سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

نهایت بی رحمی انسان کجاست؟



      نهایت بی رحمی انسان کجاست؟
مالکوم هریس برگردان بهزاد ساعدپناه

سال 1960 بود و دکتر استنلی میلگرام نظریه‌ای دربارۀ آلمان‌ها داشت. استنلی میلگرام که در آن زمان 27 سال بیشتر نداشت، در حال بدل شدن به ستارۀ روانشناسی اجتماعی بود. او به تازگی دکترای خود را در دانشگاه هاروارد و با موضوع پدیدۀ "همنوایی" (conformity) دریافت کرده و در دانشگاه "یِیل" به سمت استادی رسیده بود و تصمیم گرفت تا در اولین آزمایشی که در مقام یک استاد دانشگاه انجام می‌دهد، به بسط مقالات در زمینۀ همنوایی کمک کند و این موضوع را ملموس‌تر کند. میلگرام که همواره بلندپرواز بود، تنها به دنبال یک چالش بزرگتر نمی‌گشت، او در پی آن بود تا هلوکاست را بازسازی کند تا بتواند آن را در سطح آزمایشگاهی و میکروسکوپی مطالعه کند. و متاسفانه به خواسته‌اش رسید.
 
به گزارش فرارو، میلگرام پایان‌نامۀ کارشناسی ارشد خود را در موضوع همنوایی، پیرو اثر مشهور سالومون اَش، استاد روانشناسی در کالج سوارثمور، نوشت. در آزمایشی که اَش در سال 1951 با استفاده از گروه کوچکی که همدست آزمایشگر بودند و یک فرد دیگر که مورد آزمایش بود، انجام داد؛ کارتی به گروه و فرد مورد آزمایش داده می‌شد که روی آن یک تصویر یک خط بود، سپس به آنها کارت دیگری نشان داده می‌شد که سه خط با طولهای مختلف روی آن چاپ شده بود. شرکت‌کنندگان در آزمایش می‌بایست از میان سه خط، خطی را که با خط کارت اول هم اندازه بود را انتخاب می‌کردند. این وظیفه چنان ساده است که یک فرد به تنهایی به راحتی آن را انجام می‌دهد، در این آزمایش فرد مورد آزمایش، پس از آنکه همۀ همدست‌ها پاسخ اشتباه یکسانی را انتخاب می‌کرند، نفر آخری ‌بود که انتخاب خود را انجام می‌داد. اَش دریافت که تحت چنین شرایطی یک سوم افراد مورد آزمایش با پاسخ اشتباهی که همدستها داده بودند همنوایی می‌کند.
 
میلگرام آزمایش اَش را قدری تغییر داد. او به جای خط از صوت آهنگین استفاده کرد و قصد داشت یک مقایسۀ بین المللی بدست دهد (او به دنبال آن بود تا از آلمان‌ها استفاده کند، اما مشاورش او را متقاعد کرد تا جمعیت‌های نروژی و فرانسوی را مورد مطالعه قرار دهد). نتایج این تحقیق در مجلۀ Scientific American به چاپ رسید، اما میلگرام ارضا نشد. او فضای فکری آن زمان را اینگونه برای ریچارد ایوانز (در کتاب "شکل‌گیری روانشناسی اجتماعی") توصیف می‌کند:
 
"یکی از نقدهایی در مورد آزمایش‌های اَش مطرح می‌شد این بود که آن را غیر قابل تعمیم می‌دانستند، چرا که به هر حال آزمایشی که در آن قرار است فرد در مورد طول یک خط قضاوت کند، محتوایی مشخصاً مبتذل (trivial) دارد. در نتیجه سوالی که به ذهن من رسید این بود: "چگونه می‌توان این آزمایش را به یک آزمایشی که از نظر انسانی اهمیت بیشتری داشته باشد تبدیل کرد؟" به نظرم رسید که اگر به جای آنکه یک گروه بر قضاوت‌های فرد در تشخیص طول خط فشار وارد کنند، گروه می‌تواند فرد را تحت فشار بگذارد تا کاری بزرگتر انجام دهد؛ این موقع بود که می‌شد اهمیت بیشتری برای رفتاری که از سوی گروه در فرد القا می‌شود، یافت. از خود پرسیدم، که آیا یک گروه می‌تواند فرد را تحریک کند تا در حق فرد دیگری قساوت به خرج دهد؟"

میلگرام طرح یک جعبۀ عریض را کشید که روی آن کلیدهای دایره شکلی از 1 تا 9 تعبیه شده بود. این جعبه یک اعمال کنندۀ شوک الکتریکی مشقی بود که با استفاده از آن قرار بود تمایل افراد به اعمال شکنجه سنجیده شود. او به دنبال انجام یک آزمایش بزرگ بود. صدالبته کسی مورد شوک الکتریکی قرار نمی‌گرفت، اما همدست در آزمایش صدای شوک شدن و درد کشیدن را در می‌آورد (میان آزمایش شونده و همدست یک دیوار وجود داشت و آزمایش شونده تنها صدای همدست را می‌شنید). تنها یک مشکل وجود داشت: در آزمایش اَش، گرفتن یک تست کنترلی برای مشخص کردن نتیجه آزمایش بدون وجود فشارِ گروه وجود داشت؛ کافی بود که همان آزمایش خط را برای یک فرد به صورت ایزوله انجام دهید. اما بدن حضور گروه، شخص منفرد علتی برای شوک دادن به یک غریبه نداشت. برای کنترل در این آزمایش نیاز بود تا آزمایشگر به فرد مورد آزمایش فرمان دهد.
 
میلگرام ناگهان به تست کنترلی بیش از آزمایش اصلی علاقمند شد. او به این فکر افتاد که افراد، برای اجرای فرامین وی تا کجا پیش خواهند رفت و بدین منظور تمرکز آزمایش را از موضوع همنوایی به اطاعت تغییر داد. او تصمیم داشت که در ابتدا آزمایش را روی آمریکایی‌های اهل شهر نیوهیون انجام دهد و سپس آزمایش را در آلمان تکرار کند و نتایج هر دو آزمایش را با هم مقایسه کند. اما زمانی که میلگرام با نتایج اولیۀ آزمایش مواجه شد، دریافت که اصلاً نیازی به تکرار آزمایش در آلمان نیست.
 
احتمالاً باقی داستان را می‌دانید: افراد مورد آزمایش بسیار بیش از انتظار مطیع بودند؛ چه در دفعات اطاعت و چه در شدت آن. میلگرام پیش از انجام آزمایش از سایر روانشناسان نظرخواهی کرد و آنها حدس زده بودند که نزدیک به یک دهم درصد از افراد مورد آزمایش (یعنی فقط سادیست‌ها و روانی‌ها) پیش از آنکه از ادامۀ آزمایش سر باز بزنند از حداکثر ولتاژ استفاده خواهند کرد. در واقع، 65 درصد افراد مورد آزمایش دکمۀ 450 ولت را تا پیش از آنکه میلگرام آزمایش را قطع کند سه مرتبه فشار داده بودند (دکمه‌ای که در مدل اولیه برچسب "مرگبار" روی آن بود ولی برای انجام آزمایش برچسب را به "XXX" تغییر داده بودند). همۀ افراد مورد آزمایش تا دکمۀ 300 ولت پیش رفتند، که به این معنی است که نزد خود بر این باور بودند که تا آن مرحله بیست بار بر فرد همدست شوک الکتریکی وارد کرده‌اند. این آزمایش موفق بود. شدیداً موفق. دیگر نیازی به مقایسۀ بینافرهنگی نیز وجود نداشت، چرا که بر اساس نتایج این آزمایش آمریکایی‌ها نازی‌هایی بودند که تنها لازم بود فرمان مناسب به ایشان داده شود.
 
