بدو گفت هرمز برفتن بکوش |
|
ببر اسب را در زمان دم و گوش |
زیانی که آمد بران کشتمند |
|
شمارش بباید شمردن که چند |
ز خسرو زیان باز باید ستد |
|
اگر صد زیانست اگر پانصد |
درمهای گنجی بران کشت زار |
|
بریزند پیش خداوند کار |
چو بشنید پرویز پوزش کنان |
|
برانگیخت از هر سویی مهتران |
بنزد پدر تا ببخشد گناه |
|
نبرد دم وگوش اسب سیاه |
برآشفت ازان پس برو شهریار |
|
بتندی بزد بانگ بر پیشکار |
موکل شد از بیم هرمز دوان |
|
بدان کشت نزدیک اسب جوان |
بخنجر جداکرد زو گوش و دم |
|
بران کشت زاری که آزرد سم |
همان نیز تاوان بدان دادخواه |
|
رسانید خسرو بفرمان شاه |
وزان پس بنخچیر شد شهریار |
|
بیاورد هر کس فراوان شکار |
سواری ردی مرد کنداوری |
|
سپهبدنژادی بلند اختری |
بره بر یکی رز پراز غوره دید |
|
بفرمود تاکهتر اندر دوید |
ازان خوشهی چند ببردی و برد |
|
بایوان و خوالیگرش را سپرد |
بیامد خداوندش اندر زمان |
|
بدان مرد گفت ای بد بدگمان |
نگهبان این رز نبودی به رنج |
|
نه دینار دادی بها را نه گنج |
چرا رنج نابرده کردی تباه |
|
بنالم کنون از تو در پیش شاه |
سوار دلاور ز بیم زیان |
|
بزودی کمر بازکرد از میان |
بدو داد پرمایه زرین کمر |
|
بهر مهرهای در نشانده گهر |
خداوند رز چون کمر دید گفت |
|
که کردار بد چند باید نهفت |
تو با شهریار آشنایی مکن |
|
خریده نداری بهایی مکن |
سپاسی نهم بر تو بر زین کمر |
|
بپیچی اگر بشنود دادگر |
یکی مرد بد هرمز شهریار |
|
به پیروزی اندر شده نامدار |
بمردی ستوده بهرانجمن |
|
که از رزم هرگز ندیدی شکن |
که هم دادده بود و هم دادخواه |
|
کلاه کیی برنهاده بماه |
نکردی بشهر مداین درنگ |
|
دلاور سری بود با نام وننگ |
بهار و تموز و زمستان وتیر |
|
نیاسود هرمز یل شیرگیر |
همیگشت گرد جهان سر به سر |
|
همیجست در پادشاهی هنر |
چو ده سال شد پادشاهیش راست |
|
ز هرکشور آواز بدخواه خاست |
بیامد ز راه هری ساوه شاه |
|
ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه |
گر از لشکر ساوه گیری شمار |
|
برو چارصد بار بشمر هزار |
ز پیلان جنگی هزار و دویست |
|
توگفتی مگر برزمین راه نیست |
ز دشت هری تا در مرورود |
|
سپه بود آگنده چون تار و پود |
وزین روی تا مرو لشکر کشید |
|
شد از گرد لشکر زمین ناپدید |
بهر مز یکی نامه بنوشت شاه |
|
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه |
برو راه این لشکر آباد کن |
|
علف سازو از تیغ ما یادکن |
برین پادشاهی بخواهم گذشت |
|
بدریا سپاهست و بر کوه و دشت |
چو برخواند آن نامه را شهریار |
|
بپژمرد زان لشکر بیشمار |
وزان روی قیصر بیامد ز روم |
|
به لشکر بزیر اندر آورد بوم |
سپه بود رومی عدد صد هزار |
|
سواران جنگ آور و نامدار |
ز شهری که بگرفت نوشین روان |
|
که از نام او بود قیصر نوان |
بیامد ز هر کشوری لشکری |
|
به پیش اندرون نامور مهتری |
سپاهی بیامد ز راه خزر |
|
کز ایشان سیه شد همه بوم و بر |
جهاندیده بدال درپیش بود |
|
که با گنج و با لشکر خویش بود |
ز ارمینیه تا در اردبیل |
|
پراگنده شد لشکرش خیل خیل |
ز دشت سواران نیزه گزار |
|
سپاهی بیامد فزون از شمار |
چوعباس و چو حمزه شان پیشرو |
|
سواران و گردن فرازان نو |
ز تاراج ویران شد آن بوم ورست |
|
که هرمز همی باژ ایشان بجست |
بیامد سپه تابه آب فرات |
|
نماند اندر آن بوم جای نبات |
چو تاریک شد روزگار بهی |
|
ز لشکر بهرمز رسید آگهی |
چو بشنید گفتار کارآگهان |
|
به پژمرد شاداب شاه جهان |
فرستاد و ایرانیان را بخواند |
|
سراسر همه کاخ مردم نشاند |
برآورد رازی که بود از نهفت |
|
بدان نامداران ایران بگفت |
که چندین سپه روی به ایران نهاد |
|
کسی در جهان این ندارد بیاد |
همه نامداران فرو ماندند |
