پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
"صفر بیست و یک"
شاید همهی ما داستان مردان ماجراجویی را که سرزمین و زندگیشان را به قصد یافتن گنج و طلا ترک کردهاند در قصهها، داستانها، افسانهها و حتی تاریخ بارها و بارها شنیده و خوانده باشیم اما کمتر شده است که انتظار دیدن آنها را در زندگی روزمره و حوالی خودمان داشته باشیم. مردانی که انگار در درجهی اول، خارجی هستند و آفتاب سوخته، باید از دریاها گذشته باشند
خلاصهی فیلم:
"صفر بیست و یک"، فیلم مستند ، محمد شیروانی، 51 دقیقه، 1390.
این مستند، مجموعهای از مصاحبههایی نیمهساخت یافته و نسبتاً کوتاه با چند کارگر ساختمانیِ شهرستانی است که در تلاش برای یافتن کار و زندگی بهتر به تهران مهاجرت کردهاند اما وضعیتهای ناراحت کنندهای دارند و کمترین رفاه و ثروت هم شامل حالشان نشده است.
الدورادو
شاید همهی ما داستان مردان ماجراجویی را که سرزمین و زندگیشان را به قصد یافتن گنج و طلا ترک کردهاند در قصهها، داستانها، افسانهها و حتی تاریخ بارها و بارها شنیده و خوانده باشیم اما کمتر شده است که انتظار دیدن آنها را در زندگی روزمره و حوالی خودمان داشته باشیم. مردانی که انگار در درجهی اول، خارجی هستند و آفتاب سوخته، باید از دریاها گذشته باشند و یا حداقل یک کوله پشتی، عینک شکار یا وسایلی از این دست با خود به همراه داشته باشند. سفیدپوستانی که طمع زندگی بهتر را در سر میپرورانند.
در افسانههای اسپانیایی سرزمینی وجود دارد که به "الدورادو" مشهور است؛ شهری ثروتمند در آمریکای جنوبی که کف خیابانهایش با طلا پوشیده شده است و ماجراجویان زیادی به قصد یافتن آن عزم سفر کردهاند[1] و این مکان خیالی نمونهی اعلایی از "مقصد" در تصور شخصیت خیالی ذهنی ما است.
اما تهران در مواجهه "الدورادو" نبود. شهری که آدمهای زیادی را از گوشه کنار همین سرزمین به خودش فراخوانده بود و از آنها کار میکشید. ملکهای بیرحم و نازیبا که پیکرهای رو به گسترش داشت و کارگران بیل و کلنگ به دستِ در پیِ ثروت را بدون پاداش طلا و حتی جای خواب، غذا، حمام و اولیهترین امکانات زندگی با چشمهای غمناک، دور میدانهایش سرگردان میکرد.021،عددی افسانهای بود. رمزی که همه میدانستند و از یکدیگر پنهان میکردند تا مبادا همهگیر بشود اما این تازه شروع یک تراژدی بی برگشت بود.
برف هم نیست برای پارو کردن، چه برسه به پول...[2]
مستند حاضر مربوط به سالهای ریاست جمهوری آقای احمدینژاد در ایران است که این از متن فیلم و صحبتهای یکی از کارگران در اشاره به علتهای احتمالی وضعیت رکود ساخت و ساز مسکن برداشت میشود. (دقیقهی 25 و 31 ثانیه) در این فیلم شخصیتهای افسانهای داستان خیالی الدورادو و یا قصههایی از این دست، نقش آفرینی نمیکنند برعکس، همانطور که تهران، خود مکانی واقعی و قابل اشاره در نقشه است آدمهایی حقیقی از گوشه و کنار سرزمینهایی کمبهرهتر از خود را به بهانهی کار و پول به خود فرامیخواند و بینصیب میگذارد. اینها هیچ یک سفیدپوستان ماجراجو نیستند و جز لباس و ابزار کار با خود تجهیزاتی ندارند. خود طمعهی شکارند، کلنگشان به کوزههای طلا برخورد نمیکند و رویایشان از حد یک خانه و سرپناه فراتر نمیرود.
اما تهران مانند "الدورادو" همچنان "مقصد" است و حسرتبرانگیز. انگیزهی سفر است و موجبات در به دری را فراهم میآورد. مهاجرانش نیز "دیگریِ"های شهرستانی و افغانی هستند که در دستیابی به کار و شغل با یکدیگر رقابت دارند.
"- من اولین روزی که میخواستم بیام تهران محصل بودم. بعد بچهها گفتن بیا بریم تهران. سال سوم راهنمایی بودم. اینجا تهران پول پارو میکنن و نمیدونم از این طور حرفا. ما هم خر شدیم دیگه. بلند شدیم اومدیم تهران. اومدیم تهران دیدیم هیچ خبری نیست... (دقیقهی 7 ام، مستند صفر بیست و یک، شیروانی)
"خواب میبینم که صبح رفتم سر کار، سر پنج متر، شیش متر، خوردم مثلا به یک کوزهای. خب خواب چه فایدهای داره؟ خواب میبینم. مثلا با خودم فکر میکنم میگم ای خدا! چی میشه مُو هم گلنگم بخوره به یه کوزهی طلایی، نمیدونم یک چیز طلایی باشه که فقط یه ارزشی داشته باشه مُوم مث مردم یک ماشینی زیر پایمان بندازیم. بچههامونو بفرستیم آقایی بکنن برا خودشون. من یک آرزویی مونده تو دلم یک آپارتمانی داشته باشم از خودم. مثلا هر جا باشه. آپارتمانی که شب درشُ قفل کنم. راحت باشم. زن و بچهم راحت باشن. یا یک ماشین پرایدی داشته باشم، قشنگ وسیلههاما بچینم توش برم سر کار و بیام. این آرزوی منه که نرسیدمم بهش..." (دقیقهی 11 و 42 ثانیه تا دقیقهی 12 و 30 ثانیه، همان)
تمام ماجرا از یک اتاق بیهویت آغاز میشود؛ مکانی با یک دیوار سفید در پشت سر کارگران و یک مبل راحتی سفید که این افراد بر روی آن در مقابل دوربین نشستهاند. دوربین با کمترین حرکت و جابهجایی و صحنه با کمترین تغییر، تنها به واسطهی صحبتهای مصاحبهشوندگان مخاطب را با خود همراه میکند. گویی این آدمها اشیایی هستند از بافت اصیلی که به آن تعلق داشتهاند جدا شدهاند و در یک بستر سراسر بیمعنا و عاری از تعلق در نهایت سوژگی، رها شدهاند. تصویری از سیهروزی، بدبختی و فقرِ مجسم در متنی سفید و بیتقصیر که هیچ گناهی را به گردن نمیگیرد.
از این رو شاید بتوان گفت که کارگردان با این همه در معرض نمایش گذاشتن سوژههای مستند خود، به نوعی موجبات تحقیرشان را فراهم کرده است. هرچند نمیتوان انکار کرد که این نوع از برخورد، مخاطب را هرچه بیشتر به خود میآورد و توجه او را برای شنیدن صداهایی کمتر شنیده شده در یک نقطه متمرکز میکند.
اولین مصاحبه در نیمهی دقیقهی دوم فیلم، از پسر نوجوانی که به همراه خواهرزاده و دوستش برای کسب درآمد و گریز از برچسب "نانخور بیمصرف" که از سوی خانواده به وی نسبت داده شده است؛ آغاز میشود. او که از بیسرپناهی، سپری کردن شبهای بارانی در زیرپلهای تهران و زندگی کردن در چادری مسافرتی، هوای سرد، بیحمامی و خوراک محدودشان برای ما میگوید به گسترهی بزرگ اعتیاد و خرید و فروش انواع مواد مخدر در گروهها و اقشار گوناگون در پایتخت اشاره میکند.
"کلا تهران نه میشه بگی خوبه نه میشه بگی بده، همه جور آدم توشه. هم خوب توشه هم بد توشه، هم آدمای ناجور توشه ولی زیاد آدم معتاد داره، خیلی داره. مثلا اینجایی که ما کار میکنیم، نشستهایم یارو میاد می گه "کراک داری؟" ما نشستیم، کارگریم تو میدون! یارو میاد میگه اینجا سراغ نداری، ساقی؟ شاید روزی صد نفر از من میپرسن. صد نفر چیه؟ شایدم بیشتر..." (دقیقهی 5 و 25 ثانیه تا دقیقهی 6ام، همان)
اطلاعرسانهای بعدی، خواهرزاده و دوست پسر نوجواناند که در ردههای سنی نزدیک به خود او دو دقیقهی بعدی فیلم را به خود اختصاص میدهند. سپس نوبت به مرد به جوان اما شکستهای میرسد که مغنی و در شغل خود صاحب نظر است، از درد پا شکایت میکند و به نوعی از سایرین راضیتر است.
