چنین داد پاسخ که ما را خرد |
|
ز دیدار ایشان همیبگذرد |
هش و دانش و رای دستور ماست |
|
زمین گنج و اندیشه گنجور ماست |
دگر گفت باز تو ای شهریار |
|
عقابی گرفتست روز شکار |
چنین گفت کو را بکوبید پشت |
|
که با مهتر خود چرا شد درشت |
بیاویز پایش ز دار بلند |
|
بدان تا بدو بازگردد گزند |
که از کهتران نیز در کارزار |
|
فزونی نجویند با شهریار |
دگر نامداری ز کارآگهان |
|
چنین گفت کای شهریار جهان |
به شبگیر برزین بشد با سپاه |
|
ستارهشناسی بیامد ز راه |
چنین گفت کای مرد گردن فراز |
|
چنین لشکری گشن وزین گونه ساز |
چو برگاشت او پشت بر شهریار |
|
نبیند کس او را بدین روزگار |
بتوقیع گفت آنک گردان سپهر |
|
گشادست با رای او چهر و مهر |
ببرزین سالار و گنج و سپاه |
|
نگردد تباه اختر هور و ماه |
دگر موبدی گفت کز شهریار |
|
چنین بود پیمان بیک روزگار |
که مردی گزینند فرخ نژاد |
|
که در پادشاهی بگردد بداد |
رساند بدین بارگاه آگهی |
|
ز بسیار واندک بدی گر بهی |
گشسب سرافراز مردیست پیر |
|
سزد گر بود داد را دستگیر |
چنین داد پاسخ که او را ز آز |
|
کمر برمیانست دور از نیاز |
کسی را گزینید کز رنج خویش |
|
بپرهیز وباشدش گنج خویش |
جهاندیده مردی درشت و درست |
|
که او رای درویش سازد نخست |
یکی گفت سالار خوالیگران |
|
همینالد از شاه وز مهتران |
که آن چیز کو خود کند آرزوی |
|
سپارد همه کاسه بر چار سوی |
نبوید نیازد بدو نیز دست |
|
بلرزد دل مرد خسروپرست |
چنین داد پاسخ که از بیش خورد |
|
مگر آرزو بازگردد بدرد |
دگر گفت هرکس نکوهش کند |
|
شهنشاه را چون پژوهش کند |
که بیلشکر گشن بیرون شود |
|
دل دوستداران پر از خون شود |
مگر دشمنی بد سگالد بدوی |
|
بیاید به چاره بنالد بدوی |
چنین داد پاسخ که داد وخرد |
|
تن پادشا راهمیپرورد |
اگر دادگر چند بیکس بود |
|
ورا پاسبان راستی بس بود |
دگر گفت کای با خرد گشته جفت |
|
به میدان خراسان سالار گفت |
که گرزاسب را بازکرد او ز کار |
|
چه گفت اندرین کار او شهریار |
چنین داد پاسخ که فرمان ما |
|
نورزید و بنهفت پیمان ما |
بفرمودمش تا به ارزانیان |
|
گشاید در گنج سود و زیان |
کسی کودهش کاست باشد به کار |
|
بپوشد همه فره شهریار |
دگر گفت باهرکسی پادشا |
|
بزرگست وبخشنده و پارسا |
پرستار دیرینه مهرک چه کرد |
|
که روزیش اندک شد و روی زرد |
چنین داد پاسخ که او شد درشت |
|
بران کردهی خویش بنهاد پشت |
بیامد بدرگاه و بنشست مست |
|
همیشه جز از میندارد بدست |
ز کارآگهان موبدی گفت شاه |
|
چو راند سوی جنگ قیصر سپاه |
نخواهد جز ایرانیان را به جنگ |
|
جهان شد به ایران بر از روم تنگ |
چنین داد پاسخ که آن دشمنی |
|
به طبعست و پرخاش آهرمنی |
دگر باره پرسید موبد که شاه |
|
ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه |
کدامست وچون بایدت مرد جنگ |
|
ز مردان شیرافگن تیز چنگ |
چنین داد پاسخ که جنگی سوار |
|
نباید که سیر آید از کارزار |
همان بزمش آید همان رزمگاه |
|
برخشنده روز و شبان سیاه |
نگردد بهنگام نیروش کم |
|
ز بسیار واندک نباشد دژم |
دگر گفت کای شاه نوشینروان |
|
همیشه بزی شاد و روشنروان |
بدر بر یکی مرد بد از نسا |
|
پرستنده و کاردار بسا |
درم ماند بر وی سیصد هزار |
|
بدیوان چوکردند با او شمار |
بنالد همی کین درم خورده شد |
|
برو مهتر وکهتر آزرده شد |
چو آگاه شد زان سخن شهریار |
|
که موبد درم خواست ازکاردار |
چنین گفت کز خورده منمای رنج |
|
ببخشید چیزی مر او را ز گنج |
دگر گفت جنگی سواری بخست |
|
بدان خستگی دیرماند و برست |
به پیش صف رومیان حمله برد |
|
بمرد او وزو کودکان ماند خرد |
چه فرمان دهد شهریار جهان |
|
ز کار چنان خرد کودک نوان |
بفرمود کان کودکانرا چهار |
|
ز گنج درم داد باید هزار |
هرآنکس که شد کشته در کارزار |
|
کزو خرد کودک بود یادگار |
چونامش ز دفتر بخواند دبیر |
|
برد پیش کودک درم ناگزیر |
چنین هم بسال اندرون چار بار |
|
مبادا که باشد ازین کارخوار |
دگر گفت انوشه بدی سال و ماه |
|
به مرو اندرون پهلوان سپاه |
فراوان درم گرد کرد و بخورد |
|
پراگنده گشتند زان مرز مرد |
چنین داد پاسخ که آن خواسته |
|
که از شهر مردم کند کاسته |
چرا باید از خون درویش گنج |
|
که او شاد باشد تن وجان به رنج |
ازان کس که بستد بدو بازده |
|
ازان پس به مرو اندر آواز ده |
بفرمای داری زدن بر درش |
|
ببیداری کشور و لشکرش |
ستمکاره را زنده بر دار کن |
|
دو پایش ز بر سرنگونسار کن |
بدان تا کس از پهلوانان ما |
|
نپیچد دل و جان ز پیمان ما |
دگر گفت کای شاه یزدان پرست |
|
بدر بر بسی مردم زیردست |
همی داد او را ستایش کنند |
|
جهان آفرین را نیایش کنند |
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس |
|
که از ما کسی نیست اندر هراس |
فزون کرد باید بدیشان نگاه |
|
اگر با گناهند و گر بیگناه |
دگر گفت کای شاه با فر و هوش |
|
جهان شد پرآواز خنیا و نوش |
توانگر و گر مردم زیردست |
|
شب آید شود پر ز آوای مست |
چنین داد پاسخ که اندر جهان |
|
بما شاد بادا کهان و مهان |
دگر گفت کای شاه برترمنش |
|
همی زشتگویت کند سرزنش |
که چندین گزافه ببخشید گنج |
|
ز گرد آوریدن ندیدست رنج |
چنین داد پاسخ که آن خواسته |
|
کزو گنج ما باشد آراسته |
اگر بازگیریم ز ارزانیان |
|
همه سود فرجام گردد زیان |
دگر گفت مای شهریار بلند |
|
که هرگز مبادا به جانت گزند |
جهودان و ترسا تو را دشمنند |
|
دو رویند و با کیش آهرمنند |
چنین داد پاسخ که شاه سترگ |
|
ابی زینهاری نباشد بزرگ |
دگر گفت کای نامور شهریار |
|
ز گنج توافزون ز سیصد هزار |
درم دادهای مرد درویش را |
|
بسی پروریده تن خویش را |
چنین گفت کاین هم بفرمان ماست |
|
به ارزانیان چیز بخشی رواست |
دگر گفت کای شاه نادیده رنج |
|
ز بخشش فراوان تهی ماند گنج |
چنین داد پاسخ که دست فراخ |
|
همی مرد را نو کند یال وشاخ |
جهاندار چون گشت یزدانپرست |
|
نیازد ببد درجهان نیز دست |
جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی |
|
مرا آز و زفتی نبد آرزوی |
چنین گفت موبد که ای شهریار |
|
فراخان سالار سیصد هزار |
درم بستد از بلخ بامی به رنج |
|
سپرده نهادند یکسر به گنج |
چنین داد پاسخ که ما را درم |
|
نباید که باشد کسی زو دژم |
که رنج آید از بیشی گنج ما |
|
نه چونین بود داد از پادشا |
از آنکس که بستد بدو هم دهید |
|
ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید |
که درد دل مردم زیردست |
|
نخواهد جهاندار یزدانپرست |
پی کاخ آباد را بر کنید |
|
بگل بام او را توانگر کنید |
شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود |
|
بماند پس از مرگ نفرین و دود |
ز دیوان ما نام او بسترید |
|
بدر بر چنو را بکس مشمرید |
دگر گفت کای شاه فرخ نژاد |
|
بسیگیری از جم و کاوس یاد |
بدان گفت تا از پس مرگ من |
|
نگردد نهان افسر و ترگ من |
دگر گفت کز بهمن سرفراز |
|
چرا شاه ایران بپوشید راز |
چنین داد پاسخ که او را خرد |
|
بپیچد همی وز هوا برخورد |
یکی گفت کای شاه کهتر نواز |
|
چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز |
چنین داد پاسخ که با بخردان |
|
همانم همان نیز با موبدان |
چوآواز آهرمن آید بگوش |
|
نماند به دل رای و با مغزهوش |
بپرسید موبد ز شاه زمین |
|
سخن راند از پادشاهی و دین |
که بی دین جهان به که بی پادشا |
|
خردمند باشد برین بر گوا |
چنین داد پاسخ که گفتم همین |
|
شنید این سخن مردم پاکدین |
جهاندار بیدین جهان را ندید |
|
مگر هرکسی دین دگیر گزید |
یکی بت پرست و یکی پاکدین |
|
یکی گفت نفرین به از آفرین |
ز گفتار ویران نگردد جهان |
|
بگو آنچ رایت بود در نهان |
هرآنگه که شد تخت بیپادشا |
|
خردمندی ودین نیارد بها |
یکی گفت کای شاه خرم نهان |
|
سخن راندی چند پیش مهان |
یکی آنکه گفتی زمانه منم |
|
بد و نیک او را بهانه منم |
کسی کو کند آفرین بر جهان |
|
بما بازگردد درودش نهان |
چنین داد پاسخ که آری رواست |
|
که تاج زمانه سر پادشاست |
جهان را چنین شهریاران سرند |
|
ازیرا چنین بر سران افسرند |
گذشتم ز توقیع نوشینروان |
|
جهان پیر و اندیشه من جوان |
مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت |
|
به پیری چنین آتشآمیز گشت |
ز منبر چومحمود گوید خطیب |
|
بدین محمد گراید صلیب |
همیگفتم این نامه را چند گاه |
|
نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه |
چو تاج سخن نام محمود گشت |
|
ستایش به آفاق موجود گشت |
زمانه بنام وی آباد باد |
|
سپهر ازسرتاج او شاد باد |
جهان بستند از بت پرستان هند |
|
بتیغی که دارد چو رومی پرند |
|