چنین گفت کز منذر کم خرد |
|
سخن باور آن کن که اندر خورد |
اگر خیره منذر بنالد همی |
|
برینگونه رنجش ببالد همی |
ور ای دون که از دشت نیزهوران |
|
نبالد کسی از کران تا کران |
زمین آنک بالاست پهنا کنیم |
|
وزان دشت بیآب دریا کنیم |
فرستاده بشنید و آمد چو گرد |
|
شنیده سخنها همه یاد کرد |
برآشفت کسری بدستور گفت |
|
که با مغز قیصر خرد نیست جفت |
من او را نمایم که فرمان کراست |
|
جهان جستن و جنگ و پیمان کراست |
ز بیشی وز گردن افراختن |
|
وزین کشتن و غارت و تاختن |
پشیمانی آنگه خورد مرد مست |
|
که شب زیر آتش کند هر دو دست |
بفرمود تا برکشیدند نای |
|
سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای |
ز درگاه برخاست آوای کوس |
|
زمین قیرگون شد هوا آبنوس |
گزین کرد زان لشکر نامدار |
|
سواران شمشیرزن سیهزار |
به منذر سپرد آن سپاه گران |
|
بفرمود کز دشت نیزهوران |
سپاهی بر از جنگجویان بروم |
|
که آتش برآرند زان مرز و بوم |
که گر چند من شهریار توام |
|
برین کینه بر مایهدار توام |
فرستادهیی ما کنون چربگوی |
|
فرستیم با نامهیی نزد اوی |
مگر خود نیاید تو را زان گزند |
|
به روم و به قیصر تو ما را پسند |
نویسندهیی خواست از بارگاه |
|
به قیصر یکی نامه فرمود شاه |
ز نوشینروان شاه فرخنژاد |
|
جهانگیر وزنده کن کیقباد |
به نزدیک قیصر سرافراز روم |
|
نگهبان آن مرز و آباد بوم |
سر نامه کرد آفرین از نخست |
|
گرانمایگی جز به یزدان نجست |
خداوند گردنده خورشید و ماه |
|
کزویست پیروزی و دستگاه |
که بیرون شد از راه گردان سپهر |
|
اگر جنگ جوید وگر داد و مهر |
تو گر قیصری روم را مهتری |
|
مکن بیش با تازیان داوری |
وگر میش جویی ز چنگال گرگ |
|
گمانی بود کژ و رنجی بزرگ |
وگر سوی منذر فرستی سپاه |
|
نمانم به تو لشکر و تاج و گاه |
وگر زیردستی بود بر منش |
|
به شمشیر یابد ز من سرزنش |
تو زان مرز یک رش مپیمای پای |
|
چو خواهی که پیمان بماند بجای |
وگر بگذری زین سخن بگذرم |
|
سر و گاه تو زیر پی بسپرم |
درود خداوند دیهیم و زور |
|
بدان کو نجوید ببیداد شور |
نهادند بر نامه بر مهر شاه |
|
سواری گزیدند زان بارگاه |
چنانچون ببایست چیرهزبان |
|
جهاندیده و گرد و روشنروان |
فرستاده با نامهی شهریار |
|
بیامد بر قیصر نامدار |
برو آفرین کرد و نامه بداد |
|
همان رای کسری برو کرد یاد |
سخنهاش بشنید و نامه بخواند |
|
بپیچید و اندر شگفتی بماند |
ز گفتار کسری سرافزار مرد |
|
برو پر ز چین کرد و رخساره زرد |
نویسنده را خواند و پاسخ نوشت |
|
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت |
سر خامه چون کرد رنگین بقار |
|
نخست آفرین کرد بر کردگار |
نگارندهی برکشیده سپهر |
|
کزویست پرخاش و آرام و مهر |
به گیتی یکی را کند تاجور |
|
وزو به یکی پیش او با کمر |
اگر خود سپهر روان زان تست |
|
سر مشتری زیر فرمان تست |
به دیوان نگه کن که رومینژاد |
|
به تخم کیان باژ هرگز نداد |
تو گر شهریاری نه من کهترم |
|
همان با سر و افسر و لشکرم |
چه بایست پذرفت چندین فسوس |
|
ز بیم پی پیل و آوای کوس |
بخواهم کنون از شما باژ و ساو |
|
که دارد به پرخاش با روم تاو |
به تاراج بردند یک چند چیز |
|
گذشت آن ستم برنگیریم نیز |
ز دشت سواران نیزهوران |
|
برآریم گرد از کران تا کران |
نه خورشید نوشینروان آفرید |
|
وگر بستد از چرخ گردان کلید |
که کس را نخواند همی از مهان |
|
همه کام او یابد اندر جهان |
فرستاده را هیچ پاسخ نداد |
|
به تندی ز کسری نیامدش یاد |
چو مهر از بر نامه بنهاد گفت |
|
که با تو صلیب و مسیحست جفت |
فرستاده با او نزد هیچ دم |
|
دژم دید پاسخ بیامد دژم |
بیامد بر شهر ایران چو گرد |
|
سخنهای قیصر همه یاد کرد |
چو برخواند آن نامه را شهریار |
|
برآشفت با گردش روزگار |
همه موبدان و ردان را بخواند |
|
ازان نامه چندی سخنها براند |
سه روز اندران بود با رایزن |
|
چه با پهلوانان لشکر شکن |
چهارم بران راست شد رای شاه |
|
که راند سوی جنگ قیصر سپاه |
برآمد ز در نالهی گاودم |
|
خروشیدن نای و روینیه خم |
به آرام اندر نبودش درنگ |
|
همی از پی راستی جست جنگ |
سپه برگرفت و بنه برنهاد |
|
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد |
یکی گرد برشد که گفتی سپهر |
|
به دریای قیر اندر اندود چهر |
بپوشید روی زمین را به نعل |
|
هوا یک سر از پرنیان گشت لعل |
نبد بر زمین پشه را جایگاه |
|
نه اندر هوا باد را ماند راه |
ز جوشن سواران وز گرد پیل |
|
زمین شد به کردار دریای نیل |
جهاندار با کاویانی درفش |
|
همیرفت با تاج و زرینه کفش |
همی برشد آوازشان بر دو میل |
|
به پیش سپاه اندرون کوس و پیل |
پس پشت و پیش اندر آزادگان |
|
همیرفته تا آذرابادگان |
چو چشمش برآمد بذرگشسب |
|
پیاده شد از دور و بگذاشت اسب |
ز دستور پاکیزه برسم بجست |
|
دو رخ را به آب دو دیده بشست |
به باژ اندر آمد به آتشکده |
|
نهاده به درگاه جشن سده |
بفرمود تا نامهی زند و است |
|
بواز برخواند موبد درست |
رد و هیربد پیش غلتان به خاک |
|
همه دامن قرطها کرده چاک |
بزرگان برو گوهر افشاندند |
|
به زمزم همی آفرین خواندند |
چو نزدیکتر شد نیایش گرفت |
|
جهانآفرین را ستایش گرفت |
ازو خواست پیروزی و دستگاه |
|
نمودن دلش را سوی داد راه |
پرستندگان را ببخشید چیز |
|
به جایی که درویش دیدند نیز |
یکی خیمه زد پیش آتشکده |
|
کشیدند لشکر ز هر سو رده |
دبیر خردمند را پیش خواند |
|
سخنهای بایسته با او براند |
یکی نامه فرمود با آفرین |
|
سوی مرزبانان ایران زمین |
که ترسنده باشید و بیدار بید |
|
سپه را ز دشمن نگهدار بید |
کنارنگ با پهلوان هرک هست |
|
همه داد جویید با زیردست |
بدارید چندانک باید سپاه |
|
بدان تا نیابد بداندیش راه |
درفش مرا تا نبیند کسی |
|
نباید که ایمن بخسبد بسی |
از آتشکده چون بشد سوی روم |
|
پراگنده شد زو خبر گرد بوم |
به پیش آمد آنکس که فرمان گزید |
|
دگر زان بر و بوم شد ناپدید |
جهاندیده با هدیه و با نثار |
|
فراوان بیامد بر شهریار |
به هر بوم و بر کو فرود آمدی |
|
ز هر سو پیام و درود آمدی |
ز گیتی به هر سو که لشکر کشید |
|
جز از بزم و شادی نیامد پدید |
چنان بد که هر شب ز گردان هزار |
|
به بزم آمدندی بر شهریار |
چو نزدیک شد رزم را ساز کرد |
|
سپه را درم دادن آغاز کرد |
سپهدار شیروی بهرام بود |
|
که در جنگ با رای و آرام بود |
چپ لشکرش را به فرهاد داد |
|
بسی پندها بر برو کرد یاد |
چو استاد پیروز بر میمنه |
|
گشسب جهانجوی پیش بنه |
به قلب اندر اورند مهران به پای |
|
که در کینه گه داشتی دل به جای |
طلایه به هرمزد خراد داد |
|
بسی گفت با او ز بیداد و داد |
به هر سوی رفتند کارآگهان |
|
بدان تا نماند سخن در نهان |
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند |
|
بسی پند و اندرز نیکو براند |
چنین گفت کین لشکر بیکران |
|
ز بیمایگان وز پرمایگان |
اگر یک تن از راه من بگذرند |
|
دم خویش بیرای من بشمرند |
بدرویش مردم رسانند رنج |
|
وگر بر بزرگان که دارند گنج |
وگر کشتمندی بکوبد به پای |
|
وگر پیش لشکر بجنبد ز جای |
ور آهنگ بر میوهداری کند |
|
وگر ناپسندیده کاری کند |
به یزدان که او داد دیهیم و زور |
|
خداوند کیوان و بهرام و هور |
که در پی میانش ببرم به تیغ |
|
وگر داستان را برآید به میغ |
به پیش سپه در طلایه منم |
|
جهانجوی و در قلب مایه منم |
نگهبان پیل و سپاه و بنه |
|
گهی بر میان گاه برمیمنه |
به خشکی روم گر بدریای آب |
|
نجویم برزم اندر آرام و خواب |
منادیگری نام او رشنواد |
|
گرفت آن سخنهای کسری به یاد |
بیامد دوان گرد لشکر بگشت |
|
به هر خیمه و خرگهی برگذشت |
خروشید کای بیکرانه سپاه |
|
چنینست فرمان بیدار شاه |
که گر جز به داد و به مهر و خرد |
|
کسی سوی خاک سیه بنگرد |
بران تیره خاکش بریزند خون |
|
چو آید ز فرمان یزدان برون |
به بانگ منادی نشد شاه رام |
|
به روز سپید و شب تیرهفام |
همی گرد لشکر بگشتی به راه |
|
همیداشتی نیک و بد را نگاه |
|