میلگرام در کتاب سال 1974 خود به نام "اطاعت از اتوریته" نتایج اولین آزمایش خود را در کنار نتایج همان آزمایش که در قالب‌های مختلف تکرار شده بود، منتشر کرد. این کتاب نثر بسیار خشکی دارد، با این وجود رگه‌هایی از روایت را می‌توان لابه‌لای ستون‌های نتایج و فهرست شرایط کنترل یافت. در سایۀ نتایج آزمایش اول، نسخه‌های بعدی آزمایش به تلاشی ناامیدانه در جهت یافتن حد قساوت انسان می‌ماند. در آزمایش دوم، او از همدستش خواسته بود تا فریادهای دردمندانه بکشد و التماس کند، به شکلی که از پشت دیوار قابل شنیده شدن باشد. شمار افرادی که آزمایش را در مراحل اولیه متوقف کردند اندکی به نسبت آزمایش اول بیشتر بود، اما از تعداد کسانی که آزمایش را تا انتها پیش رفتند تنها یک نفر کمتر شده بود. در آزمایش سوم میلگرام قربانی و فرد مورد آزمایش را به همراه دستگاه شوک در یک اتاق قرار داد، اما این بار هم چهل درصد شرکت‌کنندگان تا 450 ولت پیش رفتند. میلگرام که مصصم شده بود تا چیزی را پیدا کند که افراد حاضر به انجام آن نباشند، در نسخۀ چهارم آزمایش از شرکت‌کنندگان خواست تا دست همدست را، در حالی که وی از همکاری سر باز می‌زد و التماس می‌کرد دستش را رها کنند، روی بشقابک شوک دهنده نگه دارند. با این وجود، همچنان 12 نفر از 40 نفر شرکت‌کنندۀ در آزمایش تا انتها پیش رفتند.
 
میلگرام به دنبال روشی بود تا دلیل این عدم همدردی با قربانی را بیابد. او یک فاکتور دیگر به آزمایشش افزود. او از همدستش خواسته بود تا بگوید مشکل قلبی دارد و جوری فریاد بکشد که گویی حقیقتاً در حال مرگ است. پس از گذر از 330 ولت، همدست دیگر حرکت نمی‌کرد، گویی که بیهوش یا مرده باشد. نتایج همان بود که بود. میلگرام در این زمینه نوشت: "احتمالاً چیزی نیست که قربانی بتواند بگوید و در آزمایش شونده ایجاد نافرمانی از دستور بکند." این طور مشخص است، التماس برای جانتان تاثیر چندانی ندارد. میلگرام می‌توانست در بعضی موارد با قرار دادن همدستهای غیرمطیع یا یک مسئول دیگر که فرمان‌های متضاد با خودش صادر می‌کرد، افراد مورد آزمایش را به اعتراض وادارد، اما هرگز واکسنی برای پیش‌گیری از این قساوت پیدا نکرد. او در مقدمۀ کتاب "اطاعت از اتوریته" نتیجه گیری می‌کند که تمایل انسان به اطاعت از دستورات "یک طبیعت معیوب کشنده است که در ما وجود دارد، و در درازمدت باعث می‌شود که نوع بشر تنها شانس اندکی برای بقا داشته باشد".
 
شبح نازیسم و سهل الوصول بودن شرارت آزمایش میلگرام را تسخیر کرده بود. دستگیری و محاکمۀ آدولف آیشمان، مقام نازی، با آزمایش‌های میلگرام همزمان شد؛ آزمایش تنها چند روز پس از اعدام آیشمن به سرانجام رسید. در هستۀ آزمایش‌های میلگرام، اشتیاقی علمی وجود داشت تا به بهترین شکلی که می‌تواند شرایط اتاقهای گاز را بازسازی کند. او به دنبال آن بود تا شرایط هلوکاست را به افراد منفرد القا کند تا بتواند میزان شرارت را در ابعاد اتمی اندازه‌گیری کند. او در سال 1979 در برنامۀ "شصت دقیقه" اینگونه گفت:
 
"بر اساس مشاهداتی که از هزاران نفر در آزمایش‌هایم داشته‌ام و براساس شم خودم که بر اساس نتایج این آزمایش‌ها شکل گرفته است، می‌توانم بگویم که اگر یک سیستم از اردوگاه‌های مرگ مشابه آنچه در آلمان نازی شاهد بودیم، در ایالات متحده راه اندازی شود، در هر شهر متوسطی در آمریکا می‌توان نیروی انسانی کافی برای ادارۀ اردوگاه‌ها را یافت."
 
این آزمایش حقیقتی زشت را نمایان می‌سازد و مسئلۀ اضطراب برانگیزی که هزاران بار ثابت شده است. میلگرام پس از جنجال‌هایی که بر سر اخلاقی بودن آزمایش‌هایش به وجود آمد، از هیئت علمی شدن محروم شد. او دوران کاری موفقی در مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه شهر نیویورک داشت، اما هیچ یک از کارهایی که بعدتر انجام داد نتوانستند به اندازۀ آزمایشی که در بیست‌وچندسالگی انجام داده بود تاثیرگذار شوند. میلگرام در سال 1984 پس از پنجمین حمله قلبیش در سن 51 سالگی درگذشت.