|
ز هر گونه اندیشهها راندند |
بگفتند کای شاه با رای و هوش |
|
یکی اندرین کار بگشای گوش |
خردمند شاهی و ما کهتریم |
|
همی خویشتن موبدی نشمریم |
براندیش تا چارهی کار چیست |
|
برو بوم ما را نگهدار کیست |
چنین گفت موبد که بودش وزیر |
|
که ای شاه دانا و دانش پذیر |
سپاه خزر گر بیاید به جنگ |
|
نیابند جنگی زمانی درنگ |
ابا رومیان داستانها زنیم |
|
زبن پایه تازیان برکنیم |
ندارم به دل بیم ازتازیان |
|
که ازدیدشان دیده دارد زیان |
که هم مارخوارند وهم سوسمار |
|
ندارند جنگی گه کارزار |
تو را ساوه شاهست نزدیکتر |
|
وزو کار ما نیز تاریکتر |
ز راه خراسان بود رنج ما |
|
که ویران کند لشکر و گنج ما |
چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ |
|
نباید برین کار کردن درنگ |
به موبد چنین گفت جوینده راه |
|
که اکنون چه سازیم با ساوه شاه |
بدو گفت موبد که لشکر بساز |
|
که خسرو به لشکر بود سرفراز |
عرض را بخوان تا بیارد شمار |
|
که چندست مردم که آید به کار |
عرض با جریده به نزدیک شاه |
|
بیامد بیاورد بیمر سپاه |
شمار سپاه آمدش صد هزار |
|
پیاده بسی در میان سوار |
بدو گفت موبد که با ساوه شاه |
|
سزد گر نشوریم با این سپاه |
مگر مردمی جویی و راستی |
|
بدور افگنی کژی و کاستی |
رهانی سر کهتر آنرا ز بد |
|
چنان کز ره پادشاهان سزد |
شنیدستی آن داستان بزرگ |
|
که ارجاسب آن نامدارسترگ |
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین |
|
چه بد کرد با آن سواران چین |
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ |
|
که شد زندگانی بران بوم تلخ |
چنین تا گشاده شد اسفندیار |
|
همیبود هر گونه کارزار |
ز مهتر بسال ار چه من کهترم |
|
ازو من باندیشه بر بگذرم |
به موبد چنین گفت پس شهریار |
|
که قیصر نجوید ز ما کارزار |
همان شهرها راکه بگرفت شاه |
|
سپارم بدو بازگردد ز راه |
فرستادهای جست گرد و دبیر |
|
خردمند و گویا و دانش پذیر |
به قیصر چنین گوی کزشهر روم |
|
نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم |
تو هم پای در مرز ایران منه |
|
چو خواهی که مه باشی و روزبه |
فرستاده چون پیش قیصر رسید |
|
بگفت آنچ از شاه ایران شنید |
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم |
|
نیاورد جنگ اندران مرز و بوم |
سپاهی از ایرانیان برگزید |
|
که از گردشان روز شد ناپدید |
فرستادشان تا بران بوم و بر |
|
به پای اندر آرند مرز خزر |
سپهدارشان پیش خراد بود |
|
که با فر و اورنگ و با داد بود |
چو آمد بار مینیه در سپاه |
|
سپاه خزر برگرفتند راه |
وز ایشان فراوان بکشتند نیز |
|
گرفتند زان مرز بسیار چیز |
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه |
|
که خراد پیروز شد با سپاه |
بجز کینهی ساوه شاهش نماند |
|
خرد را به اندیشه اندر نشاند |
یکی بنده بد شاه را شادکام |
|
خردمند و بینا و نستوه نام |
به شاه جهان گفت انوشه بدی |
|
ز تو دور بادا همیشه بدی |
بپرسید باید ز مهران ستاد |
|
که از روزگاران چه دارد بیاد |
به کنجی نشستست با زند و است |
|
زامید گیتی شده پیروسست |
بدین روزگاران بر او شدم |
|
یکی روز ویک شب بر او بدم |
همیگفت او را من از ساوه شاه |
|
ز پیلان جنگی و چندان سپاه |
چنین داد پاسخ چو آمد سخن |
|
ازان گفته روزگار کهن |
بپرسیدم از پیر مهران ستاد |
|
که از روزگاران چه داری بیاد |
چنین داد پاسخ که شاه جهان |
|
اگر پرسدم بازگویم نهان |
شهنشاه فرمود تا در زمان |
|
بشد نزد او نامداری دمان |
تن پیر ازان کاخ برداشتند |
|
به مهد اندرون تیز بگذاشتند |
چو آمد برشاه مرد کهن |
|
دلی پر زدانش سری پرسخن |
بپرسید هرمز ز مهران ستاد |
|
کزین ترک جنگی چه داری بیاد |
|