به موبد چنین گفت نوشینروان |
|
که با داد ما پیر گردد جوان |
به گیتی نباید که از شهریار |
|
بماند جز از راستی یادگار |
چرا باید این گنج و این روز رنج |
|
روان بستن اندر سرای سپنج |
چو ایدر نخواهی همیآرمید |
|
بباید چرید و بباید چمید |
پراندیشه بودم ز کار جهان |
|
سخن را همیداشتم در نهان |
که تا تاج شاهی مرا دشمنست |
|
همه گرد بر گرد آهرمنست |
به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه |
|
بخواهم ز هر کشوری رزمخواه |
نگردد سپاه انجمن جز به گنج |
|
به بی مردی آید هم از گنج رنج |
اگر بد به درویش خواهد رسید |
|
ازین آرزو دل بباید برید |
همیراندم با دل خویش راز |
|
چو اندیشه پیش خرد شد فراز |
سوی پهلوانان و سوی ردان |
|
هم از پند بیداردل بخردان |
نبشتم بخ هر کشوری نامهای |
|
به هر نامداری و خودکامهای |
که هر کس که دارید هوش و خرد |
|
همی کهتری را پسر پرورد |
به میدان فرستید با ساز جنگ |
|
بجویند نزدیک ما نام و ننگ |
نباید که اندر فراز و نشیب |
|
ندانند چنگ و عنان و رکیب |
به گرز و به شمشیر و تیر و کمان |
|
بدانند پیچید با بدگمان |
جوان بیهنر سخت ناخوش بود |
|
اگر چند فرزند آرش بود |
عرض شد ز در سوی هر کشوری |
|
درم برد نزدیک هر مهتری |
چهل روز بودی درم را درنگ |
|
برفتند از شهر با ساز جنگ |
ز دیوان چو دینار برداشتند |
|
بدان خرمی روز بگذاشتند |
کنون لاجرم روی گیتی بمرد |
|
بیاراستم تا کی آید نبرد |
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش |
|
فزونست و هم دولت و رای بیش |
سخنها چو بشنید موبد ز شاه |
|
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه |
چو خورشید بنمود تابنده چهر |
|
در باغ بگشاد گردان سپهر |
پدید آمد آن تودهی شنبلید |
|
دو زلف شب تیره شد ناپدید |
نشست از بر تخت نوشین روان |
|
خجسته دلفروز شاه جوان |
جهانی به درگاه بنهاد روی |
|
هر آنکس که بد بر زمین راهجوی |
خروشی برآمد ز درگاه شاه |
|
که هر کس که جوید سوی داد راه |
بیاید بدرگاه نوشین روان |
|
لب شاه خندان و دولت جوان |
به آواز گفت آن زمان شهریار |
|
که جز پاک یزدان مجویید یار |
که دارنده اویست و هم رهنمای |
|
همو دست گیرد به هر دوسرای |
مترسید هرگز ز تخت و کلاه |
|
گشادست بر هر کس این بارگاه |
هر آنکس که آید به روز و به شب |
|
ز گفتار بسته مدارید لب |
اگر می گساریم با انجمن |
|
گر آهسته باشیم با رایزن |
به چوگان و بر دشت نخچیرگاه |
|
بر ما شما را گشادست راه |
به خواب و به بیداری و رنج و ناز |
|
ازین بارگه کس مگردید باز |
مخسبید یک تن ز من تافته |
|
مگر آرزوها همه یافته |
بدان گه شود شاد و روشن دلم |
|
که رنج ستم دیدهگان بگسلم |
مبادا که از کارداران من |
|
گر از لشکر و پیشکاران من |
نخسبد کسی با دلی دردمند |
|
که از درد او بر من آید گزند |
سخنها اگرچه بود در نهان |
|
بپرسد ز من کردگار جهان |
ز باژ و خراج آن کجا مانده است |
|
که موبد به دیوان ما رانده است |
نخواهند نیز از شما زر و سیم |
|
مخسبید زین پس ز من دل ببیم |
برآمد ز ایوان یکی آفرین |
|
بجوشید تابنده روی زمین |
که نوشین روان باد با فرهی |
|
همه ساله با تخت شاهنشهی |
مبادا ز تو تخت پردخت و گاه |
|
مه این نامور خسروانی کلاه |
برفتند با شادی و خرمی |
|
چو باغ ارم گشت روی زمی |
ز گیتی ندیدی کسی را دژم |
|
ز ابر اندر آمد به هنگام نم |
جهان شد به کردار خرم بهشت |
|
ز باران هوا بر زمین لاله کشت |
در و دشت و پالیز شد چون چراغ |
|
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ |
پس آگاهی آمد به روم و به هند |
|
که شد روی ایران چو رومی پرند |
زمین را به کردار تابنده ماه |
|
به داد و به لشکر بیاراست شاه |
کسی آن سپه را نداند شمار |
|
به گیتی مگر نامور شهریار |
همه با دل شاد و با ساز جنگ |
|
همه گیتی افروز با نام و ننگ |
دل شاه هر کشوری خیره گشت |
|
ز نوشینروان رایشان تیره گشت |
فرستاده آمد ز هند و ز چین |
|
همه شاه را خواندند آفرین |
ندیدند با خویشتن تاو او |
|
سبک شد به دل باژ با ساو او |
همه کهتری را بیاراستند |
|
بسی بدره و بردهها خواستند |
به زرین عمود و به زرین کلاه |
|
فرستادگان برگرفتند راه |
به درگاه شاه جهان آمدند |
|
چه با ساو و باژ مهان آمدند |
بهشتی بد آراسته بارگاه |
|
ز بس برده و بدره و بارخواه |
برین نیز بگذشت چندی سپهر |
|
همیرفت با شاه ایران به مهر |
خردمند کسری چنان کرد رای |
|
کزان مرز لختی بجنبد ز جای |
بگردد یکی گرد خرم جهان |
|
گشاده کند رازهای نهان |
بزد کوس وز جای لشکر براند |
|
همی ماه و خورشید زو خیره ماند |
ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر |
|
کمرهای زرین و زرین سپر |
تو گفتی بکان اندرون زر نماند |
|
همان در خوشاب و گوهر نماند |
تن آسان بسوی خراسان کشید |
|
سپه را به آیین ساسان کشید |
به هر بوم آباد کو بربگذشت |
|
سراپرده و خیمهها زد به دشت |
چو برخاستی نالهی کرنای |
|
منادیگری پیش کردی به پای |
که ای زیردستان شاه جهان |
|
که دارد گزندی ز ما در نهان |
مخسبید ناایمن از شهریار |
|
مدارید ز اندیشه دل نابکار |
ازین گونه لشکر بگرگان کشید |
|
همی تاج و تخت بزرگان کشید |
چنان دان که کمی نباشد ز داد |
|
هنر باید از شاه و رای و نژاد |
ز گرگان بخ ساری و آمل شدند |
|
به هنگام آواز بلبل شدند |
در و دشت یه کسر همه بیشه بود |
|
دل شاه ایران پراندیشه بود |
ز هامون به کوهی برآمد بلند |
|
یکی تازیی برنشسته سمند |
سر کوه و آن بیشهها بنگرید |
|
گل و سنبل و آب و نخچیر دید |
چنین گفت کای روشن کردگار |
|
جهاندار و پیروز و پروردگار |
تویی آفرینندهی هور و ماه |
|
گشاینده و هم نماینده راه |
جهان آفریدی بدین خرمی |
|
که از آسمان نیست پیدا زمی |
کسی کو جز از تو پرستد همی |
|
روان را به دوزخ فرستد همی |
ازیرا فریدون یزدانپرست |
|
بدین بیشه برساخت جای نشست |
بدو گفت گوینده کای دادگر |
|
گر ایدر ز ترکان نبودی گذر |
ازین مایهور جا بدین فرهی |
|
دل ما ز رامش نبودی تهی |
نیاریم گردن برافراختن |
|
ز بس کشتن و غارت و تاختن |
نماند ز بسیار و اندک به جای |
|
ز پرنده و مردم و چارپای |
گزندی که آید به ایران سپاه |
|
ز کشور به کشور جزین نیست راه |
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود |
|
گذر ترک را راه خوارزم بود |
کنون چون ز دهقان و آزادگان |
|
برین بوم و بر پارسازادگان |
نکاهد همی رنج کافزایشست |
|
به ما برکنون جای بخشایست |
نباشد به گیتی چنین جای شهر |
|
گر از داد تو ما بیابیم بهر |
همان آفریدون یزدانپرست |
|
به بد بر سوی ما نیازید دست |
اگر شاه بیند به رای بلند |
|
به ما برکند راه دشمن ببند |
سرشک از دو دیده ببارید شاه |
|
چو بشنید گفتار فریادخواه |
به دستور گفت آن زمان شهریار |
|
که پیش آمد این کار دشوار خوار |
نشاید کزین پس چمیم و چریم |
|
وگر تاج را خویشتن پروریم |
جهاندار نپسندد از ما ستم |
|
که باشیم شادان و دهقان دژم |
چنین کوه و این دشتهای فراخ |
|
همه از در باغ و میدان و کاخ |
پر از گاو و نخچیر و آب روان |
|
ز دیدن همی خیره گردد روان |
نمانیم کین بوم ویران کنند |
|
همی غارت از شهر ایران کنند |
ز شاهی وز روی فرزانگی |
|
نشاید چنین هم ز مردانگی |
نخوانند بر ما کسی آفرین |
|
چو ویران بود بوم ایران زمین |
به دستور فرمود کز هند و روم |
|
کجا نام باشد به آباد بوم |
ز هر کشوری مردم بیش بین |
|
که استاد بینی برین برگزین |
یکی باره از آب برکش بلند |
|
برش پهن و بالای او ده کمند |
به سنگ و به گچ باید از قعر آب |
|
برآورده تا چشمهی آفتاب |
هر آنگه که سازیم زین گونه بند |
|
ز دشمن به ایران نیاید گزند |
نباید که آید یکی زین به رنج |
|
بده هرچ خواهند و بگشای گنج |
کشاورز و دهقان و مرد نژاد |
|
نباید که آزار یابد ز داد |
یکی پیر موبد بران کار کرد |
|
بیابان همه پیش دیوار کرد |
دری برنهادند ز آهن بزرگ |
|
رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ |
|