اولین باردر کلاس روانشناسی در دبیرستان بود که اسم میلگرام به گوشم خورد. آن زمان از پدربزرگم که یک روانشناس بالینی یهودی همدورۀ میلگرام بود در مورد آزمایش‌های او پرسیدم. سری تکان داد، آهی کشید و گفت "میلگرامِ بیچاره". میلگرام امیدوار بود تا به دست دادن نسخه‌ای از منطق نژادی نازی‌ها بتواند باقی ما از همدست شدن با عمق جنایات آنها حفظ کند: او تصور می‌کرد که می‌بایست شرارت خاصی در آلمان (شاید به دلایل فرهنگی) وجود داشته باشد که ایشان را از دیگران متمایز می‌کند. اما زمانی که آزمایش اولیه نشان داد تفاوت‌های فرهنگی ربطی به موضوع ندارد، دیگر چه دلیلی برای ادامۀ آزمایش وجود داشت؟ به عنوان یک جامعه، آنچه که ما از بازسازی این آسیب تاریخی به دست می‌آوریم چیست؟

میلگرام و دستیارانش به افراد مورد آزمایش گفته بودند که مشارکتشان نقش به سزایی در پیشرفت علم خواهد داشت. نمی‌توان گفت که آنها دروغ گفته بودند، اما ارزش اجتماعی این دانش در نگاه اول مشخص نمی‌شود. این نتیجه‌گیری که انسان بی‌رحم و حیوان‌صفت است بارها و بارها در هنر، دین شناسی، فلسفه و صدالبته تاریخ تکرار شده است. میلگرام کورسوی امیدی داشت که شاید دانش و آگاهی نسبت به سازوکار اطاعت، میل افراد به اطاعت از فرامین را کاهش دهد، اما هیچ شاهدی بر تاثیرگذار بودن این آگاهی بر رفتار انسان وجود ندارد. در سال 2007، جری ام. برگر، محقق از دانشگاه سانتا کلارا، با همکاری شبکۀ ABC آزمایش را با توجه به دستورالعمل‌های اخلاقی حال حاضر تکرار کرد. نتایج این آزمایش نشان داد که نزدیک به نیم قرن پس از آزمایش میلگرام، و حتی با وجود هشدارها و اطلاعات اضافی‌ای که شرکت‌کنندگان داده شده بود، عملاً تغییری در نتیجۀ آزمایش مشاهده نمی‌شود. این آزمایش یکی از مشهورترین آزمایش علوم اجتماعی در کل تاریخ است، اما به نظر می‌رسد که آگاهی همچون اقناع تاثیر چندانی ندارد.
 
اما با وجود اینکه این آزمایش هیچ ارزش اجتماعی مشخصی ندارد و همزمان مشخصاً باعث برخی آسیب‌های فردی در شرکت‌کنندگان می‌شود، محققان همچنان آزمایش‌های جدید را بر مبنای آزمایش میلگرام انجام می‌دهند. در ماه ژوئن امسال گروهی از پژوهشگران اروپایی، مطالعه‌ای را بر اساس آزمایش میلگرام طراحی کردند. دراین آزمایش که به جای یک محیط آزمایشگاهی در چینشی مشابه یک مسابقۀ تلویزیونی صورت می‌گرفت، محققان نمرۀ شوک دهی شرکت‌کننده را با تست شخصیتی که چند ماه بعد، از وی می‌گرفتند مقایسه می‌کردند. اگرچه نتایج این آزمایش چندان دراماتیک نبود، اما پژوهشگران دریافتند که احتمال آنکه افراد "نجیب" و "مطبوع" از دستورات مجری مسابقه‌ای که از آنها می‌خواهد غریبه‌ها را شکنجه دهند بیشتر است.
 
در سال 2005، یک تیم تحقیقی در دانشگاه تکنولوژی آیندهوون در هلند مطالعه‌ای انجام داد که نتایج جالبی در بر داشت: آنها یک ربات را جایگزین همدست/ قربانی کردند و شرکت‌کنندگان می‌بایست به ربات آموزش تشخیص واژه می‌دادند. اما با توجه به اینکه شرکت‌کنندگان با ربات همدردی نمی‌کردند، هیچ یک از آنها از اجرای فرامین سر باز نزد. در سال 2006 یک تیم بین‌المللی از پژوهشگران ایده‌ای مشابه را این بار در آزمایشی با وجود یک همدست/ قربانی مجازی مورد بررسی قرار دادند. در این آزمایش شرکت‌کنندگان با یک شخصیت کارتونی در ابعاد واقعی سر و کار داشتند. از 20 نفر شرکت کننده، سه نفر از اجرای فرامین سر باز زدند. آزمایش میلگرام در چند کشور دیگر از جمله آلمان غربی و آفریقای جنوبی نیز تکرار شده است. همۀ این آزمایش‌ها نشان می‌دهند که در یک موقعیت کنترل‌شده اکثر افراد، حتی اگر اتوریته انجام چیزی را از آنها بخواهد که با اخلاقیاتشان در تضاد است، از اتوریته اطاعت می‌کند؛ اما چرا روانشناسان همچنان تا این حد به اثبات این پدیده علاقه نشان می‌دهند؟
 
این پژوهشگران علت تکرار این آزمایش به اشکال مختلف را به جستجوگری در پی دانش نسبت می‌دهند، اما به نظر می‌رسد که آزمایش‌های خود میلگرام انگیزه‌ای عمیق تر در خود داشتند. زیگموند فروید در مقالۀ سال 1914 خود با نام "یادآوری، تکرار، و درگیر" ایدۀ "وسواس تکرار" را مطرح می‌کند. فروید، از منظر لذت‌جویی و احتراز از رنج متوجه نمی‌شد که چرا بیمارانش به جای آنکه یک بار مستقیماً با روابط منجر به آسیب خود رو در رو شوند و از آن گذر کنند، مرتباً آن آسیب‌ها را احیا و زندگی می‌کنند. فروید به تدریج به این درک رسید که گرایش به تکرار، روشی برای احاطه بر آسیب و کنترل آن است. راهی است برای ایفای نقشی فعال در چیزی که یک تجربۀ منفعلانه بوده است.
 
میلگرام فرزند دو یهودی مهاجر از اروپای شرقی بود و در بزرگسالی به خوبی به این مسئله اشراف داشت که تنها یک بخت تاریخی باعث شده که او به جای ادوگاه‌های مرگ نازی سر از نیویورک در آورده است. نامۀ او به یکی از همکلاسی‌هایش در هاروارد (1958) که بارها از آن نقل قول شده نشان می‌دهد که او از "احساس گناه بازماندگان" رنج می‌برد: "من باید در جامعۀ آلمانی‌زبان یهودی‌ها در سال 1922 در پراگ به دنیا می‌آمدم و بیست سال بعدش در اتاق گاز می‌مردم". میلگرام در ادامه نوشته بود: "هیچ وقت نخواهم فهمید که چه شد در بیمارستانی در محلۀ برانکس به دنیا آمدم." اشباح دیو اطاعت، آیشمن، و اتاق گاز او را آزار می‌دادند و سعی داشت تا محل این اشباح را در روان انسان بیابد.
 
تنها میلگرام نبود که از شبح هلوکاست می‌ترسید؛ می‌توان گفت که این آسیب در پاگرفتن روانشناسی اجتماعی نقش به سزایی داشت. نقش هلوکاست آنچنان بزرگ بود که دوروین کارترایت، در تاریخچه‌ای که در سال 1979 برای روانشناسی اجتماعی نوشته، می‌گوید: "اگر بنا باشد از یک نفر به عنوان کسی که بیشترین تاثیر را در این حوزه گذاشته است، آن شخص آدولف هیتلر است."
 
تحلیل روانشناختی این رشته، به توضیح اینکه چرا روانشناسان اجتماعی به تکرار بیش از حد انتفاع معدودی آزمایش می‌پردازند، کمک خواهد کرد. کِرت لِوین، روانشناس یهودی پیرو مکتب گشتالت، در سال 1933 در پی به قدرت رسیدن هیتلر از برلین به آمریکا مهاجرت کرد. سه سال بود معادلۀ بنیادی روانشناسی اجتماعی را منتشر نمود: (B= f(P, E. یعنی رفتار (B) تابعی از فرد (P) در محیط زندگیش (E) است. توماس بلاس، نویسنده‌ای مجارستانی است که شاید بتوان گفت بیشترین شناخت را از میلگرام دارد. او خود یکی از یهودیانی است که نسل کشی جان سالم به در برده است. در نتیجه روانشناسی اجتماعی نه تنها مطالعه‌ای وجودی بر طبیعت انسان نیست، بلکه ظهور آن نتیجۀ لحظه‌ای خاص در تاریخ است.
 
جینا پری خبرنگار و روانشناس استرالیایی، در کتابش به نام "نشستن پشت ماشین شوک" اعتبار آزمایش‌های میلگرام را مورد حمله قرار می‌دهد. جینا پری در ابتدا از روی همدردی با دکتری دل‌آشفته پا در مسیر مطالعه بر میلگرام گذاشت، اما خیلی سریع موضوع دیگری برای همدردی یافت: افرادی که در آزمایش میلگرام شرکت داشتند. او با بررسی صورتجلسۀ آزمایش‌ها در آرشیو دانشگاه یِیل، موارد بسیاری از نافرمانی را که فرمان‌پذیری‌ها نهان بودند و همچنین تعدادی متغیر مهم را یافت. برای مثال میلگرام از اینکه آزمایش‌شوندگان می‌دانند چه به آزمایش ادامه دهند و چه از انجام آن کنار بکشند پولشان را دریاقت خواهند کرد اطمینان حاصل می‌نمود. با این وجود به نظر می‌رسد که این عامل در نتیجۀ آزمایش تاثیر داشته است. مثلاً یکی از افراد آزمایش‌دهنده پس از آنکه به او می‌گویند نمی‌تواند پول را برگرداند، آزمایش را ادامه می‌دهد. یکی دیگر از آزمایش‌شونده‌ها بلافاصله پس از پایان آزمایش پیشمان شده بود، چرا که هدف آزمایش را دریافت و از آن منزجر شده بود. گرایش شدید آزمایش به نتایج کمی، سبب بی‌توجهی به داده‌های کیفی شده بود. پری در کتابش نوشته است: "دیگر قادر نخواهم بود "اطاعت از اتوریته" را بدون اینکه همۀ آن موادی که نادیده گرفته بود، دستکاری‌هایی که در داستان‌ها کرده بود، و افرادی که با بی‌انصافی تصویر کرده بود، به ذهنم بیایند بخوانم."
 
پری در یک مقالۀ منتشر نشده از ملیگرام در آرشیوها یافت که وی به صراحت در آن گفته است: "اجازه دهید با خودمان روراست باشیم، آنچه که سعی داریم به درک آن نائل شویم طبیعت اطاعت ماموران نازی در اردوگاه‌ها است، و هر چیز دیگری که در این مسیر دربارۀ اطاعت بیاموزیم اضافه بر سازمان‌ است." میلگرام فرضیه‍‌ای برای یک آزمایش ننوشته بود، او نمایشنامه‌ای برای اجرا بود. پری عقیده دارد که کار میلگرام از نظر علمی کم ارزش، اما از لحاظ هنری شاهکار است.
 
اگر به آزمایش‌های میلگرام به دید یک اثر هنری نگاه کنیم، آن گاه یعنی پزشک جوان دل‌آشفته را نیز یکی از شخصیت‌های آن در نظر گرفته‌ایم، و این یعنی این که اعتبار روایت او را زیر سوال برده‌ایم. اگر به این آزمایش‌ها به دید اثر هنری بنگریم حرفهایشان فراتر از اطاعت از اتوریته خواهد بود؛ این آزمایش‌ها از حافظه، آسیب، تکرار، بنیان‌های تفکر اجتماعی پس از جنگ و نقش علم در مدرنیته می‌گویند. آزمایشی نیست که بتواند ثابت کند ما واقعاً که هستیم، اما زبان هنر جهانشمول است. به همین سبب است که با اینکه مدتها از بی‌اعتبار شدن آزمایش‌های میلگرام گذشته، اما داستان او همچنان به حیات خود ادامه می‌دهد.


منبع: aeon 
نویسنده: مالکوم هریس
مترجم: بهزاد ساعدپناه

 

این مطلب در چارچوب همکاری مشترک و رسمی میان انسان شناسی و فرهنگ و فرارو بازنشر می شود.