"دو تا خونه هم داشته باشم، بازم سر همین کلنگ و ماچ میکنم. چون این اگر نبود، من از گشنگی مرده بودم. من یک بابای داهاتی اومدم تهران آقا شدم برای خودم. بله! هرکی اومد تهران آقا شد. " (دقیقهی 11 و 22 ثانیه تا دقیقهی 11 و 37 ثانیه،همان)
مرد جوان، آرزوهایی دور و دراز در سر میپروراند و با هر بار ضربه زدن با کلنگ خود به زمین در ناخودآگاهش دنبال کوزهی طلا میگردد. او که جا به جا، جنس خاک و زمین این شهر را میشناسد، به اقصی نقاط آن خدمت کرده است و در ظاهر به آن تعلق دارد با پیشینهای روستایی و پیوند خانوادگی با این شغل(پدر و پدربزرگ چاهکن)، یک آپارتمان کوچک در ارزان ترین نقطهی تهران را هم صاحب نشده است.
نفر بعدی، مردی میانسال است که پیشتر در یک سانحهی آتشسوزی در چاه دچار سوختگی شده است و با این وجود از کمترین پشتوانههای قانونی یک کارفرما که شامل بیمه و حمایتهای پس از حوادث این چنینی است بهره نمیبرد. پس از آن نوبت به مرد جوان دیگری میرسد که سیگارش را همدم تنهاییهایش معرفی میکند و علت اعتیاد به آن را بیکاری و فکر و خیالهای ناشی از آن میداند. سپس مرد میانسال دیگری بر مبل راحتی مینشیند که به تنهایی به تهران آمده است و خانوادهاش را در شهرستان در انتظار نتیجهی کار و مزد خود به انتظار گذاشته است.
در ثانیههای انتهایی دقیقهی 17 ام، دوربین به روی مرد میانسال و خوشبرخوردی گشوده میشود که برخلاف سایرین خود را معرفی میکند و جزئیات بیشتری از وضع و حالش برای مخاطب وصف می کند. اما هنوز یک دقیقه از آن آغاز پرشور و شاد معرفی و اشاره به پیشینه و اصل و نسبش نگذشته است که در میانهی خاطرات به حسرت دیرینهای برمیخورد که او را به گریه میاندازد.
" ... اون موقع من 14 سال چوپانی کردم که کمک پدر باشم. موقعی که میخواسته درس بخونم. (با بغض و گریه) اشک آدم درمیاد. اشک آدم درمیاد آقا. من اگه درس میخوندم این روزگارم نبود که. من یه دکتر میشدم. اندازه یه چیزی حالیمه تو داهات، شکسته بند مردم آخه چرا باید یه خونوادهای از وضع من خیلی بدتر، خیلی بدتر، خدا شاهده خیلی بدتر... باید ببینی آقا فلان اومد آقا 200 میلیارد پول فلان جا را برد. بابا چرا باید ببره؟..." (دقیقهی 18 ام و 37 ثانیه تا دقیقهی 17 و 24 ثانیه، همان)
گویا تصویر کارگر متکی بر قدرت بیولوژیک و زور بازو به شکل رفت و برگشتی، مدام در مقابل تصویر فرد تحصیلکردهی متکی بر ذهن و اندیشه قرار میگیرد. اولی که رنج کشیده، آسیب دیده، فقیر و زحمتکش است در برابر "دیگریِ" در زیرسایهی رفاه، ثروت و آسایش فرض میشود و جدای از آنکه هر کدام از این تصاویر سیاه و سفید مبتنی بر اسطوره یا واقعیت باشند؛ بیسوادی و کم دانشی مهمترین عامل این وضعیت ناجور درک میشود. اما تناقض در اینجاست که تهران، خانهی آن پزشک، مهندس و باسوادی است که "آقا" نام گرفته است و اتاق کارش را روی شانههای "کارگر" بیسواد سوار کرده است.
مصاحبهی بعدی مربوط به پسر جوانی است که نام عشقی قدیمی را به همراه کلمهی مادر بر روی دست خود خالکوبی کرده است. جدای از آنکه در ظاهر، امروز از این کار ابراز پشیمانی میکند ما را با جنبههای دیگری از یک "شخصیت" کارگر دور میدان و نه "تیپی" به این نام آشنا میکند.
در واقع شیروانی که در آغاز با نمایی کلوزآپ هر لحظه چهرههای گوناگون اما ناشناس "کارگران" دور میدان را در مستندش به مخاطب نشان میدهد با وارد کردن گفتگو و شناساندن یک یک آنها به ببینده در ذهن ما از آنها "شخصیت" میسازد. افرادی که در پایان فیلم، "فردیتشان" به رسمیت شناخته میشوند و اگرچه نام هیچ یک از آنها (جز یک نفر) را که افکار، دغدغهها، مشکلات و رویاهای نسبتاً مشابهی دارند، نمیدانیم اما کمکم متوجه میشویم که هریک پیشینه، خاستگاه، عقاید و زندگی خصوصی متمایز کنندهای دارند که آنها را به واقعیت زندگی بیشتر از اسطوره پیوند میزند. شخصیتهایی که به محض تبدیل شدن به "فرد" و درآمدن از هاله"ی "تیپ بودگی" عواطف مخاطب را با خود درگیر میکنند.
نفر بعدی، مرد میانسال معترضی است که مثل برخی دیگر از مصاحبهشوندگان به وضعیت مدیریت منابع و ثروت کشور، اعتراض دارد. دندانهایش افتاده و ناسالم است و باز مثل بسیاری دیگر از نمونههای معرفی شده نمیتواند هزینههای درمان خود را بپردازد و تنها در خواب و رویا است که کامیاب و خوشحال میشود.
"... یه شب خواب دیدم که اصلا خونهم تهران بود. یه شب خواب دیدم که رفتم مکه. این خوابا را میبینیم اما چون سرمونُ به خیال این کارا میذاریم رو بالش، شب خوابشِ میبینیم." (دقیقه26 و 25 ثانیه تا 26 دقیقه و 41 ثانیه، همان)
نکتهی دیگری که در صحبتهای این فرد قابل تأمل است، اشاره به مشکلی است که نه تنها زندگی شخصی این افراد را دچار بحران کرده است بلکه برای جامعهی عمومی نیز مسئلهای رو به گسترش ایجاد کرده است. "فرزندآوری" بدون برنامه و آینده و شکل دادن خانوادهای فقیر و پرجمعیت که از پس اولیهترین نیازهایش برنمیآید اما چون از هیچ منبع آگاهی بخشی آموزشی در جهت رفع مسئله و پیشگیری از آن دریافت نکرده است، به دوربین و دیگران گلایه و ابراز پشیمانی میکند.
" رادیو گفتن که نسل جوون ما کمه حالا ما یه پسری درست کردیم. خدا شاهده کوپن بهش نمیدن. سه تا بچه دارم سه تاش کوپن نمیدن...میگن اضافه است..." (دقیقهی 27 ام تا 27 دقیقه و 18 ثانیه، همان)
سوژهی دیگری که در برابر دوربین نشسته است، پیرمردی است که 20 سال از زندگیاش را در تهران گذرانده است. پیش از نشستن دور میدان و انتظار کشیدن برای به کار گرفته شدن برای کارگری در شهرداری و... کار کرده است و حالا بی بهرهمندی از یک حقوق بازنشستگی امیدوار است که برای کارهای به قول خودش "خرده کاری" و سبک، به محل کار فراخوانده شود. گویا کارگر دور میدان، قدرتی "تک محصولی" است که تنها بر توان بیولوژیکی خود متکی است و به محض "از کار افتادگی"، "پیری" یا "بیماری" کوچکترین ارزشی ندارد. این پیشه که برای نیروی صاحب کار، بیمه، حقوق بازنسشتگی و سرمایهای انباشت نمیکند بر خلاف بسیاری دیگر از حرفهها که افراد مسن در آنها "پیشکسوت" ، "استاد" و "ارزشمند" تلقی میشوند به دلیل عدم اتکا بر "مهارت"، "آموزش"، "هنر" و یا "اندیشه" زندگی فرد را در موقعیتهای بیولوژیکی خارج از سلامت و جوانی به شدت شکننده میکنند.
"حالا گفتم خورده کاری میتونم کنم ولی نمیبرن می گن تو کارت نیست، تو دیگه مُردی..." (دقیقهی 28 ام و 50 ثانیه تا دقیقهی 29 ام، همان)
پس از پیرمرد نوبت به مرد جوان دیگری میرسد که سی ساله نشده است و از زندگیاش خسته و ناراضی است و علت این خمودی را "بی پولی" میداند اما تنها او نیست که به مرگ میاندیشد و کارگر بعدی که مردی میانسال و در آستانهی پیری است به وضوح میگوید که روزی صد بار مرگش را از خدا خواسته است. (دقیقهی 29 و 48 ثانیه) سپس مردی میانسال به صحنه میآید و از رقابت کارگران افغانی با کارگران ایرانی گلایه میکند که کار را از چنگ مردان ایرانی ربودهاند. (دقیقهی 31 ام تا 31 دقیقه و 35 ثانیه) در این ذهنیت "افغانی" مهاجر، بیگانهای نزدیک به "دشمن" است که در سرزمین "ایرانی" حق کارکردن ندارد و نکتهی جالب توجه این است که تنها در این موقعیت اس که "کنش گر شهرستانی" به "جمعیت ایرانی" که "شهروندان تهرانی" را هم شامل میشود، پیوند خورده است و نسبت به خاک پایتخت "حق" و "تعلق" دارد.
مصاحبهشوندنگان بعدی، پسران نوجوانی هستند که یکی از آنها مدتی است که از بیکاری در خیابانهای تهران شیشههای اتومبیلها را تمیز میکند و دیگری که از نابرخوردایاش از پوشاک مناسب، عدم دسترسی به حمام و سایر اولیهها میگوید. نوجوان بعدی تهران را "نازیبا" معرفی می کند و میگوید که به آن تعلق خاطر ندارد و بر تصویر افغانی معرفی شده توسط مرد میانسال با بازگویی تجربههای شخصی خود، صحه میگذارد.
"افغانی" کسی است که بیش از شهرستانی به نام "کارگر" قابل شناسایی است. او در رقابت تنگانگ با مرد ایرانی در به دست آوردن کارهای یدی اغلب برنده است و در مستند شیروانی به عمد در "حاشیه" نشسته است. تصویر او دوبار در این فیلم به نمایش درمیآید و در هر دوبار به هیچ عنوان فرصت حرف زدن، و شنیده شدن نمییابد. یک بار در نمایی کلی(دقیقهی 31 ام و 36 ثانیه) و بار دوم به شکل مردی خنده به لب و پیروز در موقعیتی نزدیک به خروج از کادر اصلی بازنمایی میشود.(دقیقهی 38 و 57 ثانیه)
سوژهی بعدی پیرمردی کمسواد است که کلماتی پراکنده از چند تیتر روزنامه را به درخواست کارگردان برای مخاطب میخواند و جالب اینکه این کلمات یادآور سیستمهای مدیریتی کشورند و اعتراضهایی که اغلب کارگران در این مستند به سمت و سوی آنها جهت دادهاند.
" ...(دکتر احمدینژاد) ، (22 بهمن)، اینا خیلی ریزن من درشتاشُ میتونم بخونم...(دعوت سرای قوانین از مردم)..."ایران راهی بزرگان..." نمیدونم..." (دقیقهی 39 ام و ثانیه تا 39 دقیقه و 39 ثانیه، همان)
مصاحبهی بعدی که توسط مردی کُرد به این شکل آغاز میشود "بله. ما ممنونیم از مردم تهران حقیقتش دیگه. خیلی آقایند خداوکیلی ما جاهایی میریم که مشغول به کار بشیم که اصلا دیگه ول کن ما نیستن حقیقتش. می گن آقا فردا شب بیایید پس فردا شب بیا به قول آقا گفتنی می گن آقا شماره داری بده شمارتا تا زنگ بزنیم برات بیای سر کار ما..." (دقیقهی 40 ام و 6 ثانیه تا 48 دقیقه و 27 ثانیه، همان) به بیان بغلدستی همشهریاش به "تناقض گویی" متهم میشود. او که خود نیز کرد زبان است، پس از خواندن آوازی محلی خاطراتش را از جبههی جنگ و نحوهی جانبازی اش بیان میکند و سپس لباسها و ابزار کارش را یکی یکی به دوربین نشان داده و معرفی میکند. در جایی از فیلم و در میانهی صحبتهایش در نقش یک گویندهی رادیویی که تریبون را در اختیار دارد به نحوی که گویا صدایش را همگان شهروندان تهرانی میشوند، از انتظار خود و سایر همپیشگانش برای کار به این نحو سخن میگوید:
"شنوندگان عزیز! شنوندگان عزیز! توجه فرمایید! توجه فرمایید! دلاور مردان غیور ایرانی از جای جای مملکت ایران در تهران، خیابان دلاوران، چهارراه تکاوران، همچنان انتظار کارند. انتظار اشد الموت، انتظار همتای مرگ است. اینان همچنان سنگرسازان بیسنگرند که ساختمان را میسازند و خود بیساختماناند. همچنان آمدهاند که فتح کنند ولی فتحی انجام نگرفته و صورت نگرفته است..." (دقیقهی 46 ام و 18 ثانیه تا دقیقهی 41 و 10 ثانیه، همان)
پس از این مصاحبه، مستند حاضر با یک موسیقی بسیار مناسب وارد فضایی متفاوت از اتاق بیهویتِ سفید رنگ میشود و"مصاحبه شنودگان" را که از متن زندگی روزمرهشان جدا کرده بود به دور میدانها و حاشیهی خیابانهای تهران بازمیگرداند سپس نحوهی گذران روزمرهی واقعی آنها و لحظات کشندهی زندگی مردان کار را به مخاطب نشان میدهد. روزمرهای که در پناه آفتاب به انتظار برای انتخاب شدن و کار کردن، میگذرد و همدمی جز تسبیح، موبایل و اتلاف دستهای نیرومند در بازی کردن انگشتها با یکدیگر ندارد. (دقیقهی 47 و 31 ثانیه تا 50 دقیقه و 51 ثانیه، همان)
محمد شیروانی به شکلی ظریف و در مواردی کلیشهای صدا و تصویر "کارگران" مهاجر در تهران را که موقعیتی شکننده دارند به شکل یک اثر خوشساخت با کم ترین اطوار و دستکاری به ما عرضه میکند. شخصیتی که نیاز دارد دیده و شنیده شود. سوژهای که از هویت قومی یا شهرستانیاش "آوازهای محلی"، زبان، گویش، لهجه و امیدش به کسب درآمد برای خانوادهای دیده نشدنی را به مخاطب نشان میدهد و چشم انتظارعدالت مرگ است که در زندگی برقرار نشده است.
"میگم خدا رو شکر که حداقل تو مردن ما یکیایم. حالا تو این دنیا مثلا فرق داریم ولی خداوند مثلا یه کاری کرده که مثلا دیگه مردن خرید و فروش نیست اگه مردن خرید و فروش بود، بازم ما میخواستیم بمیریم اونا پولدار بودن. فقط اونجا یکسانیم. دلخوشیم اینه." (دقیقهی 27 ام و 29 ثانیه تا 27 دقیقه و 49 ثانیه، همان)
منبع: مستند "صفر بیست و یک" ، محمد شیروانی، 51 دقیقه، 1390.
زهرا ملوکی
Zahra.molooki@gmail.com
ویژه نامه «مستند و فرهنگ»
http://www.anthropology.ir/node/19850
[1] برگرفته از توضیح واژه ی "الدورادو" در پایگاه اینترنتی ترجمه همزمان (واحد زبان موسسه ترجمان علوم وابسته به وزرات علوم، تحقیقات و فناوری)
[2] جملهای از مستند حاضر که مصاحبه کننده در دقیقهی 7 ام ثانیهی 28 ام بیان میکند.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست