چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

زیبو شیروون؛ روایتی اتنوگرافیک از یک زن فلوت‌زن به روایت زنی دیگر



      زیبو شیروون؛ روایتی اتنوگرافیک از یک زن فلوت‌زن به روایت زنی دیگر
لی‌لا ملاحی‌زاده

لی‌لا یکی از زنان هرمزگانی است؛ محققی خودآموخته که خودش خوانده و تجربه کرده است. با آنکه زندگی در قالب نقش‌های یک زن و مادر چند فرزند، به او فرصت تحصیلات آکادمیک را نداده اما در عمل و تجربه توانسته هر آنچه را که لازم داشته در این راه کسب کند. با اهمیت‌ترین بخش کارهایش، تحقیقات او در ارتباط با زنان و همچنین یکی از اقوام بلوچ (جت‌ها) در استان هرمزگان است.

لی‌لا هر آنچه می‌نویسد یا به تصویر می‌کشد از واقعیات زندگی پیرامونش نشات گرفته؛ واقعیاتی که در ذهن پرسشگر او رسوخ می‌کند و از عمق وجودش بر کاغذ می‌آید. داستان زیبو شیرین یکی از همین واقعیات است که در قالب یک متن اتنوگرافیک جای گرفته و قابلیت‌های بسیاری دارد. او در سفری که همین اواخر به تهران داشت این متن را جهت انتشار در اختیار انسان‌شناسی و فرهنگ قرار داد. عکسی که در بالا آمده نیز، کودکی لیلا را در کنار زیبو نشان می‌دهد...   گذشته از قامت تو پر، گردن کوتاه، سیگار وینستون گوشه ی لب و آن ساعت وست اندِ دور مچ سیاهش، او زنی بود میانسال با سینه های افتاده روی شکمی برآمده، با دست و پاهای همیشه حنابسته و چشم هایی سرمه کشیده که سفیدی چشم هایش را بیشتر نشان می داد.

او دستاری به سیاهی رنگ خودش روی سر می گذاشت و دو طرف لبه ی دستارش را مانند دستار مردان عرب به پشت گردن می انداخت.

پیراهن سفید مدل مردانه اش را با دکمه های طلایی مزین می کرد و زنجیری هم به آن ها می آویخت

بیشتر اوقات، شلواری سفید با راه راه آبی که لبه ی پاچه ی آن، حاشیه ی دال بری داشت، می پوشید.

تابستان ها عادت داشت یقه ی پیراهن و چند تا از دکمه هایش را باز بگذارد طوری که کپره ی چاپ کاپیتان چینی زیر لباسش دیده می شد.

توی چله ی تابستان حوله ی دستی سفید گلدارش را روی شانه اش می انداخت و صورت و گردن خیس عرقش راخشک می کرد.

زیبو برای آن زیبو بود که فلوت سحرانگیزش همه را به رقص وامی داشت همه را به وجد می آورد.

و من این را از کودکی ام به یاد دارم

عروسی های بسیاری را به یاد می آورم که بت من زیبو ، درش ساز می زد هنوز نوشته سال های جوانی ام را در باره ی زیبو نگه داشته ام؛ آن جا که عاشقانه می نویسم:

«نوای فلوتش دراعماق وجودم رخنه می کند و تا سطح لطیف دلم می رسد و آن راجلا می دهد برای من هیچ نوایی خوش تر و شیرین تر و دلنواز تر از صدای خوش آن فلوت زیبا نیست اگر تصوری از آن به صورت کلمه از زبانم جاری شود این است که انگشتانش چنان در فلوت در هم می آمیزد بسان عشق ورزی دو قوی سیاه و سفید میان نیلوفرهای آبی در پرتو نور ماه. وقتی گوش فرا می دهم به نوای فلوت او می شود پیچکی باشم به دور سروی بلند که آرام آرام روی تن آن جوانه می زنم و از آن، با نوازشی عشوه گرانه می خرامم تا به بلندای  کوه گنو. و این فلوت نواز که نوای فلوت او چنین عجیب مرا منقلب می کند نامش زیبوست که همان زیباست»

زیبو دوستی داشت مثل خودش سیاه و نامش نصره.

نصره آن قدر گرد و قلمبه بود که از فربهی نمی توانست خودش را راحت، جا به جا کند. با کله ای کوچک و صورتی پهن که انگار جفت و بی فاصله از گردن به تن چسبیده باشد. چشم هایش درشت و وق زده و پادشاه (مردمک) اش مثل تیله ای کوچک روی زرد کدر به جای سفید روشن. لب هایش کلفت و دورنگ و حفره های بینی اش گشاد و لپ هایش پف کرده و برآمده تر از سطح صاف بالای بینی.

وقتی زیبو فلوت می زد و او کنارش می نشست و کَسِّر می نواخت رنگ تند و جیغ جامه ی چین دارش، نگاه همه را متوجه خود می کرد

همان قدر که نمی شد فلوت را از کَسِّر جدا کرد زیبو را هم نمی شد از نصره جدا کرد

از همنوازان زیبو زن دراز قامت لاغری بود که یکی از چشم هایش از کودکی به گرِک یا آبله ی چشمی مبتلا و نابینا شده بود زلیخا را به خاطر آن که یک وری به هر چیزی نگاه می کرد "زلی کور" می گفتند.

زلی کور موقع دهل زدن برای آن که دهل از زیر دستش سر نخورد یکی از پاهای بلندش را می انداخت روی دهل؛ چانه ی باریکش را به گردن می چسباند و زبان پهنش از توی دهان نیمه بازش بیرون می ماند

همنواز دیگر زیبو، «نچوک قوزی» بود نچوک از کمر تا شده بود؛ پیراهنش از جلو به زانو می رسید و از پشت به بالای کمر؛ وقتی بند شلوارش را تا بالای شکم می کشید خشتک شلوارش می آمد تا پایین قوزش.

نچوک بند دهل را چند گره می زد تا وقتی می ایستد و دهل می زند، دهل مماس با دست هایش باشد «دوستک» ریز نقش با آن سبیل های تاب داده و دم خط چکمه ای و پیراهن تنگ چسبان و شلوار دم پاچه گشاد، همنواز چهارم زیبو بود دوستک وقتی کَسِّر می نواخت بند آن را به گردن می انداخت و چشم هایش را می بست. همه ی اهل محله و کوچه و بندر از این همنوازان، آواز معروف شان را هیچ وقت از یاد نمی بردند: «آمین، آمینای دیگرن، صباح پسین  جای دگرن».

یک وقت هایی هم جمع بیشتری داشتند یکی اش «فاطک» بود و دختران تخنه نواز همه ی مادر پدرها دل شان می خواست در جشن عروسی بچه ها شان، همنوازان زیبو باشند و بنوازند.

عصر روز عروسی وقتی عروس را از حمام بیرون می آوردند و نقل و نبات بر سرش می ریختند زیبو بود که به تنهایی فلوت می زد و آواز «آمین، آمینای» می خواند زنان و دختران، جلوی عروس می رقصیدند و با ِکل و دکی َکنگ  و دستمال بازی، عروس را به حجله می بردند.

تا آن که روزی خبر آوردند زیبو و نصره را منکراتی ها آمده اند و برده اند کسی نمی دانست به کجا.

 کمی بعد آن ها را آوردند وسط میدان محله جلوی جمع، کتک شان زدند.

از آن به بعد کسی صدای فلوت زیبو را نشنید.

وقتی صدای فلوت زیبو خاموش شد صدای ساز آن های دیگر هم خاموش شد.

حالا دیگر عروسی ها بدون زیبو، نصره، زلی کور، نچوک، دوستک، و فاطک، سوت و کور برپا می شود.

حالا دیگر زیبو درست روبه روی همان میدانی که حین کتک خوردن، جامه ی سفید و همیشه تمیزش، خاکی و چرک شده بود، بساط پهن می کند و سیگار و کبریت می فروشد. 

 

صفحه نویسنده در انسان‌شناسی و فرهنگ: http://anthropology.ir/node/29029