سه شنبه, ۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 21 January, 2025
مجله ویستا
۱۰ داستان با مضمون خیانت
داستانهای نوشته شده در مورد خیانت و بخصوص داستان خیانت به همسر داستانهایی تلخ و بعضاً واقعی هستند. خیانت به هر شیوه و در برابر هرفردی صورت بگیرد، زشت و ناپسند است اما در بنیان مقدس خانواده خیانت بسیار پلیدتر مینمایاند. در ادامه ده داستان متنوع با مضمون خیانت را خواهید خواند.
مجموعه داستان درباره خیانت
یکم: شرایط ایدهآل!
دستم را زیر چانهاش میگذارم: «توی چشمهای من نگاه کن و بگو تو میدانستی او زن دارد؟» گستاخ و بیپروا زل میزند توی چشمهایم. سرم را از شرم زیر میاندازم. دندانهایش را روی هم فشار میدهد. بعد از دقایقی سکوت میگوید:«بله! میدانستم و این مشکل من نیست. مشکل زن اولش است...»
هیچوقت فکر نمیکردم عزیزترین دوست من در این موقعیت قرار بگیرد. و من، من که او را حتی از افراد خانوادهام هم بیشتر دوست داشتم، نتوانم کاری برایش انجام دهم. خبر عشق و عاشقیاش را چند روز پیش یکی از دوستان مشترکمان برایم تعریف کرد. باور نکردم. زنگ زدم به خودش و تأیید کرد. نهایت کاری که توانستم انجام دهم این بود که توی دمدستترین کافیشاپ قرار گذاشتم تا همدیگر را ببینیم.
حالا توی کافیشاپ نشستهایم و دو قهوه تلخ سفارش دادهایم. حلقه ازدواجم را آهسته درمیآورم و توی جیبم میگذارم. خودم هم نمیدانم چرا این کار را انجام میدهم. شاید میخواهم موقعیت برابر پیدا کنیم. مثل آن وقتها که هنوز اینجوری نشده بود.
آهسته و زیر لب میگویم:«تو از کی اینجوری شدی؟» نیشخند میزند و میپرسد:«چطوری شدم؟» میخواهم دستش را بگیرم، اجازه نمیدهد. دستش را پشت میز قایم میکند. توی دلم حرص میخورم اما سعی میکنم خودم را خونسرد نشان دهم:«همین رابطه برقرار کردن با یک مرد متأهل، همین قرار و مدار ازدواج، همین داستانهای عاشقانه که همه میدانند بجز من! باز هم بگویم؟» میگوید:«ناراحتی که خبرت نکردم؟ خب برای عروسی میگفتمت...» توی چشمهایش نگاه میکنم. از عشق خبری نیست. بیشتر مثل کسی است که میخواهد حقش را از حلقوم کسی بیرون بکشد. میگویم:«عزیز دل من! مسئله دعوت کردن یا نکردن من نیست. مسئله این است که تو سرمست غروری به خاطر ازدواج با یک مرد متأهل...» با صدای بلند فریاد میزند:«هی نگو مرد متأهل! زن اولش اگر عرضه داشت که او جذب من نمیشد. من که از او خواستگاری نکردم. او خودش پیشنهاد ازدواج داد و من هم قبول کردم چون شرایطش ایدهآل بود.» لبخند میزند. گویا توی ذهنش دارد به خیالات دور و دراز خودش پر و بال میدهد. شرایط ایدهآل یعنی پولدار بودن...
حالا که خودش راضی است چرا من فکر میکنم دوست من نباید قبول میکرد که با یک مرد متأهل ازدواج کند؟ حتی اگر آن مرد آنقدر احمق باشد که نفهمد چه بلایی دارد سر دو زن میآورد. آه میکشم و دقایقی به سکوت میگذرد. بلند میشود و کیفش را روی دوشش میاندازد. میگوید:«من با عشقم قرار دارم. پول قهوه را هم خودم حساب میکنم.» او میرود و من تنها میمانم با دو قهوه یخ کرده که هیچکدام لب نزدیم.
هیچوقت فکر نمیکردم عزیزترین دوست من در این موقعیت قرار بگیرد. و من، من که او را حتی از افراد خانوادهام هم بیشتر دوست داشتم، نتوانم کاری برایش انجام دهم. خبر عشق و عاشقیاش را چند روز پیش یکی از دوستان مشترکمان برایم تعریف کرد. باور نکردم. زنگ زدم به خودش و تأیید کرد. نهایت کاری که توانستم انجام دهم این بود که توی دمدستترین کافیشاپ قرار گذاشتم تا همدیگر را ببینیم.
حالا توی کافیشاپ نشستهایم و دو قهوه تلخ سفارش دادهایم. حلقه ازدواجم را آهسته درمیآورم و توی جیبم میگذارم. خودم هم نمیدانم چرا این کار را انجام میدهم. شاید میخواهم موقعیت برابر پیدا کنیم. مثل آن وقتها که هنوز اینجوری نشده بود.
آهسته و زیر لب میگویم:«تو از کی اینجوری شدی؟» نیشخند میزند و میپرسد:«چطوری شدم؟» میخواهم دستش را بگیرم، اجازه نمیدهد. دستش را پشت میز قایم میکند. توی دلم حرص میخورم اما سعی میکنم خودم را خونسرد نشان دهم:«همین رابطه برقرار کردن با یک مرد متأهل، همین قرار و مدار ازدواج، همین داستانهای عاشقانه که همه میدانند بجز من! باز هم بگویم؟» میگوید:«ناراحتی که خبرت نکردم؟ خب برای عروسی میگفتمت...» توی چشمهایش نگاه میکنم. از عشق خبری نیست. بیشتر مثل کسی است که میخواهد حقش را از حلقوم کسی بیرون بکشد. میگویم:«عزیز دل من! مسئله دعوت کردن یا نکردن من نیست. مسئله این است که تو سرمست غروری به خاطر ازدواج با یک مرد متأهل...» با صدای بلند فریاد میزند:«هی نگو مرد متأهل! زن اولش اگر عرضه داشت که او جذب من نمیشد. من که از او خواستگاری نکردم. او خودش پیشنهاد ازدواج داد و من هم قبول کردم چون شرایطش ایدهآل بود.» لبخند میزند. گویا توی ذهنش دارد به خیالات دور و دراز خودش پر و بال میدهد. شرایط ایدهآل یعنی پولدار بودن...
حالا که خودش راضی است چرا من فکر میکنم دوست من نباید قبول میکرد که با یک مرد متأهل ازدواج کند؟ حتی اگر آن مرد آنقدر احمق باشد که نفهمد چه بلایی دارد سر دو زن میآورد. آه میکشم و دقایقی به سکوت میگذرد. بلند میشود و کیفش را روی دوشش میاندازد. میگوید:«من با عشقم قرار دارم. پول قهوه را هم خودم حساب میکنم.» او میرود و من تنها میمانم با دو قهوه یخ کرده که هیچکدام لب نزدیم.
***
دوم: بازیچه
مردی که به همسر خودش خیانت میکند و با تحریک احساسات زنی او را وارد زندگی خود میکند، باعث شده که آن زن همسر مرد را به قتل برساند. مرد به اندازه آن زن و بلکه بیشتر در بروز این واقعه و این اشتباه مؤثر است... اتاق نیمه تاریک است. یک چراغ بالای سر مأمور بازجویی و زن روشن است. «من فقط بازیچه هوسهای مردی شده بودم.» این را زن میگوید و زیر گریه میزند. صورتش را با دستهایش میپوشاند. مأمور میگوید:«از اول تا آخر همهچیز را تعریف کن. شاید بتوانیم بهت کمک کنیم.» زن با ناباوری به چشمهای مأمور نگاه میکند. او در شرایطی است که کوچکترین امید را باور میکند. تصمیم میگیرد همهچیز را تعریف کند، شاید از این منجلاب رها شود. آب دهانش را قورت میدهد و شروع میکند:«اولین بار او زنگ زد. مدتی تماس میگرفت و من جوابش را سرد و رسمی میدادم. او حرفهای عاشقانه میزد. میگفت از من خوشش آمده است اما حالا صلاح نیست همدیگر را ببینیم چون مشکلات خودش را دارد. بعد از مدتی با هم قرار گذاشتیم. توی هتل. میگفت باید مشکلات طلاقش از همسرش درست شود تا بعد رسماً عقد کنیم و تا آن وقت... ازدواج فقط یک ورق کاغذ است...» تشنج عصبی به زن دست میدهد. اشک میریزد و همزمان میخندد. مأمور سرش را به تأسف تکان میدهد. «خب بعد...» زن با انگشتهایش بازی میکند:«بعد او گفت که نمیتواند از همسرش جدا شود چون او مادر بچههایش است و او در قبال بچههایش مسئول است. گفت همزمان مرا هم دوست دارد اما نمیتوانیم ازدواج کنیم... احساس میکردم باید کاری کنم. تا کی میتوانستم خودم را دلخوش کنم... و همسرش را در خیابان کشتم.» دوباره صورتش را با دستهایش میپوشاند.
سوم: خیانت به دوست
ساناز همراه دخترش به مرکز مشاوره آمده بود. زنی جوان و خوش چهره بود اما درعمق چشمانش به سادگی میشد غم بزرگی را دید. آرام روی صندلی نشست و دخترش را نیز در آغوش گرفت. در حالی که موهای خرمایی رنگ فرزند خردسالش را نوازش میکرد بدون هیچ مقدمهای شروع به صحبت کرد: «من چوب اعتماد بیش از حدم به آدمها را خورده و تاوان سنگینی پرداختهام. دلم نمیخواهد این اشتباه من، دخترم را نیز به دردسر بیندازد. راستش بدبختی من از یک سال پیش شروع شد. همان روزی که «مهسا»، بهترین دوست دوران دبیرستانم را در یک مرکز خرید دیدم. سالها از هم خبر نداشتیم. آنقدر هیجان زده بودیم که بیخیال خرید شدیم و ساعتها در یک رستوران دنج از گذشته و زندگیمان صحبت کردیم. مهسا بهتازگی از همسرش جدا شده بود و از نظر روحی به هم ریخته و افسرده بود. وقتی از هم خداحافظی کردیم طوری تحت تأثیر داستان زندگیاش بودم که حتی یک لحظه نمیتوانستم از فکرش بیرون بیایم. میخواستم کاری کنم که هرطورشده شادی به زندگیاش برگردد. به همین دلیل رفت و آمدم را با او بیشتر کردم. روزها که شوهرم سرکار میرفت او به خانه ما میآمد و دور هم بودیم. این شرایط ادامه داشت تا اینکه سرانجام کاری که مدتها دنبالش بودم برایم فراهم شد. شوهرم مخالف بود و میگفت دخترمان ضربه میخورد. اما هر طور بود متقاعدش کردم که اجازه دهد به خاطرعشق و علاقهام کار کنم. از طرفی با مهسا صحبت کردم و قرار شد او روزها به خانه ما بیاید و مراقب دخترم باشد.
همه شرایط عالی بود. خیالم از بابت دخترم که راحت شد بیشتر درمحل کار میماندم. بیشتر شبها بعد از شوهرم به خانه میرسیدم اما چون از او و مهسا مطمئن بودم و مانند چشمانم اعتماد داشتم هرگز تصور هیچ اتفاق بدی برای زندگیام نداشتم. چند ماهی گذشت تا اینکه یک روز مادرشوهرم تماس گرفت و گفت حال دخترم خوب نیست و خودم را به خانه برسانم. وقتی از او سراغ مهسا را گرفتم، تازه فهمیدم چه کلاه بزرگی سرم رفته است. مادر شوهرم گفت: «این چند ماه هر روز صبح مهدی، دخترت را به خانه ما میآورد و عصر او را میبرد. مهسا را من خیلی وقت است ندیدم.»
وقتی این حرفها از دهان مادرشوهرم بیرون میآمد انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده بودند.
لحظهای تعلل نکردم و بسرعت به خانه رفتم که مهسا را در خودروی همسرم دیدم. رابطه آنها صمیمیتر از یک زن و شوهر بود. وقتی آن صحنه را دیدم حتی نمیخواستم صدایشان را دوباره بشنوم.
آنها به اعتماد من خیانت کرده بودند. مهسا سعی داشت آن صحنه را توجیه کند اما من نگذاشتم حرفی بزند و وسایل خودم و دخترم را برداشتم و به خانه پدرم رفتم. بعدها فهمیدم آنها از همان ماههای اول با هم رابـــطه داشتند و من با خوش خیالی ماهها به جای زندگیام، خرج خوشگذرانیهای آنها را میدادم. بعد از این اتفاق دادخواست طلاق دادم و حضانت دخترم را هم گرفتم. اما با اینکه مدتی از آن موضوع گذشته و هر کاری برای پر کردن خلأ همسرم کردهام اما دختر چهار سالهام هر روز گوشه گیرتر میشود. به تـازگی هم شب ادراری گرفته و همین نگرانم کرده است. نمیدانم که اگر این شرایط ادامه پیدا کند چه بلایی سرش میآید.
همه شرایط عالی بود. خیالم از بابت دخترم که راحت شد بیشتر درمحل کار میماندم. بیشتر شبها بعد از شوهرم به خانه میرسیدم اما چون از او و مهسا مطمئن بودم و مانند چشمانم اعتماد داشتم هرگز تصور هیچ اتفاق بدی برای زندگیام نداشتم. چند ماهی گذشت تا اینکه یک روز مادرشوهرم تماس گرفت و گفت حال دخترم خوب نیست و خودم را به خانه برسانم. وقتی از او سراغ مهسا را گرفتم، تازه فهمیدم چه کلاه بزرگی سرم رفته است. مادر شوهرم گفت: «این چند ماه هر روز صبح مهدی، دخترت را به خانه ما میآورد و عصر او را میبرد. مهسا را من خیلی وقت است ندیدم.»
وقتی این حرفها از دهان مادرشوهرم بیرون میآمد انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده بودند.
لحظهای تعلل نکردم و بسرعت به خانه رفتم که مهسا را در خودروی همسرم دیدم. رابطه آنها صمیمیتر از یک زن و شوهر بود. وقتی آن صحنه را دیدم حتی نمیخواستم صدایشان را دوباره بشنوم.
آنها به اعتماد من خیانت کرده بودند. مهسا سعی داشت آن صحنه را توجیه کند اما من نگذاشتم حرفی بزند و وسایل خودم و دخترم را برداشتم و به خانه پدرم رفتم. بعدها فهمیدم آنها از همان ماههای اول با هم رابـــطه داشتند و من با خوش خیالی ماهها به جای زندگیام، خرج خوشگذرانیهای آنها را میدادم. بعد از این اتفاق دادخواست طلاق دادم و حضانت دخترم را هم گرفتم. اما با اینکه مدتی از آن موضوع گذشته و هر کاری برای پر کردن خلأ همسرم کردهام اما دختر چهار سالهام هر روز گوشه گیرتر میشود. به تـازگی هم شب ادراری گرفته و همین نگرانم کرده است. نمیدانم که اگر این شرایط ادامه پیدا کند چه بلایی سرش میآید.
***
چهارم: وقت آزاد
مرد سرش را توی لپتاپ فرو برده بود. همسرش دست روی شانه او گذاشت و گفت:«بچهها خوابیدند. وقت داری چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟» مرد چشمهای خستهاش را بست و گفت:« حالا نه! وقت ندارم...» اصلاً سرش را بلند نکرد که ببیند همسرش چند دقیقه با ناراحتی او را نگاه کرد و بعد بغضش را خورد و راهش را کشید و به آشپزخانه رفت. مدتها بود میخواست با او حرف بزند. برای هزارمین بار بپرسد که چرا احساسات مردش کمرنگ شده؟ چرا مثل گذشته دوستش ندارد؟ زن میدانست اگر اصرار کند، او را عصبانی خواهد کرد. به خاطر همین هرچند وقت یکبار فقط میپرسید وقت داری؟ و مرد همیشه وقت نداشت. زن هم همیشه بغضش را فرو خوردم و به آشپزخانه رفتم. در چنین موقعیتی بهترین کار این بود که خودم را به کاری مشغول کنم. یکدفعه گوشیاش زنگ زد. صدای قاهقاه خندهاش را شنیدم:«اختیار دارید خانومم! من همیشه برای شما وقت دارم...»
***
پنجم: معنای خیانت
خیانت فقط داشتن رابطه جنسی نامشروع نیست. خیانت یعنی همیشه برای دیگران در دسترس باشی اما همسرت یا آنکه دوستت دارد کنارت نشسته و به تو دسترسی نداشته باشد! خیانت یعنی برای همه از عاشقی گفتن اما همسرت یا آنکه دوستت دارد کنارت باشد و از بیتوجهیهای تو به خودش بپیچد و نتواند حرفی بزند. خیانت یعنی قربون و صدقه دوستان رفتن و در جواب همسرت یا آنکه دوستت دارد وقتی صدایت میزند بگویی "هان؟!" و "چیه؟!". خیانت یعنی متاهل و از همه مهمتر متعهد باشی و باز با غریبهها، سهم عاشقانهات باشد. خیانت یعنی تا صبح با همه حرف بزنی اما به همسرت یا آنکه دوستت دارد که میرسی حوصله نداشته باشی و نسبت به او بیتفاوت باشی. خیانت یعنی هی خودت را زیبا کنی و هی عکس دلربا بیاندازی برای دوستانت اما برای همسرت یا آنکه دوستت دارد یک دست لباس دلبرانه نپوشی. خیانت یعنی آهنگ مورد علاقهات را مدام گوش کنی و هی خود شیرینی کنی اما از آهنگ تنهایی همسرت یا آنکه دوستت دارد بیخبر باشی. خیانت یعنی برای قدم زدن با همسرت یا آنکه دوستت دارد وقت نگذاری. خیانت یعنی با همه باشی الا با او که باید… همسرت یا آنکه دوستت دارد.
محمدامین چیتگران
محمدامین چیتگران
داستان خیانت بسیار کوتاه
ششم: باغبان ملکه
پادشاه را گفتند شخصی در روستا شباهت زیادی به شما دارد.
دستور داد که او را حاضر کنند.
او را آوردند.
شاه با تمسخراز او پرسید:
با این شباهت زیاد آیا مادرت درکاخ پدرم کنیز بوده؟
گفت خیر، اما پدرم باغبان کاخ مادرتان بوده!
دستور داد که او را حاضر کنند.
او را آوردند.
شاه با تمسخراز او پرسید:
با این شباهت زیاد آیا مادرت درکاخ پدرم کنیز بوده؟
گفت خیر، اما پدرم باغبان کاخ مادرتان بوده!
***
هفتم: در شأن من نبود
مردی به زنش خیانت کرده بود و اکنون میخواست او را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه میخواست من را عوض کند. مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایهگذاری کنم و حتی مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم.
دوستش گفت: اینها که میگویی که چیز بدی نیست.
مرد گفت: درسته ولی حالا حس میکنم که دیگر این زن در شأن من نیست.
دوستش گفت: اینها که میگویی که چیز بدی نیست.
مرد گفت: درسته ولی حالا حس میکنم که دیگر این زن در شأن من نیست.
***
هشتم: سوغات ایتالیا
روزی یک زن قصد میکند یک سفر دو هفتهای به ایتالیا داشته باشد. شوهرش او را به فرودگاه میرساند و آرزو میکند که سفر خوبی داشته باشد.
زن جواب میدهد: ممنون عزیزم، حالا سوغاتی چی دوست داری برایت بیاورم؟
مرد میخندد و میگوید: یک دختر ایتالیایی
زن چیزی نمیگوید و سوار هواپیما میشود و میرود. دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمیگردد، مرد توی فرودگاه به استقبالش میرود و به او میگوید: خب عزیزم، مسافرت خوش گذشت؟
زن: ممنون ، عالی بود.
مرد میپرسه: خب سوغاتی من چی شد؟
زن: کدام سوغاتی؟
مرد: همان که ازت خواسته بودم؛ دختر ایتالیایی!
زن جواب میدهد: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر میآمد انجام دادم! حالا باید ۹ ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا دختر؟
زن جواب میدهد: ممنون عزیزم، حالا سوغاتی چی دوست داری برایت بیاورم؟
مرد میخندد و میگوید: یک دختر ایتالیایی
زن چیزی نمیگوید و سوار هواپیما میشود و میرود. دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمیگردد، مرد توی فرودگاه به استقبالش میرود و به او میگوید: خب عزیزم، مسافرت خوش گذشت؟
زن: ممنون ، عالی بود.
مرد میپرسه: خب سوغاتی من چی شد؟
زن: کدام سوغاتی؟
مرد: همان که ازت خواسته بودم؛ دختر ایتالیایی!
زن جواب میدهد: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر میآمد انجام دادم! حالا باید ۹ ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا دختر؟
نهم: ماجرای زمین خوردن
کشیش یک کلیسا بعد از مدتی میبیند کسانی که برای اعتراف به گناهانشان نزد او میآیند، معمولاً خجالت میکشند و برایشان سخت است که به خیانتی که به همسرشان کردند اعتراف کنند، برای همین یکشنبه اعلام میکند که از این به بعد هر کس میخواهد به خیانت به همسر اعتراف کند، برای اینکه راحتتر باشد، به جای اینکه بگوید خیانت کردم بگوید زمین خوردم.
از این موضوع سالها میگذرد و کشیش پیر میشود و میمیرد. کشیش بعدی که میآید بعد از مدتی سراغ شهردار رفته و به او میگوید: من فکر کنم شما باید فکری به حال تعمیر خیابانهای محل بکنید، من از هر صد اعترافی که میگیرم نود تا همین اطراف یک جایی زمین خوردند.
شهردار که متوجه میشود که قضیه چه بوده و هیچ کس جریان را به کشیش نگفته از خنده روده بر میشود. کشیش چند دقیقه با تعجب نگاهش میکند و بعد میگوید: هه هه هه حالا هی بخند ولی همین زن خودت هفتهای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره!
از این موضوع سالها میگذرد و کشیش پیر میشود و میمیرد. کشیش بعدی که میآید بعد از مدتی سراغ شهردار رفته و به او میگوید: من فکر کنم شما باید فکری به حال تعمیر خیابانهای محل بکنید، من از هر صد اعترافی که میگیرم نود تا همین اطراف یک جایی زمین خوردند.
شهردار که متوجه میشود که قضیه چه بوده و هیچ کس جریان را به کشیش نگفته از خنده روده بر میشود. کشیش چند دقیقه با تعجب نگاهش میکند و بعد میگوید: هه هه هه حالا هی بخند ولی همین زن خودت هفتهای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره!
***
دهم: خیانت نکردن گرگ
در ایام کودکی و نوجوانى پدرم که بسیار انسان وارسته و پاکى است همیشه تأکید مىکرد جایى که نان و نمک خوردى، حرمت نگه دار و چشمانت را به روى اعضای آن خانواده ببند و این حکایت را برای ما تعریف میکرد:
پیرمردى که شغلش دامداری بود، نقل میکرد گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه و چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد میکرد و به بچه هایش میرسید، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند و به خاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملاً او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش میآورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقاً آمار گوسفندان و برههای آنها را داشتیم و کاملاً مواظب بودیم.
بچهها تقریباً بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد.
وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز میگرفت و میزد و بچهها سروصدا میکردند و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ یک بره شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.
این یک گرگ است و با سه خصلت شناخته میشود:
درندگی
وحشیبودن
و
حیوانیت.
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد، کسی به او پناه داد و احسان کرد، به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران کند.
پیرمردى که شغلش دامداری بود، نقل میکرد گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه و چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد میکرد و به بچه هایش میرسید، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند و به خاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملاً او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش میآورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقاً آمار گوسفندان و برههای آنها را داشتیم و کاملاً مواظب بودیم.
بچهها تقریباً بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد.
وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز میگرفت و میزد و بچهها سروصدا میکردند و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ یک بره شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.
این یک گرگ است و با سه خصلت شناخته میشود:
درندگی
وحشیبودن
و
حیوانیت.
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد، کسی به او پناه داد و احسان کرد، به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران کند.
در پایان امیدواریم داستانهای خیانت برای شما جالب بوده باشند. از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید که کدام داستان را بیشتر دوست داشتید.
گروه فرهنگ و هنر وب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست