نقد هگل و فاصله گرفتن از او گذراند. تاکید بر توانایی انسان ها برای ایجاد تغییرات اجتماعی ، روابط متناقض قدرت، و نیاز برای تحقیق سیستماتیک درمورد سرشت مسائل اجتماعی، تاثیر فراوانی بر مارکس داشت ( پدیدارشناسی جان  هگل (1807) را ببینید). با این حال هگل رویکردی غایت شناسانه را در مورد تغییر اجتماعی به کار می گرفت که مارکس آن را در آثار بعدی خود رد کرد. زمانی که داروین تئوری انتخاب طبیعی خود را در منشا انواع (1859) طرح کرد، مارکس اثباتی را برای فهم حسی و بدیهی خود از هم جهان طبیعی و هم نقش بشریت در آن یافت.

چهره های پیشگام :  

کارل مارکس (1818-1883): مارکس اغلب موفق ترین دانشمند علوم اجتماعی تمام دوران خوانده می شود. زندگی او در دوره ای واقع شد (تولد در 1818) که به او اجاز می داد روش های تاثیر گذاری نظام سرمایه داری و رشد صنعت را بر ساختارهای طبقاتی مستند سازد. مارکس به عنوان یک یهودی متولد پروس (به رغم ثروت فراوان خانواده اش) اختلاف ها و تقسیمات اجتماعی را از سنین کودکی تجربه کرد. او با حضور در دانشگاه بن و دانشگاه برلین به سمت کاوش در پرسش های فلسفی برای رهایی انسان از ساختارهای مذهبی و سیاسی کشیده شد. مارکس،تحت تاثیر هگل، از فهم تغییرات اقتصادی و سیاسی به عنوان دیالکتیکِ به لحاظ تاریخی مشروط حمایت می کرد. رفته رفته ایده آلیسم هگلی در میان نوشته های او کاهش یافت و او کار خود را به رویکردی علمی تر و سیستماتیک تر نزدیک نمود. تاکید بر فهم تغییرات از طریق ملاحظات مادی، موجب شد مارکس تولید را در قلب تفاوت های طبقاتی تعریف کند. او با نگاه به سرمایه داری به سبکی کل گرایانه، تئوری ای در مورد تغییر طرح کرد که طبق آن در روند تغییر شیوه ها و روابط تولید، نیاز طبقات به برابر شدن مبنا بود. مارکس تاکید کرد که مولفه ی مرکزی انقلاب کارگری، ملاحظاتی فلسفی نبود بلکه کنش بود. مارکس اعتقاد داشت که از طریق تحلیل انقلاب های شکست خورده ، انقلاب های موفق، و ملت های نزدیک به انقلاب، می توان معیارهای ملت کمونیستی موفق را تشخیص داد. در این مسیر، او مجموعه ای از ساختارهای اقتصادی و توسعه ی تدریجی[5] آن ها را مد نظر قرار داد. زندگی او با فشار دائمی از جانب دولت های مختلف در سراسر اروپا ، تبعید چندجانبه از کشورهای اروپایی و پیوند خانوادگی قدرتمندی با جنبش های اجتماعی مشخص می شد. بدون شک، او یکی از نخستین عالمان اجتماعی راستین، و در کنار دورکهیم و وبر یکی از تاثیرگذارترین دانشمندان اجتماعی در تاریخ بود.

فردریش انگلس (1820-1895): همکار و دوست مارکس که به او در طرح تئوری هایش درمورد جامعه کمک کرد و پس از مرگ مارکس به کار درمورد ایده های مارکسیستی ادامه داد. انگلس موقعیت کارگران انگلیسی را از طریق چشمان یک صنعتگر جوان تجربه کرد. دیدگاه منحصر به فرد او ، که در نخستین اثر مهم اش وضعیت طبقه ی کارگر در انگلستان در 1844  (1844) انتشار یافت به او اجازه داد تا طبقه ی کارگر را منشا کنش اجتماعی تعریف کند. این گرایش انگلس موجب شد ارتباط عمیقی با مارکس برقرار کند. دو فیلسوف همراه با هم به نوشتن ادامه دادند تا زمانی که مارکس در 1883 درگذشت. انگلس پس از آن به بازبینی و ویرایش یادداشت های مارکس پرداخت تا برای انتشار آماده شوند. انگلس اغلب به دلیل تاکیدش بر هیرارشی، سپر بلای شکست شوروی و مظاهر دیگر اینچنینی کمونیسم دانسته می شود. البته چنین ارزیابی ای منصفانه به نظر نمی رسد. انگلس و مارکس با همکاری هم می نوشتند، به طوری که تقسیم کار بدین عنوان که بخشی را متعلق به یکی و بخشی را متعلق به یکی دیگر از آنها بدانیم کاری دشوار است.

موریس بلوک[6] (1939-) بلوک انسان شناسی بریتانیایی و مدافع معروف مارکسیسم فرانسوی و انسان شناسیِ مارکسیستی است. او اغلب به عنوان چهره ای کلیدی در معرفی مارکسیسم فرانسوی به انسان شناسی اجتماعی فرانسوی شناخته می شود. ایدئولوژی، شناخت و زبان در مرکز کار بلوک قرار داشته اند. این سه اصطلاح در واقع  شاخص های توزیع متفاوت قدرت در یک سیستم ساختاریافته در نظر گرفته می شوند.

اریک ولف[7] (1923-1999):  او مارکسیستی بود که سه شیوه ی تولید را در اثر برجسته اش اروپا و مردم بدون تاریخ (1982) طرح کرد : سرمایه داری، خراج گذار، و شیوه ی مبتنی بر نظام خویشاوندی. ولف چهره ای مهم در زمینه ی انسان شناسی بود. او به عنوان دانشجوی ژولین استوارد در دوران اولیه ی زندگی آکادمیک اش تحت تاثیر مارکسیسم قرار گرفت. ولف درتمام دوران کارش تاریخ غربی را به خاطر غلو در نقش چهره های اشرافی  و کم اهمیت جلوه دادن تاریخ و سرشت پویای فرهنگ های تحت سلطه و غیر غربی، موردنقد قرار داد. از نظر ولف تقسیم های آکادمیک در علوم اجتماعی غلط بودند و پیچیدگی انسانیت را منکر می شدند. در این معنا ولف مارکس را به خاطر ارزیابی سرمایه داری در معنایی کلی ، انسان شناسی حقیقی می دید.

آنتونیو گرامشی[8] (1891-1937) : یکی از چهره های پیشرو در مارکسیسم قبل از جنگ جهانی دوم و کمونیستی ایتالیایی است که ایده ی «هژمونی» را فرمول بندی کرد. او یکی از فیلسوفان بزرگ مارکسیست قرن بیستم در نظر گرفته می شود. گرامشی تاریخ بشریت را کلیدی برای طرح مارکسیستی تغییر اجتماعی می دانست و طبیعت در نظر او تنها تاجایی اهمیت داشت که در تعامل با انسان بود. اینجا گرامشی ملاحظات ماتریالیستی مارکسیسم سنتی را از تئوری های سوسیالیستی خودش جدا می کند. او مفهوم هژمونی فرهنگی را برای توضیح چرایی عدم رخ دادن انقلاب طرح کرد. گرامشی در دوران حکومت موسولینی به زندان افکنده شد و در بیمارستان زندان درگذشت.

لویی آلتوسر[9] (1918-1990) : مرجع اصلی گرایش های نومارکسیستی در دهه ی 1960، که رویکردی ساختارگرایانه به مارکسیسم داشت. آلتوسر به خاطر موضع انتقادی اش نسبت به مکتب مارکسیست فرانسوی و مکتب مارکسیست ساختاری مشهور بود، اما به طور گزینشی از نکات کلیدی تئوری هر دو مکتب به منظور نشان دادن مارکسیسم در اقتصاد استفاده می کرد. وجه مشخصه ی زندگی شغلی آلتوسر، بیماری ذهنی و قتل همسرش بود.

موریس گودلیه[10] (1934- ) : مارکسیست فرانسوی و مدافع انسان شناسی اقتصادی است. گودلیه از ترکیب انسان شناسی  با تئوری مارکسیستی به شدت دفاع می کند و در این میان تمایلاتی ساختارگرایانه نیز دارد. اثر او بر فهم آنچیزی در فرهنگ های غیر غربی متمرکز است که شبیه به شیوه های تولید، زیرساخت، و روساخت باشد. منتقدان این نوع مارکسیسم فرانسوی، ادعا می کردند که گودلیه می خواهد به زور ساختار اقتصادی را به تاریخ جمعیت های غیر غربی ای وارد کند که قبل از تماس با غرب جوامع سرمایه داری نبوده اند.

ادامه دارد...

 

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>> 

انسان شناسی مارکسیستی

سارا مارو و رابرت لاستک[11]

برگردان لیلا حسین زاده

بخش دوم 

 

 

آثار مهم:

مانیفست کمونیست (1848)-از مشهورترین آثار مارکس و انگلس و یکی از فصیح ترین آثاری است که تاکنون منتشر شده است. مانیفست کمونیست خطوط کلی تئوری های اقتصادی مبنایی مارکسیسم را مشخص می کند، تعارض اساسی بین طبقات را نشان می دهد و توصیه هایی را برای کنش علیه «شبح» سرمایه داری دارد.

سرمایه (1867)- یکی از کامل ترین و پخته ترین آثار مارکس است.  هدف سرمایه نشان دادن میزان استثمارگری نظام سرمایه داری است که در آن « ثمره ی کار اکثریت ... به اقلیت انتقال داده می شود». مارکس در این اثر می پرسد که چرا این شرایط ادامه می یابد. پاسخ مارکس به این مساله، ایدئولوژی است که کارگران را نسبت به حقیقت فلاکت خود کور می کند.

جامعه ی باستان (1877) – در این اثر کلاسیک انسان شناختی، هنری مورگان نوعی رویکرد تکاملی اجتماعی را برای فهم تغییرات در فرهنگ مادی اتخاذ می کند. این کتاب با تمرکز بر نقش مرکزی کالاهای مادی در توسعه ی یک اقتصاد متمرکز و تاکید متعاقب بر ظهور مالکیت خصوصی ، تبدیل به متنی شدیدا تاثیرگذار برای مارکس و انگلس شد. این اثر مبنای منشا خانواده ی انگلس بود.

منشا خانواده،مالکیت خصوصی و دولت (1884)- تاثیرگذارترین اثر انگلس در انسان شناسی است. این کتاب تکامل بشریت را از کمونیسم ابتدایی به بربریت، فئودالیسم، سرمایه داری و نهایتا کمونیسم صنعتی که از طبقات سه مرحله ی قبل فراتر می رود، طرح می کند.

تکامل فرهنگ (1959)- لسلی وایت[12] استدلال خود درمورد سرشت فرهنگ و نقش فرهنگ مادی را در این متن کلاسیک بسط می دهد. در این کتاب، وایت تئوری اساسی خود را درمورد روش های ایجاد وجوه ساختاری فرهنگ از طریق وجوه فناورانه ی فرهنگ تشریح کرد؛ البته طبق نظر وایت همین وجوه ساختاری در ادامه وجوه ایدئولوژیک فرهنگ را تولید می کنند. فهم فرهنگ به گونه ای مادی به وضوح مارکسیستی است. چنین فهمی با مد نظر داشتن حوزه ی فناورانه ایجاد می شود؛ بعلاوه وایت رمززدایی در سطح حوزه ی ایدئولوژیک را نیز صرفا از طریق فهم صریح تاثیر فناوری بر افراد ممکن می داند. در این متن ارزش کار، به عنوان انرژی فیزیکی فرد تشریح شده است.

دیدگاه هایی در انسان شناسی مارکسیستی (1973)- موریس گودلیه در این مجموعه مقالات،کاربردهای بالقوه ی تحلیل مارکسیستی را برای فرهنگ های پیشا سرمایه داری بررسی می کند.گودلیه با نگاه به شیوه های تولید و سیستم های اقتصادی آنگونه که به لحاظ تاریخی ممکن هستند، وجوه جامعه و فرهنگ را به مثابه ی وجوهی چندکارکردی[13] دید که وابسته به تغییر اقتصادی بودند. این وجوه در واکنش به نیازهای اقتصاد گسترش یابنده تغییر می کنند و باید به عنوان موضوعاتی علمی مطالعه شوند. بدین ترتیب این مشخصات را برای آنچه فرهنگ های «ابتدایی» نامیده شده بود، به کار برد.

نظام جهانی مدرن جلد 1تا 4 (شروع در 1974)- در این مجموعه، والرشتاین خاستگاه های نظام جهانی را نشان می دهد. تئوری نظام های جهانی، ارتباط متقابل بین ملت ها را بدین فرم فرض میکند که برخی جایگاه ها واقع در مرکز خط تولید (هسته) اند، در حالی که دیگران پیرامونی ترند (پیرامونی یا شبه پیرامونی). والرشتاین این وضعیت جهانی را به تاکید سرمایه دارانه بر تولید و نیز  احتمال تاریخی مکان وزمانی وابسته می داند که سرمایه داری وارد نقاط پیرامونی می شود. این انتقال [به مرکز یا پیرامون] معمولا در پاسخ به تفاوت های قدرت بین طبقات و فرهنگ های غربی/غیر غربی رخ می دهد. در اینجا والرشتاین، خودِ نظام و نه مولفه های آن را مرکز تحلیل قرار می دهد.

اروپا و مردم بدون تاریخ (1982) – نقد تاثیر گذار ولف نسبت به تحقیقات غربی بر نقش قدرت تمرکز می کند که با گفتمان علوم اجتماعی عجین شده است و فقدان تمرکز بر تاریخ نانوشته را به پرسش می گیرد. ولف با تمرکز بر شیوه های تولید محسوس،  تصویر معمول از فرهنگ های بدون ثبت نوشتاری را (که در آن این فرهنگ ها قبل از مواجهه با قدرت های غربی بی تغییر نشان داده می شوند) بسیار زیان بار می داند. این بیگانه گرایی درمورد «دیگری» تاریخ فرهنگ ها را می دزدد و نقش فعالانه آنها را در توسعه ی خود نادیده می گیرد. ولف همچنین حامی رویکردی میان رشته ای و کل گرا تر به فهم همه ی حیطه های گسترش یابنده ی سرمایه داری است.

شیرینی و قدرت: جایگاه شکر در تاریخ مدرن (1986)- سیدنی مینتز[14] تاریخ شکر به عنوان کالا را، بیشتر از هزار سال و با تاکید بر نقش کار و تولید مورد بازبینی قرار می دهد. مینتز استدلال می کند که «شیرینی» تاثیر زیادی بر توسعه ی تاریخی روابط قدرت و مبادله داشته است. او با تمرکز بر شکر و رابطه ی کلی آن با جامعه به صورتی موفقیت آمیز، ایده آل مارکسیستی از رویکردی کامل(integrated) را ارائه می دهد.

انسان شناسی پزشکی انتقادی (1995) – مریل سینگر و هانس بیر[15] راه و رسم هایی را بررسی کردند که طی آنها نظام های پزشکی، بازتاب دهنده ی تفاوت های قدرت در طبقات اجتماعی می شوند. سینگر و بیر در نگاه به تقاطع  فرد، نیروهای اقتصادی و سیستم های سیاسی، شیوه های پزشکی جدید را نشانگر مبادله کالاها دانستند. انسان شناسی پزشکی انتقادی از طریق تحلیلی عمیق درمورد اقتصاد سیاسی نابرابری های سلامت، بر این موارد نقض حقوق بشر تمرکز می کند.

مفاهیم اساسی:

ماتریالیسم دیالکتیک – این مکتب فلسفی مارکسیسم است. در مرکز این مدل تئوریک ،رابطه ی دیالکتیکی بین احتمال تاریخی ساختار، تولید مادی و اجتماع مورد تمرکز قرار می گیرد.

پایه(زیربنا. زیرساختار) و روبنا (روساختار)- زیربنا شامل نیروها و روابط قدرتی می شود که بر اجتماع موثرند. روبنا سازماندهی سیاسی، اقتصادی و حقوقی مربوط به ساختار است. در کنار روبنا، ساختار ایدئولوژیک قرار دارد. سیستم روبنا و زیربنا اغلب به عنوان یک ضعف در مارکسیسم فهم شده و به عنوان نوعی جبرگرایی اقتصاد سیاسی از آن یاد می شود.

کار- منظور کار تولیدی است، آن کاری که برای حفظ تولید مورد نیاز است و فراتر از سطح تولیدکننده ی بلافصل[16] می رود. کار تولیدی (labor) مجموع کار (work) فرد از طریق ابزار کار و سوژه ی کار است. کار در محصول ناپدید می گردد، و ارزش را نتیجه می دهد.

ابزار تولید- ابزار تولید، تکنولوژی یا ابزاری را شامل می شود که از طریق آن محصول در حال تولید شدن است (ابزار کار)  و مواد خامی را نیز در بر می گیرد که در طول تولید تحول می یابند (سوژه ی کار).

نیروهای تولید- آنچه ما برای تولید مایحتاج خود به کار می گیریم، شامل ابزار تولید و کار (شامل هم ظرفیت های ذهنی و هم فیزیکی). به عبارتی نیورهای تولید ترکیبی از قدرت کار، تکنولوژی ابزار مورد استفاده و مواد خامی است که تحول می یابند.

روابط تولید- روابطی که افراد برای باقی ماندن در یک سیستم زیر هدایت سرمایه دارانه و همچنین تولید وباز تولید ابزار خود، مجبور به توسعه ی آن هستند. این روابط بین بورژواها و پرولتاریا تفاوت می گذارند. تصاحب ابزار تولید منجر به کنترل روابط تولید می شود. این روابط همچنین بین افراد و نیروهای مربوط به پیوندهای اقتصادی آنها وجود دارند (یعنی ارتباط بورژوازی با سرمایه).

شیوه ی تولید- شیوه ای که در آن همه ی جنبه های مورد نیاز زندگی روزمره تولید می شوند. شیوه ی تولید از طریق روابط تولید و نیروهای تولید دیکته می شود. نیروهای تولید شیوه ی عمومی تولید را تعین می بخشند، اما این تعین،صرفا در محدوده های روابط تولیدی انجام می پذیرد. زمانی که روابط تولید در تضاد با نیروهای تولید قرار می گیرد، باید تغییر در شیوه ی تولید رخ دهد. این تغییر اجباری معمولا زمانی انجام می شود که نیروهای تولید فراتر از جایگاه کنترل نسخه ی جاری روابط تولید، پیشروی می کنند؛ یعنی تعارضی طبقاتی در واکنش به عدم پیوستگی بین نیرو و رابطه رخ خواهد داد. این ادامه خواهد داشت تا زمانی که شیوه ی تولید نیازهای هر دو را برآورده کند.

تولید کننده ی بلافصل – تولیدکنندگان بلاواسطه آنهایی هستند که آنچه را خود مصرف می کنند و نیز مازاد بیشتر خود را تولید می کنند. تولید مازاد آنچیزی است که در مازاد مصرف تولید کننده ی بلاواسطه وجود دارد؛ با این حال در تولید مازاد، محصول هرگز از اموال تولید کننده نیست. محصول از آن سرمایه دار است.

طبقه- طبقات گروه هایی هستند دربردارنده ی آن افرادی که ابزار تولید را برای نیروهای تولید تسهیم می کنند. طبقه، جوامع را تقسیم می کند چرا که برخی، روابط تولید را از طریق تصاحب ابزار تولید متصرف می شوند و برخی دیگر اختیاری نسبت به روابط تولید ندارند.  پیدایش مالکیت خصوصی و دولت منبع این تمایزهای طبقاتی است. ماتریالیسم دیالکتیک طرح می کند که این تمایزات طبقاتی از طریق آگاهی جمعی منجر به انسجام می شوند.

کمونیسم- کمونیسم، جامعه ی بی طبقه است که در آن افراد خودشان کار را از طریق ساختار مشترک تولید عمومی کنترل می کنند در اینجا هیچ مالکیت خصوصی ای فراتر از ترجیحات شخصی وجود ندارد و همه ابزار تولید را در اشتراک دارند.

 

ادامه دارد...

لینک بخش اول

 

  [1] Sarah Morrow and Robert Lusteck

[2] contingent

[3] struggle

[4] mystification

[5]progressive

[6] Bloch, Maurice

[7] Wolf, Eric

[8] Gramsci, Antonio

[9] Althusser, Louis

[10] Godelier, Maurice

[11] Sarah Morrow and Robert Lusteck

[12] Leslie White

[13] multifunctional

[14] Sidney Mintz

[15] Merrill Singer and Hans Baer

[16] immediate