یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
شعر عاشقانه حافظ (2)؛ آیا حافظ بنده عشق است؟
در مطلب حافظ از عشق چه میگوید؟ عنوان شد که زبان حافظ زبان رمزی است و نمیتوان ابیات مربوط به عشق مجازی و حقیقی را کاملاً از هم جدا نمود.
در اینجا صحبت از جهان عشق روحانی است. عشقی كه شادی و چالاکی و جنب و جوش عالم از اوست و هيچگاه اهريمنان و غارت گران بيرونی به آن راه ندارند. به گونهای میتوان گفت حافظ عاشق قادر نيست تا در مقام انتخاب آن باشد. او تنها بندهای است که باید سر به فرمان عشق بگذارد. نمونههایی از اشعار عاشقانه حافظ را به انتخاب گروه فرهنگ و هنر وب بخوانید.
گلچینی از اشعار عاشقانه حافظ
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست
در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر
ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق
ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه
ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب
حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان
کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه
تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این
گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه
رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که
حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد
که بازآید و جاوید گرفتار بماند
~*~*~*~*~*~*~*~*~
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان
و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس
که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان
در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی
شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این
دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی
را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با
کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا
در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره
بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا
منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
فاش میگویم و از
گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر
دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که
در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم
آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به
هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد
نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا
رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر
دم آید غمی از نو به مبارک بادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که
چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور
نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
~*~*~*~*~*~*~*~*~
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و
میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به
درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری
آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که
بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار
از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت
میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم
بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو
گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
~*~*~*~*~*~*~*~*~
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام
به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که
در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست
جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به
دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که
تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش
چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که
وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان
خوش است گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که
دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
به مژگان سیه کردی
هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت
هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا
روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که
کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار
ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که
سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من
جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که
غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر
در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا
بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
~*~*~*~*~*~*~*~*~
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما
شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث
سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر
چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی
و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم
او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث
ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت
بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم
اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش
آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر
نسرین و گل را زینت اوراق بود
~*~*~*~*~*~*~*~*~
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان
آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا
جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب
روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه
ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که
با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی
باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید
ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز
نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
معاشران گره از زلف
یار باز کنید
شبی خوش است بدین
قصهاش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و
ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که
گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر
اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید
شما نیاز کنید
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که
از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر
او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش
به لب یار دلنواز کنید
~*~*~*~*~*~*~*~*~
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین
روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در
مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی
روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم
همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر
لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان
رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره
مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز
نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان
کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته
چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
گروه فرهنگ و هنر وب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست