چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
استاد و قهرمان The Master and the Champion
در زمانهای پیش در دوردستها دو پسر زندگی میکردند. این دو پسر دوستان خوبی بوده و همواره با هم بودند. اگر یکی از آنها میخواست در رودخانه شنا کند دیگری نیز با وی میرفت. اگر یکی میخواست اسبسواری کند دیگری هم با او میآمد.
اگر یکی از آنها کاری داشت دیگری به او کمک میکرد. آن دو همواره باهم بوده و در همهچیز باهم شریک بودند. یک روز عصر وقتی دو پسر به رودخانه سنگ میانداختند پسرانی که سنشان از این دو بیشتر بود از آنجا میگذشتند. آنها دو پسر را در حال خنده و پرتاب سنگ دیدند و از آنجا که کسی آنجا نبود تصمیم گرفتند آنچه دوست دارند انجام دهند.
آنها پشت آن دو پسر رفته و گفتند برگردید ما میخواهیم با شما صحبت کنیم. آن دو پسر سنگها را انداخته و روی خود را برگرداندند. در مقابل آنها سه پسر بزرگتر بود. نفر وسط صحبتها را میکرد. او گفت: ”پول دارید؟“ دو پسر ترسیده بودند ولی به آرامی جواب دادند ”بله. چرا؟“ پسر بزرگتر گفت: پول را به من بدهید. پسرها گفتند نه، نمیدهیم. پسرهای بزرگتر با تعجب بههم نگریستند. چهطور ایندو میتوانستند با آنها اینطور صحبت کنند. آندو کوچکتر و جوانتر از آن دو نفر بودند. آنها میخواستند به ایندو درسی دهند.
پسر بزرگتر گفت: تو نباید این را میگفتی و به آندو حمله کرد. دو پسر مقاومت کردند. ولی پسران بزرگتر آنها را زمین انداخته و آنها را کتک میزدند. ضربهها دردناک بود. دو پسر فریاد زدند که دیگر پسرها دست از کتک زدن برداشتند. پسرهای بزرگتر میخندیدند و حسابی آنها را کتک زدند و سپس پولهایشان را گرفتند و رفتند. پس از آن روز دو پسر تصمیم گرفتند که فن کاراته را یاد بگیرند آنها به سراغ فردی که استاد کاراته بود رفتند. آندو در زدند و تا زمان آمدن شخص ایستادند. در به آرامی باز شد پشت در مردی مسن با موهای خاکستری بود. او گفت پسرها سلام. چهکار داشتید؟ دو پسر به یکدیگر نگاه کرده و همزمان گفتند ما میخواهیم شما به ما کاراته بیاموزید.
آیا میتوانید آقا؟ مرد پرسید: چرا میخواهید کاراته بیاموزید؟ دو پسر جواب دادند ما در کنار رودخانه کتک خوردیم ما میخواهیم از خود دفاع نمائیم. مرد مسن گفت: خیلی خوب. چرا داخل نمیشوید تا آموزش را شروع کنیم. دو پسر وارد منزل او شده و آن را دیدند. داخلی خیلی آرام بود ولی او یک اتاق خالی در پشت خانه داشت. او آندو را به آنجا برد و آموزش کاراته را شروع کرد. هر روز دو پسر باید در زمان مشخصی به منزل آن مرد رفته و منتظرش بایستند و وقتی او دم در آمد وارد خانه شوند. گاهی اوقات وقتی آنها منتظر بودند در آلونک کارهائی برای آن مرد مسن انجام میدادند، چراکه دوست داشتند به او کمک کنند. آنها سپس به منزل آن مرد رفته و تمرین کاراته میکردند. او تمامی مراحل کاراته را شامل ضربه زدن، مشت زدن، پرتاب کردن، گرفتن را به آنها میآموخت. پس از مدتی برای پیرمد ثابت شد که یکی از آن دو پسر بهصورت طبیعی در کاراته استعداد دارد. چراکه آن پسر هر حرکتی را که میدید میتوانست انجام دهد. ولی دیگری با وجود دارا بودن هوش زیاد و قدرت بدنی فاقد استعداد لازم بود.
پسری که استعداد داشت احساس کرد که دیگری او را از کارش باز میدارد.
زیرا پیرمرد به او خیلی توجه میکرد شاید آن کمی حسادت میکرد. پسری که استعدادش کمتر بود احساس کرد که از برنامه آموزش عقب افتاده و بایستی تلاش بیشتری میکرد. مرد مسن آن دو را کنار هم قرار داشته و هیچ توجهی به شکایاتشان از یکدیگر نمیکرد. او میدانست که آندو در تمام زندگی با یکدیگر دوست بوده و هر کاری را باهم انجام میدهند و در راههای متفاوتی قدم برمیدارند و این تفاوت را باید درک کنند و بپذیرند.
وقتی در اینباره از او میپرسیدند او با صداقت جواب میداد.
ـ چرا دوست من در کاراته بدتر است در حالیکه تمرینها یکی است؟ این انصاف نیست.
مرد مسن گفت: زیرا شما افرادی مخصوص و متفاوت هستید که برای متفاوت بودن رشد میکنید. دوست تو بدون تفکر میتواند حرکت کند اما تو نه. نفهمیدی؟
ولی او نفهمید. حتی دیگری هم که پرسید چرا آن یکی آرام است نیز نفهمید. ماهها که گذشت آندو زیر نظر آن استاد به تمرینات خود ادامه دادند. پسر با استعدادتر تمامی مسابقات بین آندو را میبرد و به راحتی در اتاق حرکت میکرد و به دوستش ضربههای کنترلشدهای میزد ولی هنوز هم نسبت به یکدیگر با احترام بودند. این باعث شد تا پسر کم استعدادتر ساعتهای تنهائی به تمرین بپردازد و به کاراته خود بیاندیشد.
در ملاقات بعدی نیز پسر با استعداد دوستش را برد. پسر بیاستعداد تلاش فراوانی میکرد و عمیقاً به این مسئله فکر میکرد که برای مقابله با آن چه میتواند بکند. گاهی اوقات او تنهائی از پیرمرد سئوالاتی در مورد تمرینش میپرسید که پیرمرد او را به تمرینات مخصوص راهنمائی میکرد. سالها گذشت و دو پسر جوان شدند. تا اینکه آندو به دو مرد کامل تبدیل شده و ازدواج کردند و به خانههای خود رفتند. ولی بازهم به دیدار آن پیرمرد رفته و با او به تمرین کاراته میپرداختند. سرانجام پیرمرد فوت کرد. آندو از این اتفاق متأثر بودند. مرد قویتر میگفت من هنوز نمیتوانم باور کنم که استادمان فوت کرده. مرد ضعیفتر گفت بله این فاجعه است و دیگر هیچچیزی همانند سابق نخواهد بود. آندو غمگین بودند و با تمرین نکردن خود عزاداری خود را نشان میدادند. آنها بزرگ شده و همه میدانستند که آنها کاراته را از استاد بزرگ آن منطقه فرا گرفتهاند. آنها دیگر نیازی به تمرینات مداوم نداشتند. زمان گذشت و آندو دیگر در کنار هم زندگی نمیکردند. مرد قویتر برای پیدا کردن سرونوشت خود رفت و مرد ضعیفتر در روستا ماند و سرانجام مرد ضعیفتر دارای فرزندانی شد. فرزندانش از او خواستند که به آنها کاراته بیاموزد. او به آنها گفت آیا مطمئن هستید که میخواهید کاراته یاد بگیرید. اگر مطمئن هستید شما باید از مردم روستا بخواهید که برای ساخت یک دوجو به من کمک کنند. مردم روستا برای ساخت آن موافقت کردند ولی به وی گفتند در ازاء این کمک، باید به بچههای آنها همانند بچههای خودش کاراته بیاموزد. مرد موافقت کرد و خواست تا ساختمان را بسازد. مردم روستا با وسائل کار در خانهٔ او جمع شدند و پس از چند روز یک اتاق بزرگ برای آموزش کاراته به تمام کودکان روستا ساخته شد. عصر روز بعد تمامی کودکان روستا کنار درب منزل او جمع شدند. او آنها را داخل کرد و همانند استادش آموزش را شروع کرد.
او با هنرجویانش بسیار مهربان بود و به آنها تکنیکهای کاراته را آموخت.
بعضی از آنها با استعداد بوده و فقط نیاز به دیدن تکنیکها داشتند تا آنها را به خوبی انجام دهند. و دیگران نیاز به توجه بیشتر داشته و باید با تفکر حرکات را انجام میدادند. بچههای قوی با استعداد بودند و دیگران باید تقلا میکردند. او با کودکان مهربان و صبور بود زیرا این را از ستاد خود آموخته بود. سرانجام یکی از کودکان به او گفت من در کاراته ضعیف هستم و همواره میبازم. هرچه تلاش میکنم بیفایده است. من در کاراته خوب نیستم و هیچگاه نخواهم توانست مثل شما استاد خوبی بشوم. آن مرد به آن کودک نگاه کرده و لبخندی زد و گفت روزی تو را به دوستم که قوی است معرفی میکنم و او راز استادی بزرگ در کاراته را به تو خواهد گفت. او مبارز خوبی است که تا بهحال نباخته است او سریع و قدرتمند است. آیا علاقمند به دیدنش هستی؟ کودک موافقت کرده و به تمرینات برگشت. آن کودکان هر روز برای تمرین میآمدند. قویترها ضعیفتر ها را شکست داده و آن مرد تمام استراتژیها و تمرینات مخصوص کاراته را به آنها آموزش داد تا نقاط ضعف خود را برطرف سازند. روزی مرد ضعیفتر وقتی در را به روی شاگردانش گشود فرد دیگری نیز در میان کودکان بود. چند قدم آنطرفتر مرد قویتر با دو فرزندش در آنجا ایستاده بود. چشمان مرد ضعیفتر از شادی و تعجب گشوده شد و فریاد زد آهان، دوست صمیمی و بزرگ من چهقدر این سالها دلم برایت تنگ شده بود. تو همواره از من قویتر هستی.
میخواستم تا برای آموزش راز کاراته به بچههای من به منزلم بیائید. مرد قویتر گفت همین الان این راز را به دانشآموزانت میآموزم. من قهرمان بزرگ کاراته هستم، من همه را شکست دادم، من میتوانم با دستها و پاهای خود سریعترین ضربهها را بزنم، تمامی حرکات من قدرتمند هستند. من با استعداد هستم و این استعداد از روز اول با من بود. کسی نمیتواند در کاراته به مقابله با من بپردازد. دانشآموزان به مرد قدرتمند که به همراه کودکانش ایستاده بود نگاه کردند.
ـ وقتی کودکانم به اندازه کافی بزرگ شده و از من برای کاراته و قهرمانی در آن پرسیدند من با آنها موافقت کردم. من قهرمان هستم پس چرا نباید این کار را خودم انجام دهم؟
دیگر کودکان با حسادت نسبت به داشتن چنین پدری که در کاراته تجربه دارد به آندو نگاه کردند.
ـ ولی کودکانم استعداد طبیعی را از من به ارث نبردند. آنها همانند مادرشان هستند نه من. نمیتوانند بدون تفکر حرکت کنندو هرگاه میخواهند حرکتی کنند باید فکر کنند. آنها سئوالهای زیادی از من میپرسند ولی من جوابی ندارم. آنها میپرسند که چهطور انجام بدهند ولی نمیتوانم به آنها چیزی بگویم. هیچگاه موقع یادگیری تلاش و تقلا نکردم. هیچگاه به اینکه چهطور حرکت کنم فکر نکردم زیرا میتوانم بدون فکر کردن حرکت کنم. دیگر کودکان به آندو پسر قهرمان نگاه کرده و برای اینکه آنها استعداد طبیعی قهرمان شدن را ندارند ناراحت شدند.
قهرمان به گفتههای خود ادامه داد: من متوجه شدم که نمیتوانم کاراته را آموزش دهم فقط میتوانم کاراته را انجام دهم. من پسران خود را آوردم تا به وسیلهٔ تو دوست گرامی آموزش ببینند. من قهرمانم ولی تو استادی. این تو هستی که با مشکلات دست و پنجه نرم کردی. این تو هستی که در انجام حرکات بهنحو احسن عمیقاً تفکر کردی. این تو هستی که راههای خارقالعادهای برای غلبه بر موانع و بهبودی میدانی. در حالیکه هیچ استعدادی نداری. تو بزرگترین استاد کاراته در روی زمین هستی. زیرا بدون تفکر نمیتوانی حرکت کنی و من از تو تقاضا دارم که به فرزندانم کاراته بیاموزی و استاد بزرگ موافقت کرد.
منبع : ماهنامه دنیای کاراته
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست