چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

حکایت جالب بهلول و شکستن سر استاد


حکایت بهلول

بهلول یا ابو هیب بن عمرو صیرفی کوفی یکی از عقلای مجانین معاصر هارون الرشید بود.سال 806 میلادی در کوفه به دنیا امد وی در کوفه نشو و نما یافت.هارون الرشید و خلفای دیگر از او موعظه می طلبیدند.وی دارای کلام شیرین است که در بیان واقعیتها و حقایق تلخ به کار گرفته و سخنانش از نوادر خوانده شده است و از شاگردان مخصوص امام صادق (ع) و از محبان اهل بیت بوده است.در این بخش یکی از حکایتهای جالب بهلول را می خوانید که مثل همیشه خیلی تآثیرگذار و آموزنده می باشد.


حکایت جالب بهلول و شکستن سر استاد

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !

یک اینکه می گوید :

خداوند دیده نمی شود

پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد

دوم می گوید :

خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند

در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد

سوم هم می گوید :

انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد

در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند

خلیفه گفت :ماجرا چیست؟

استاد گفت :داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !

بهلول پرسید :آیا تو درد را می بینی؟

گفت :نه

بهلول گفت :پس دردی وجود ندارد

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد

ثالثا :مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!

حکایت جالب بهلول و شکستن سر استاد