شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

پرونده صدام بالکان


پرونده صدام بالکان
«رادوان کارادزیچ» رهبر سابق صرب های بوسنی بالاخره پس از ۱۳ سال به اتهام جنایت جنگی و نسل کشی دستگیر شد. «ادولیامی» - خبرنگار انگلیسی- جنگ بوسنی را به صورت گسترده گزارش کرده است. آنچه می خوانید، روایت «ولیامی» از این جنگ و دیدار وی با کارادزیچ است، کسی که غرب او را آزاد گذاشت تا خونین ترین کشتار را پس از جنگ جهانی دوم به راه بیندازد.
باید اعتراف کنم این احساس شخصی همیشه با من بوده است که هرلحظه در انتظار رسیدن پیامی از طرف همکاران و دوستان بوسنیایی خود بوده ام. پیامی با این مضمون:«دکتر.کا» دستگیر شد.
تجربه جنگ بوسنی در اوایل دهه ۹۰ موجب تحولاتی بنیادی شد و بالاخره یکی از سه مسئول و طراح آن درجایی که باید ایستاد، در برابر عدالت.
پس از ۱۳ سال فرار «رادوان کارادزیچ»- رهبر سابق صرب های بوسنی- به اتهام نسل کشی و راه اندازی خونین ترین کشتار در اروپا پس از هیتلر، در راه دادگاه لاهه است. من خود از طرفداران این دادگاه هستم و تاکنون چندین بار بر حسب وظیفه در آن حاضر شده و علیه جنایتکاران رده پایین تر شهادت داده ام، اما این قضیه ] فرار جنایتکاران جنگ بوسنی[ برای همه مایه شرمساری است.
جدای از داستان تراژی کمیک (داستانی که هم گریه و هم خنده دارد)«اسلوبودان میلوسویچ» (رئیس جمهور اسبق صربستان) همیشه یک خلأ در سطح بالا وجود داشته است. خلائی به نام «رادوان کارادزیچ» و «راتکوملادیچ» که حالا نصف آن، فقط نصف آن، پرشده است.
] راتکو ملادیچ فرمانده نظامیان صرب بوسنی بود و اینک فراری است[. مردی که خودش را شبیه «بابانوئل» کرده بود، همان بود؛ کارادزیچ! مردی که مسئول کشتار ۱۰۰ هزار تن، آوارگی اجباری دو میلیون نفر، خاکستر شدن خانه های آنها و اخراج آنان به زور سرنیزه است.
این واقعیت که او درحال طبابت بوده تعجب آور نیست به خصوص وقتی به تظاهر و خودفریبی بی پایان او توجه کنیم یا به حرف هایی که در «پاله» در نزدیکی «سارایوو» به ما در مورد رنج و عذاب صرب های بوسنی در طول قرون یا مراقبت از بیمارانش و دردهای آنان می گفت.
برایم شگفت آور بود، اگر واکنش بیمارانش را می دیدیم در موقعی که او را می شناختند و می فهمیدند که چه کسی آنان را معالجه می کند! کارادزیچ دست های لرزانی داشت. من او را در اوت ۱۹۹۲ ملاقات کردم. او به من و تیمی از «آی.تی.ان» در ورودی هتل مرکز فرماندهی اش در شهر کوهستانی «پاله»
خوش آمد گفت: کارادزیچ این شهر را پایتخت کشور خود خوانده و فاسد «جمهوری صرب بوسنی و هرزگوین»- صربسکا- دانسته و خود را رئیس جمهور آن اعلام کرده بود.
در حالی که در رویایش خشونت بود، دستش می لرزید، نگاه مبهم و خیره ای داشت و وقتی می خواست شروع به صحبت کند به جایی نه چندان دور خیره می شد و انگشت هایش را در موهایش فرو می برد، مثل رفتار یک پرفسور عجیب و غریب نه یک قاتل.
آن زمان تنها سه ماه به آغاز جنگ مانده بود. کارادزیچ سیاستمدار و ملادیچ فرمانده نظامی او مانند طوفانی کشنده رها شده و نیمی از بوسنی را در نوردیدند، جایی که می خواستند فقط صرب ها در آن باشند و فقط صرب ها زنده باشند. جمعیت مسلمان و کروات آن منطقه با قتل و آوارگی دسته جمعی قلع و قمع شدند و هستی آنها خاکستر شد.
ما با یک هلی کوپتر نظامی از بلگراد برای ملاقات با او به راه افتادیم و نمایی هوایی از شرق بوسنی را دیدیم. همان جایی که کارادزیچ دستور داد شهر به شهر و روستا به روستا آتش زده شده و از زندگی تهی شوند.
این دیدار چند روز قبل در لندن هماهنگ شده بود. کارادزیچ برای آخرین دور مذاکرات صلح به پایتخت انگلیس آمده بود. دیپلمات های غربی به طور منظم او را دعوت می کردند. آن زمان گزارش هایی از کمپ های آوارگان و سایر مکان ها در شمال غرب و گوشه و کنار کشور به خصوص «اومراسکا» می رسید. آوارگانی که به کرواسی سرازیر شده بودند از کشتار جمعی، شکنجه و ضرب و شتم در کمپ ها می گفتند. اما کارادزیچ این اظهارات را رد می کرد و می گفت اگر ما اصرار داریم، می توانیم برویم و با چشم های خودمان ببینیم.
نیروهای او بر سر راه کاروان ما کمین های ساختگی به وجود آوردند تا ما را از دیدن آنچه در حال اتفاق است، منصرف کنند. آن وقت اصلا علت کارشان را نفهمیدم.
ما کارادزیچ را در چند قدمی مرکز فرماندهی اش دیدیم. او سلطه خود بر کمپ ها را کتمان نمی کرد و با کلمات مخصوص خودش گفت ما می توانیم به آنچه او «مرکز» می خواند، برویم.
اغلب مهملات او در مورد رنج و درد صرب ها در طول تاریخ حماسی آنها، چندان هم بوی مرگ نمی داد. کارادزیچ احساساتی رقیق داشت و با دغل بازی، روکشی علمی هم به این احساسات داده بود. اما این آن چیزی نبود که ما دو روز بعد هنگام ورود به «اومراسکا» یافتیم، انسان هایی در اشکال مختلفی از فلاکت که بعضی از آنها اسکلت شده بودند.
ما به یک پناهگاه راهنمایی شدیم. در حالی که آفتاب در چشممان می تابید وارد حیاط آن شدیم. یک سرباز چاق بالای بوفه اردوگاه نگهبانی می داد و ما را زیر نظر داشت. آوارگان مانند سگ های قحطی زده، سوپ آبکی لوبیا را سر می کشیدند در حالی که پوستی خشک مانند کاغذ دور استخوان هایشان چین خورده بود. آنان در زیر نگاه و سرنیزه زندانبانان خود از حرف زدن خیلی می ترسیدند به جز مردی به نام «دزمال پارتوسیچ» که گفت: «من نمی خواهم هیچ دروغی بگویم اما حقیقت را هم نمی توانم بگویم.» (من او را یک دهه بعد در شهر «بورهام وود» دیدم. زندگی خیلی عجیبی داشت.)
وقتی فرمانده کمپ اجازه نداد ساکنان یکی از پناهگاه ها را ببینیم، ما جلوتر از او به راه افتادیم. در این لحظه فرمانده مذکور- که اخیرا در دادگاه جنایات جنگی سارایوو محکوم شده است- در حالی که مزدورانش برای برداشت اسلحه خود خیز برداشته بودند، راه ما را بست. ما اعتراض کردیم که کارادزیچ اجازه داده از همه جای کمپ دیدن کنیم. وقتی مترجم محلی این را به فرمانده گفت، «نادا بالبان» جواب داد: «کارادزیچ به ما گفته شما می توانید اینجا و اینجا را ببینید، نه آنجا را!» وقتی ما دوباره سعی کردیم، آنها ما را از کمپ بیرون کردند.
ما چیزهای خیلی کمی دیدیم و فقط گذر زمان و محاکمه جنایتکاران رده پائین در لاهه مشخص کرد که کارادزیچ چه چیزهایی را از دید ما پنهان کرده بود. از جمله آنها، منظره ای از سادیسم روزانه بود که یکی از قربانی ها به نام «هالید موجکانوویچ» شرح داد. او گفت صرب ها یکی از اسرا را مجبور می کردند بیضه های یک اسیر دیگر را گاز بگیرد و برای خفه کردن فریاد قربانی، یک کبوتر زنده را در حلق او می چپاندند و فشار می دادند تا وقتی که او بمیرد.
فرد قربانی «فیکرت هارامباشیچ» نام داشت و کسی که مجبور شده بود برای نجات جان خودش او را اخته کند، هم سلولی اش بود. صرب ها او را تهدید کرده بودند اگر داوطلبانه! چنین کاری نکند، اعدام خواهد شد.
موجکانوویچ گفت: انبوه نظامیان صرب این سرگرمی را نگاه می کردند و مانند یک مسابقه ورزشی آن را دنبال و از یک تیم طرفداری می کردند. «شما می توانید اینجا و اینجا را ببینید اما آنجا را نه!»، واقعاً همینطور بود. کارادزیچ در «پاله» تکنوازی اشعار رزمی صرب ها را برعهده داشت. او مردی بود که همیشه نقشه به همراه خود داشت و تصمیم می گرفت، «اینجا مال ماست». او خیال های دیوانه واری داشت و واقعیت این است که مرگ «هارامباشیچ» تنها یکی از ۱۰۰ هزار جنایت در بوسنی بود.
کارادزیچ در روستای «پتنجیکا» درکوهستان های وحشی و پوشیده از درخت مرز بوسنی و مونتنگرو متولد شد. نام خانوادگی او با اغلب کسانی که در حیاط کوچک کلیسای روستا دفن شده اند همسان است. بوسنیایی ها به این زمین زمخت «وکوجبینا» می گویند که معنای تحت اللفظی آن «سرزمین گرگ های لعنتی» است.
پدر کارادزیچ به دلیل تجاوز و قتل یکی از عموزاده های خود، پیش از تولد او به این روستا تبعید شده بود. پدر بزرگش هم در دعوا با یکی از همسایه ها بر سر احشام کشته شده بود. به هر حال، حالا خویشاوندان و همسایگان کارادزیچ او را ستایش می کنند و در حالی که او مشغول محاکمه شدن است آنها برگزاری یک فستیوال دو سالانه ادبی را دنبال می کنند که قرار است در آن اشعار و نثرهای کارادزیچ خوانده و بررسی شود.
«میروسلاو تولوچ» ناشر آثار کارادزیچ - به مسئله عجیب و نامعقولی اشاره کرد. من او را سال گذشته در بلگراد ملاقات کردم. او با حرف هایی احساسی گفت: «وقتی من آخرین رمان رادوان را دیدم به یاد «اولسنیر» اثر «جیمز جویسینر» افتادم و آن را به اعماق حافظه خود فرستادم.»
آنجا با «برانا کرنچویک» - یکی از وزیران کابینه میلوسویچ - پشت یک میز نشسته و نوشیدنی خوردیم. او کتاب «زبان پدری» کارادزیچ را به آثار چخوف (نویسنده شهیر روس) تشبیه کرد.
کارادزیچ در یکی از اشعارش با نام «سارایوو» می گوید: صدای پای نکتب را می شنوم. که مانند خواننده ای عجوزه به جانوری تبدیل می شود. در سکوت له و تبدیل به یک آوا می شود. شهر همچون حشرات موذی می سوزد. در دود آن ذهن ما گم می شود.»
اما این شعری نبود که کارادزیچ جوان را از «وکوجبینا» به سارایوو کشاند. پسر روستایی در رشته روانشناسی درس خواند و به عنوان مشاور یک تیم فوتبال محلی مشغول به کار شد.
بزرگ ترین شانس این مرد ناامید تحسین میلوسویچ بود.
میلوسویچ و جامعه صرب خواهان تجزیه یوگسلاوی و تشکیل یک جامعه خالص صرب در مرزهای صربستان، کرواسی، بوسنی، مونته نگرو و کوزوو بودند.
وقتی بوسنیایی ها در بهار ۱۹۹۲ به جدایی از یوگسلاوی رای دادند، کارادزیچ رئیس حزب «دموکراتیک صرب» بود. او قول داده بود نگذارد بار دیگر صرب های بوسنی به مصائب قرون گذشته دچار شوند. کارادزیچ حزبش را به تپه های اطراف و مشرف به «پاله» منتقل کرد و با همراهی ملادیچ جنایت های خود را آغاز کرد و به این ترتیب «عصر دیوانگان» شروع شد.
ملاقات ما با او در پاله و بازرسی از کمپ آوارگان در آستانه شروع جنگ بود. سه سال متمادی، هر شب گزارش بی رحمی های کارادزیچ از جمله محاصره سارایوو از تلویزیون در سراسر جهان پخش می شد و این در حالی بود که دیپلمات های جهانی و رهبران کشورها در زیر نور چلچراغ های لندن، پاریس، جنووا و دیگر شهرها دست های کارادزیچ را به گرمی می فشردند.
این همان چیزی است که داستان کارادزیچ را متفاوت می کند. محاکمه او برای کسانی که با او مرتبط بوده اند می تواند خطرناک باشد چرا که ممکن است او رازهایی را برملا کند و حرف های رد و بدل شده ای که در آن سه سال او را تضمین کرد، فاش کند.
کارادزیچ ابله نبود. او با زبان دیپلماتیک حرف می زد. انگلیس ، فرانسه و سازمان ملل با روش های رایج سیاسی از متوقف کردن او امتناع کردند و او به این وسیله اهدافش را پیش برد.
دولت های فرانسه و انگلیس به عنوان رهبران جامعه جهانی، مانند امروز، کارادزیچ را به عنوان جنایتکار جنگی نمی دیدند. به عقیده آنها، کارادزیچ سیاستمداری بود که می شود با او معامله کرد. ]نویسنده به نقش آمریکا در جنایات کارادزیچ اشاره ای نمی کند اما او در دادگاه لاهه اعتراف کرد نماینده آمریکا به او تضمین داده بوده در صورت کناره گیری از قدرت و فعالیت های سیاسی از تعقیب قانونی مصون خواهد بود.[
کارادزیچ- مستقیم و غیرمستقیم- با «لوردپیترکرینگتون»، «مالکوم ریفکانید»، «لورد دیوید اووند»، «سایروس ونس»، «داگلاس هرد» و «دام پائولین نویل- جونز» با تشریفات کامل دیپلماتیک در ارتباط بود. در کتاب اخیر «کارول هوگ»- نماینده مجلس انگلیس از قول کارادزیچ، سیاست لندن، «دیپلماسی پاک» خوانده شده است.
دیپلمات های غربی برای خوشایند صرب ها، تضمین توخالی کارادزیچ و آتش بس زودگذر و ناپایدار او را پذیرفتند و با کمک رسانی به مناطق موسوم به «حوزه های محافظت شده» موافقت کردند. آنها در مورد سرزمین ها و طرح های صلح مسامحه کردند و این باعث شد کارادزیچ در خشونت هایش پیشروی و سارایوو را با دستور مستقیم خود محاصره کند. در ملاقاتی که سال گذشته در بلگراد با «لوکا»- برادر کارادزیچ و حامی سرسخت او- داشتم، او برادرش را اینگونه معرفی کرد: «یک دکتر، شاعر و انسان دوست» و اضافه کرد: «اگر او یک جنایتکار جنگی بود، پس چرا غرب تمام آن سال ها با او گفت وگو می کرد؟»
او گفت: «برادرم مذاکره کننده سرسختی بود. من مذاکرات را با دقت پیگیری می کردم و این را می دانم. همه آنها هم می دانند، به خصوص ونس و اوون.»
کارادزیچ در سال ۱۹۹۶ در دادگاه لاهه مجرم شناخته شد اما همچنان آزادانه زندگی کرد و این برای جامعه جهانی بسیار شرم آور است. آنها به عمد طی این ۱۳ سال هیچ کاری برای ردیابی او انجام ندادند.
«جکیوزکلین» هفت سال پیش، هنگامی که مسئول هماهنگ کننده عملیات سازمان ملل در بوسنی بود، پرسید: «چه طور قدرت های متحد جهانی به ما می گویند نمی توانند دو صرب را دستگیر کنند؟»
«کارلادل پونته»- دادستان کل سابق دادگاه لاهه- کارادزیچ و ملادیچ را «استخوانی در گلو» خوانده و آزادی آنان در برابر چشم ها را «ناامیدی وحشتناک» خوانده بود.
پس از پایان جنگ در سال ۱۹۹۵ تاکنون ۶۰هزار نیروی خارجی در بوسنی مشغول عملیات گشت زنی بوده اند و این درحالی بود که کارادزیچ فراری، آزادانه در «پاله» زندگی کرده و در سراسر کشور رفت و آمد می کرد و از بازرسی های ناتو می گذشت.
من در سال ۱۹۹۶ ماشین معروف او را با شیشه های دودی و پلاک شخصی- که به راحتی قابل تشخیص بود- دیدم که بیرون یک هتل در «بانجالوکا» پارک شده بود. موضوع را به مقر محلی ناتو اطلاع دادم اما آنها واکنشی نشان ندادند. پس از سال ۱۹۹۹ با جدی تر شدن بحث و حمله به خانواده و حساب های مالی کارادزیچ، او ناپدید شد. نشانه ها حاکی بود او در بلگراد، در یک کلیسا متعلق به مسیحیان ارتدوکس صرب است. کلیسایی که او در زمان قدرت خود، هدیه های فراوانی به آنجا داده بود.
یک حمله دراماتیک به وسیله نیروهای کماندویی به روستای دورافتاده «سلبیسی» در نزدیکی محل تولد کارادزیچ انجام شد اما درحالی که آنها تنها دو کیلومتر با او فاصله داشتند، موفق به دستگیری اش نشدند. تعقیب های بعدی تیم لاهه در نزدیکی «ویزگراد» هم بی نتیجه بود. در نهایت این استراتژی سیاسی صرب ها بود که باعث دستگیری کارادزیچ شدند ،نه تعقیب بین المللی او.
نمایش مضحک تعقیب کارادزیچ سال گذشته تبدیل به سوژه یک فیلم هالیوودی شد. فیلمی باعنوان «مهمانی شکار» با بازی «ریچاردگر» که «فلورانس هارتمن»- دستیار سابق «دل پونته» در دادگاه لاهه- آن را ساخت.
این فیلم و کتابی که هارتمن متعاقب آن منتشر کرد باعث شد این فرضیه محکم تر شود که کارادزیچ دارای مصونیت است و تلاش های لاهه فایده ای ندارد.
«سونجا»- دختر کارادزیج -سال گذشته در«پاله» ملاقات با عوامل سرویس های امنیتی غرب را یادآوری کرد. این ملاقات در بهار سال ۱۹۹۵ درآتن انجام شده بود و آنها مصونیت پدرش را تضمین کرده بودند. کارادزیچ خانواده خود را جمع کرده وگفته بود. آنها آزادی مرا در برابر ترک دخترم تضمین کرده اند.
یکی از افراد بسیار نزدیک به کارادزیچ که رازهای بسیاری را درمورد تصفیه نژادی مسلمان ها در شرق بوسنی می داند، «میووان بجلیچا» معروف به «کتین» است. او سال گذشته تمام داستان جنگ را تعریف کرد وگفت:«دیپلمات های غربی، رادوان را جدی می گرفتند و با او با احترام برخورد می کردند، مانند رئیس جمهور یک کشور کوچک. بلندپایه ترین افراد برای دیدنش می آمدند و هر دو طرف می دانستند چه می خواهند. من مطمئنم او قول های زیادی به آنها داده بود. چیزهایی که حالا نمی خواهند حرفی درموردش زده شود.»
کارادزیچ و ملادیچ، سه سال پس از ملاقات ما در«پـاله»، قتل عام «سربرنیسکا» را بوجود آوردند. در ژوئیه مناطق تحت حفاظت و امن به راحتی مورد تاخت و تاز واقع شد درحالی که نیروهای آلمانی محافظت از آنها را برعهده داشتند.
ژنرال نیروهای سازمان ملل، «برنارد جانویر» از مداخله در قتل عام سارایوو خودداری کرد و این درحالی بود که چند شب قبل از فاجعه در ضیافت شام ملادیچ شرکت کرده بود.
مردان در برابر چشم نیروهای سازمان ملل از زنان و بچه ها جدا شدند. آنها را به انبارها و مدارسی انتقال داده و به سرعت اعدام کردند. هزاران نفر به جنگل ها فرار کردند، جایی که «جاده مرگ» خوانده می شد و تقریباً تمام آنها به ضرب گلوله کشته شدند.
ظرف پنج روز هشت هزار نفر قتل عام شدند.
تنها عده ای که تعدادشان بیش از ۱۵ نفر نبود از این قتل عام جمعی نجات یافتند. یکی از آنها «مولودین اوریچ» بود. من او را درحالی که لاغر و رنگ و رو پریده بود در سارایوو دیدم.
او گفت: «آنها ما را سوار کامیون کردند خیلی ها از شدت گرما غش کرده بودند. ما آب خواستیم اما آنها آب را برکف ماشین ریختند. افراد از فرط تشنگی کف ماشین را می لیسیدند.
آنها ما را به یک محوطه بزرگ بردند و گفتند همه پیاده شوید. من می دانستم چه اتفاقی خواهد افتاد. جنازه ها را در اطراف دیده بودم. آنها اسلحه هایشان را آماده کردند. برادرزاده ام «هریس» را در آغوش گرفتم. او پرسید: آنها ما را می کشند؟ «من گفتم نه، سپس شلیک شروع شد. هریس گلوله خورد و هردو به زمین افتادیم. من گلوله نخورده بودم و فقط روی زمین دراز کشیدم، در حالی که جنازه هریس روی من افتاده بود.»
او ادامه می دهد: من صدای گریه ها را می شنیدم اما آنها همچنان شلیک می کردند و قتل عام تمام روز ادامه داشت و فقط زمانی که قاتل ها می خواستند استراحت کنند یا چیزی بنوشند شلیک قطع می شد. حتی وقتی هوا تاریک شد آنها در نور بولدوزرها به قتل عام ادامه دادند. در نهایت آنها چراغ ها را خاموش کردند من کمی حرکت کردم. جنازه هریس را کنار زدم و ایستادم. محوطه تا جایی که چشم کار می کرد پر از جنازه بود، همه جا. شروع به گریه کردم و نمی توانستم خودم را کنترل کنم.»
اما این تنها جنایت کارادزیچ نبود. او جنایت های بسیاری را در حدفاصل «اومراسکا» و «سربرنیسکا» رهبری کرد. جاهایی که نامشان به سرعت در جهان فراموش شد.
این روزها چه کسی از جنایت های صرب های بوسنی در «زوورنیک»، «والنسیکا»، «بارکو» یا «بیجلجینا» صحبت می کند؟ یا از اردوگاه کروات ها در «آهمیچی» یا اردوگاه مسلمان ها در «سلبیسی»؟
«ویزگراد» در آغوش رود «درینا» در دره ای زیبا جای گرفته است.
جنایت کارادزیچ در این منطقه در سال ۲۰۰۴ کشف شد.
روی این رود یک پل زیبا از دوران عثمانی است و صرب ها آن را به سلاخ خانه تبدیل کردند. هر شب کامیون های حامل مسلمانان بوسنی به این منطقه می آمدند. شبه نظامیان صرب گاهی با چاقو و گاهی با شلیک آنها را می کشتند و گاهی هم آنها را در حالی که نیمه جان بودند به رودخانه می ریختند. گاهی قتل عام آنچنان بود که جریان فیروزه ای رنگ رودخانه درینا، از خون قرمز می شد. قاتلان این منطقه تحت فرماندهی «میلان لوکیچ» از فرماندهان کارادزیچ بودند. لوکیچ هم دستگیر شده و کارادزیچ را در لاهه ملاقات خواهد کرد.
منبع: گاردین
مترجم: محمد صرفی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید