تو گفتی که خورشید تابان بجای |
|
بماند از نهیب سواران بپای |
دو هفته همی رفت زان سان سپاه |
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه |
پراگنده بر گرد کشور خبر |
|
ز جنبیدن شاه پیروزگر |
چو طوس از در شاه ایران برفت |
|
سبک شاه رفتن بسیچید تفت |
ابا ده هزار از گزیده سران |
|
همه نامداران و کنداوران |
بنزدیک گودرز بنهاد روی |
|
ابا نامداران پرخاشجوی |
ابا پیل و با کوس و با فرهی |
|
ابا تخت و با تاج شاهنشهی |
هجیر آمد از پیش خسرودمان |
|
گرازان و خندان و دل شادمان |
ابا خلعت و خوبی و خرمی |
|
تو گفتی همی برنوردد زمی |
چو آمد به نزدیک پردهسرای |
|
برآمد خروشیدن کرنای |
پذیره شدندش سران سربسر |
|
زمین پر ز آهن هوا پر ز زر |
چو خیزد بچرخ اندرون داوری |
|
ز ماه و ز ناهید وز مشتری |
بیاراست لشکر چو چشم خروس |
|
ابا زنگ زرین و پیلان و کوس |
چو آمد بر نامور پهلوان |
|
بگفت آنچ دید از شه خسروان |
نوازیدن شاه و پیوند اوی |
|
همی گفت از رادی و پند اوی |
که چون بر سپه گستریدست مهر |
|
چگونه ز پیغام بگشاد چهر |
پس آن نامهی شهریار جهان |
|
بگودرز داد و درود مهان |
نوازیدن شاه بشنید ازوی |
|
بمالید بر نامه بر چشم و روی |
چو بگشاد مهرش بخواننده داد |
|
سخنها برو کرد خواننده یاد |
سپهدار بر شاه کرد آفرین |
|
بفرمان ببوسید روی زمین |
ببود آن شب و رای زد با پسر |
|
بشبگیر بنشست و بگشاد در |
همه نامداران لشگر پگاه |
|
برفتند بر سر نهاده کلاه |
پس آن نامهی شاه، فرخ هجیر |
|
بیاورد و بنهاد پیش دبیر |
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه |
|
ز نامه همی خواند پیش سپاه |
سپهدار رزی دهان را بخواند |
|
بدیوان دینار دادن نشاند |
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه |
|
بلشکر گه آورد یکسر گروه |
در گنج دینار و تیغ و کمر |
|
همان مایهور جوشن و خود زر |
بروزی دهان داد یکسر کلید |
|
چو آمد گه نام جستن پدید |
برافشاند بر لشکر آن خواسته |
|
سوار و پیاده شد آراسته |
یکی لشکری گشن برسان کوه |
|
زمین از پی بادپایان ستوه |
دل شیر غران ازیشان به بیم |
|
همه غرقه در آهن و زر و سیم |
بفرمودشان جنگ را ساختن |
|
دل و گوش دادن بکین آختن |
برفتند پیش سپهبد گروه |
|
بر انبوه لشکر بکردار کوه |
بریشان نگه کرد سالار مرد |
|
زمین تیره دید آسمان لاژورد |
چنین گفت کز گاه رزم پشین |
|
نیاراست کس رزمگاهی چنین |
باسب و سلیح و بسیم و بزر |
|
بپیلان جنگی و شیران نر |
اگر یار باشد جهانآفرین |
|
نپیچیم از ایدر عنان تا بچین |
چو بنشست فرزانگان را بخواند |
|
ابا نامداران برامش نشاند |
همی خورد شادیکنان دل بجای |
|
همی با یلان جنگ را کرد رای |
بپیران رسید آگهی زین سخن |
|
که سالار ایران چه افگند بن |
ازان آگهی شد دلش پرنهیب |
|
سوی چاره برگشت و بند و فریب |
ز دستور
فرخنده رای آنگهی |
|
بجست اندر آن کینه جستن رهی |
یکی نامه فرمود پس تا دبیر |
|
نویسد سوی پهلوان دلپذیر |
سر نامه کرد آفرین بزرگ |
|
بیزدان پناهش ز دیو سترگ |
دگر گفت کز کردگار جهان |
|
بخواهم همی آشکار و نهان |
مگر کز میان تو رویه سپاه |
|
جهاندار بردارد این کینهگاه |
اگر تو که گودرزی آن خواستی |
|
که گیتی بکینه بیاراستی |
برآمد ازین کینه گه کام تو |
|
چه گویی چه باشد سرانجام تو |
نگه کن که چندان دلیران من |
|
ز خویشان نزدیک و شیران من |
تن بی سرانشان فگندی بخاک |
|
ز یزدان نداری همی شرم و باک |
ز مهر و خرد روی برتافتی |
|
کنون آنچ جستی همه یافتی |
گه آمد که گردی ازین کینه سیر |
|
بخون ریختن چند باشی دلیر |
نگه کن کز ایران و توران سوار |
|
چه مایه تبه شد بدین کارزار |
بکین جستن مردهای ناپدید |
|
سر زندگان چند باید برید |
گه آمد که بخشایش آید ترا |
|
ز کین جستن آسایش آید ترا |
اگر بازیابی شده روزگار |
|
بگیتی درون تخم کینه مکار |
روانت مرنجان و مگذار تن |
|
ز خون ریختن بازکش خویشتن |
پس از مرگ نفرین بود بر کسی |
|
کزو نام زشتی بماند بسی |
نباید که زشتی بماندت نام |
|
وگر تو بدان سر شوی شادکام |
هر آنگه که موی سیه شد سپید |
|
ببودن نماند فراوان امید |
بترسم که گر بار دیگر سپاه |
|
بجنگ اندر آید بدین رزمگاه |
نبینی ز هر دو سپه کس بپای |
|
برفته روان تن بمانده بجای |
ازان پس که داند که پیروز کیست |
|
نگونبخت گر گیتی افروز کیست |
ور ایدونک پیکار و خون ریختن |
|
بدین رزمگه با من آویختن |
کزین سان همی جنگ شیران کنی |
|
همی از پی شهر ایران کنی |
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب |
|
نوندی فرستم بافراسیاب |
بدان تا بفرمایدم تا زمین |
|
ببخشم و پس در نوردیم کین |
چنانچون بگاه منوچهر شاه |
|
ببخشش همی داشت گیتی نگاه |
هران شهر کز مرز ایران نهی |
|
بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی |
وز آباد و ویران و هر بوم و بر |
|
که فرمود کیخسرو دادگر |
از ایران بکوه اندر آید نخست |
|
در غرچگان از بر بوم بست |
دگر طالقان شهر تا فاریاب |
|
همیدون در بلخ تا اندر آب |
دگر پنجهیر و در بامیان |
|
سر مرز ایران و جای کیان |
دگر گوزگانان فرخنده جای |
|
نهادست نامش جهان کدخدای |
دگر مولیان تا در بدخشان |
|
همینست ازین پادشاهی نشان |
فروتر دگر دشت آموی و زم |
|
که با شهر ختلان براید برم |
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد |
|
بخارا و شهری که هستش بگرد |
همیدون برو تا در سغد نیز |
|
نجوید کس آن پادشاهی بنیز |
وزان سو که شد رستم گرد سوز |
|
سپارم بدو کشور نیمروز |
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه |
|
سوی باختر برگشاییم راه |
بپردازم این تا در هندوان |
|
نداریم تاریک ازین پس روان |
ز کشمیر وز کابل و قندهار |
|
شما را بود آن همه زین شمار |
وزان سو که لهراسب شد جنگجوی |
|
الانان و غر در سپارم بدوی |
ازین مرز پیوسته تا کوه قاف |
|
بخسرو سپاریم بیجنگ و لاف |
وزان سو که اشکش بشد همچنین |
|
بپردازم اکنون سراسر زمین |
وزان پس که این کرده باشم همه |
|
ز هر سو بر خویش خوانم رمه |
بسوگند پیمان کنم پیش تو |
|
کزین پس نباشم بداندیش تو |
بدانی که ما راستی خواستیم |
|
بمهر و وفا دل بیاراستیم |
سوی شاه ترکان فرستم خبر |
|
که ما را ز کینه بپیچید سر |
همیدون تو نزدیک خسرو بمهر |
|
یکی نامه بنویس و بنمای چهر |
چنین از ره مهر و پیکار من |
|
ز خون ریختن با تو گفتار من |
چو پیمان همه کرده باشیم راست |
|
ز من خواسته هرچ خسرو بخواست |
فرستم همه سربسر نزد شاه |
|
در کین ببندد مگر بر سپاه |
ازان پس که این کرده باشیم نیز |
|
گروگان فرستاده و داده چیز |
بپیوندم این هر و آیین و دین |
|
بدوزم بدست وفا چشم کین |
که بشکست هنگام شاه بزرگ |
|
ز بد گوهر تور و سلم سترگ |
فریدون که از درد سرگشته شد |
|
کجا ایرج نامور کشته شد |
ز من هرچ باید بنیکی بخواه |
|
ازان پس برین نامه کن نزد شاه |
نباید کزین خوب گفتار من |
|
بسستی گمانی برند انجمن |
که من جز بمهر این نگویم همی |
|
سرانجام نیکی بجویم همی |
مرا گنج و مردان از آن تو بیش |
|
بمردانگی نام از آن تو پیش |
ولیکن بدین کینه انگیختن |
|
به بیداد هر جای خون ریختن |
بسوزد همی بر سپه بر دلم |
|
بکوشم که کین از میان بگسلم |
سه دیگر که از کردگار جهان |
|
بترسم همی آشکار و نهان |
|