فرستاده گوید که سالار گفت |
|
که این راز پیدا کنید از نهفت |
که این درج را چیست اندر نهان |
|
بگویند فرزانگان جهان |
به دل گفتم این راز پوشیده چهر |
|
ببیند مگر جان بوزرجمهر |
چوبشنید بوزرجمهر این سخن |
|
دلش پرشد از رنج و درد کهن |
ز زندان بیامد سرو تن بشست |
|
به پیش جهانداور آمد نخست |
همیبود ترسان ز آزار شاه |
|
جهاندار پر خشم و او بیگناه |
شب تیره و روز پیدا نبود |
|
بدان سان که پیغام خسرو شنود |
چو خورشید بنمود تاج از فراز |
|
بپوشید روی شب تیره باز |
باختر نگه کرد بوزرجمهر |
|
چوخورشید رخشنده بد بر سپهر |
به آب خرد چشم دل را بشست |
|
ز دانندگان استواری بجست |
بدو گفت بازار من خیره گشت |
|
چو چشمم ازین رنجها تیره گشت |
نگه کن که پیشت که آید به راه |
|
ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه |
به راه آمد از خانه بوزرجمهر |
|
همیرفت پویان زنی خوب چهر |
خردمند بینا بدانا بگفت |
|
سخن هرچ بر چشم او بد نهفت |
چنین گفت پرسنده را راه جوی |
|
که بپژوه تا دارد این ماه شوی |
زن پاکدامن بپرسنده گفت |
|
که شویست و هم کودک اندر نهفت |
چوبشنید داننده گفتار زن |
|
بخندید بر بارهی گامزن |
همانگه زنی دیگر آمد پدید |
|
بپرسید چون ترجمانش بدید |
کهای زن تو را بچه وشوی هست |
|
وگر یک تنی باد داری بدست |
بدو گفت شویست اگر بچه نیست |
|
چو پاسخ شنیدی بر من مه ایست |
همانگه سدیگر زن آمد پدید |
|
بیامد بر او بگفت و شنید |
که ای خوب رخ کیست انباز تو |
|
برین کش خرامیدن و ناز تو |
مرا گفت هرگز نبودست شوی |
|
نخواهم که پیداکنم نیز روی |
چو بشنید بوزرجمهر این سخن |
|
نگر تا چه اندیشه افگند بن |
بیامد دژم روی تازان به راه |
|
چو بردند جوینده را نزد شاه |
بفرمود تا رفت نزدیک تخت |
|
دل شاه کسری غمی گشت سخت |
که داننده را چشم بینا ندید |
|
بسی باد سرد از جگر بر کشید |
همیکرد پوزش ازان کار شاه |
|
کزو داشت آزار بر بیگناه |
پس از روم و قیصر زبان برگشاد |
|
همیکرد زان قفل و زان درج یاد |
بشاه جهان گفت بوزرجمهر |
|
که تابان بدی تا بتابد سپهر |
یکی انجمن درج در پیش شاه |
|
به پیش بزرگان جوینده راه |
بنیروی یزدان که اندیشه داد |
|
روان مرا راستی پیشه داد |
بگویم بدرج اندرون هرچ هست |
|
نسایم بران قفل وآن درج دست |
اگر تیره شد چشم دل روشنست |
|
روان راز دانش همیجوشنست |
ز گفتار او شاد شد شهریار |
|
دلش تازه شد چون گل اندر بهار |
ز اندیشه شد شاه را پشت راست |
|
فرستاده و درج را پیش خواست |
همه موبدان وردان را بخواند |
|
بسی دانشی پیش دانا نشاند |
ازان پس فرستاده را گفت شاه |
|
که پیغام بگزار و پاسخ بخواه |
چو بشنید رومی زبان برگشاد |
|
سخنهای قیصر همه کرد یاد |
که گفت از جهاندار پیروز جنگ |
|
خرد باید و دانش و نام و ننگ |
تو را فر و بر ز جهاندار هست |
|
بزرگی و دانایی و زور دست |
همان بخرد و موبد راه جوی |
|
گو بر منش کو بود شاه جوی |
همه پاک در بارگاه تواند |
|
وگر در جهان نیکخواه تواند |
همین درج با قفل و مهر و نشان |
|
ببینند بیدار دل سرکشان |
بگویند روشن که زیرنهفت |
|
چه چیزست وآن با خرد هست جفت |
فرستیم زین پس بتو باژ و ساو |
|
که این مرز دارند با باژ تاو |
وگر باز مانند ازین مایه چیز |
|
نخواهند ازین مرزها باژ نیز |
چودانا ز گوینده پاسخ شنید |
|
زبان برگشاد آفرین گسترید |
که همواره شاه جهان شاد باد |
|
سخن دان و با بخت و با داد باد |
سپاس از خداوند خورشید و ماه |
|
روان را بدانش نماینده راه |
نداند جز او آشکارا و راز |
|
بدانش مرا آز و او بی نیاز |
سه درست رخشان بدرج اندرون |
|
غلافش بود ز آنچ گفتم برون |
یکی سفته و دیگری نیم سفت |
|
دگر آنک آهن ندیدست جفت |
چو بشنید دانای رومی کلید |
|
بیاورد و نوشینروان بنگرید |
نهفته یکی حقه بد در میان |
|
بحقه درون پردهی پرنیان |
سه گوهر بدان حقه اندر نهفت |
|
چنان هم که دانای ایران بگفت |
نخستین ز گوهر یکی سفته بود |
|
دوم نیم سفت و سیم نابسود |
همه موبدان آفرین خواندند |
|
بدان دانشی گوهر افشاندند |
شهنشاه رخساره بیتاب کرد |
|
دهانش پر از در خوشاب کرد |
ز کار گذشته دلش تنگ شد |
|
بپیچید و رویش پر آژنگ شد |
که با او چراکرد چندان جفا |
|
ازان پس کزو دید مهر و وفا |
چو دانا رخ شاه پژمرده یافت |
|
روانش بدرد اندر آزرده یافت |
برآورد گوینده راز از نهفت |
|
گذشته همه پیش کسری بگفت |
ازان بند بازوی و مرغ سیاه |
|
از اندیشه گوهر و خواب شاه |
بدو گفت کین بودنی کار بود |
|
ندارد پشیمانی و درد سود |
چو آرد بد و نیک رای سپهر |
|
چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر |
ز تخمی که یزدان باختر بکشت |
|
ببایدش برتارک ما نبشت |
دل شاه نوشین روان شادباد |
|
همیشه ز درد وغم آزاد باد |
اگر چند باشد سرافراز شاه |
|
بدستور گردد دلارای گاه |
شکارست کار شهنشاه و رزم |
|
می و شادی و بخشش و داد و بزم |
بداند که شاهان چه کردند پیش |
|
بورزد بدان همنشان رای خویش |
ز آگندن گنج و رنج سپاه |
|
ز آزرم گفتار وز دادخواه |
دل وجان دستورباشد به رنج |
|
ز اندیشهی کدخدایی و گنج |
چنین بود تا گاه نوشینروان |
|
همو بود شاه و همو پهلوان |
همو بود جنگی و موبد همو |
|
سپهبد همو بود و بخرد همو |
بهرجای کارآگهان داشتی |
|
جهان را بدستور نگذاشتی |
ز بسیار و اندک ز کار جهان |
|
بدو نیک زو کس نکردی نهان |
ز کار آگهان موبدی نیکخواه |
|
چنان بد که برخاست بر پیش گاه |
که گاهی گنه بگذرانی همی |
|
ببد نام آنکس نخوانی همی |
هم این را دگر باره آویز شست |
|
گنهکار اگر چند با پوزشست |
بپاسخ چنین بود توقیع شاه |
|
که آنکس که خستو شود بر گناه |
چو بیمار زارست و ما چون پزشک |
|
ز دارو گریزان و ریزان سرشک |
بیک دارو ار او نگردد درست |
|
زوان از پزشکی نخواهیم شست |
دگر موبدی گفت انوشه بدی |
|
بداد و دهش نیز توشه بدی |
سپهدار گرگان برفت از نهفت |
|
ببیشه درآمد زمانی بخفت |
بنه برد ار گیل و او برهنه |
|
همیبازگردد ز بهر بنه |
بتوقیع پاسخ چنین داد باز |
|
که هستیم ازان لشکری بینیاز |
کجا پاسپانی کند بر سپاه |
|
ز بد خویشتن راندارد نگاه |
دگر گفت انوشه بدی جاودان |
|
نشست و خور و خواب با موبدان |
یکی نامور مایه دار ایدرست |
|
که گنجش ز گنج تو افزونترست |
چنین داد پاسخ که آری رواست |
|
که از فره پادشاهی ماست |
دگر گفت کای شهریار بلند |
|
انوشه بدی وز بدی بیگزند |
اسیران رومی که آوردهاند |
|
بسی شیرخواره درو بردهاند |
به توقیع گفت آنچه هستند خرد |
|
ز دست اسیران نباید شمرد |
سوی مادرانشان فرستید باز |
|
به دل شاد وز خواسته بینیاز |
نبشتند کز روم صدمایهور |
|
همی بازخرند خویشان به زر |
اگر باز خرند گفت از هراس |
|
بهر مایه داری یک مایه کاس |
فروشید و افزون مجویید نیز |
|
که ما بینیازیم ز ایشان بچیز |
بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر |
|
همان بدره و برده و سیم و زر |
بگفتند کز مایه داران شهر |
|
دو بازارگانند کز شب دو بهر |
یکی را نیاید سراندر بخواب |
|
از آواز مستان وچنگ ور باب |
چنین داد پاسخ کزین نیست رنج |
|
جز ایشان هرآنکس که دارند گنج |
همه همچنان شاد وخرم زیند |
|
کهآزاد باشند و بیغم زیند |
نوشتند خطی کانوشه بدی |
|
همیشه ز تو دور دست بدی |
به ایوان چنین گفت شاه یمن |
|
که نوشینروان چون گشاید دهن |
همه مردگان را کند بیش یاد |
|
پر از غم شود زنده را جان شاد |
چنین داد پاسخ که از مرده یاد |
|
کند هرک دارد خرد با نژاد |
هرآنکس که از مردگان دل بشست |
|
نباشد ورا نیکویها درست |
یکی گفت کای شاه کهتر پسر |
|
نگردد همی گرد داد پدر |
بریزد همی بر زمین بر درم |
|
که باشد فروشندهی او دژم |
چنین داد پاسخ که این نارواست |
|
بهای زمین هم فروشنده راست |
دگر گفت کای شاه برترمنش |
|
که دوری ز بیغاره و سرزنش |
دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم |
|
چرا شد برین سان بیآزرم و گرم |
چنین داد پاسخ که دندان نبود |
|
مکیدن جز از شیر پستان نبود |
چودندان برآمد ببالید پشت |
|
همی گوشت جویم چو گشتم درشت |
یکی گفت گیرم کنون مهتری |
|
برای و بدانش ز ما مهتری |
چرا برگذشتی ز شاهنشهان |
|
دو دیده برای تو دارد جهان |
|