بایران و توران و بر خشک و آب |
|
نبینند جز کام افراسیاب |
ز لشکر بر پهلوان پیش رو |
|
بمژده بیامد همی نو بنو |
بگفتند کای نامور پهلوان |
|
همیشه بزی شاد و روشنروان |
بدیدار شاهان دلت شاددار |
|
روانت ز اندیشه آزاد دار |
ز کشمیر تا برتر از رود شهد |
|
درفش و سپاهست و پیلان و مهد |
نخست اندر آیم ز خاقان چین |
|
که تاجش سپهرست و تختش زمین |
چو منشور جنگی که با تیغ اوی |
|
بخاک اندر آید سر جنگجوی |
دلاور چو کاموس شمشیرزن |
|
که چشمش ندیدست هرگز شکن |
همه کارهای شگرف آورد |
|
چو خشم آورد باد و برف آورد |
چو خشنود باشد بهار آردت |
|
گل و سنبل جویبار آردت |
ز سقلاب چون کندر شیر مرد |
|
چو پیروز کانی سپهر نبرد |
چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند |
|
هوا پردرفش و زمین پر پرند |
چغانی چوفرطوس لشکر فروز |
|
گهار گهانی گو گردسوز |
شمیران شگنی و گردوی وهر |
|
پراگنده بر نیزه و تیغ زهر |
تو اکنون سرافراز و رامش پذیر |
|
کزین مژده بر نا شود مرد پیر |
ز لشکر توی پهلو و پیش رو |
|
همیشه بزی شاد و فرمانت نو |
دل و جان پیران پر از خنده گشت |
|
تو گفتی مگر مرده بد زنده گشت |
بهومان چنین گفت پیران که من |
|
پذیره شوم پیش این انجمن |
که ایشان ز راه دراز آمدند |
|
پراندیشه و رزمساز آمدند |
ازین آمدن بینیازند سخت |
|
خداوند تاجاند و زیبای تخت |
ندارند سر کم ز افراسیاب |
|
که با تخت و گنجاند و با جاه و آب |
شوم تا ببینم که چند و چیند |
|
سپهبد کدامند و گردان کیند |
کنم آفرین پیش خاقان چین |
|
وگر پیش تختش ببوسم زمین |
ببینم سرافراز کاموس را |
|
برابر کنم شنگل و طوس را |
چو باز آیم ایدر ببندم میان |
|
برآرم دم و دود از ایرانیان |
اگر خود ندارند پایاب جنگ |
|
بریشان کنم روز تاریک و تنگ |
هرانکس که هستند زیشان سران |
|
کنم پای و گردن ببندگران |
فرستم بنزدیک افراسیاب |
|
نه آرام جویم بدین بر نه خواب |
ز لشکر هر آنکس که آید بدست |
|
سرانشان ببرم بشمشیر پست |
بسوزم دهم خاک ایشان بباد |
|
نگیریم زان بوم و بر نیز یاد |
سه بهره ازان پس برانم سپاه |
|
کنم روز بر شاه ایران سیاه |
یکی بهره زیشان فرستم ببلخ |
|
بایرانیان بر کنم روز تلخ |
دگر بهره بر سوی کابلستان |
|
بکابل کشم خاک زابلستان |
سوم بهره بر سوی ایران برم |
|
ز ترکان بزرگان و شیران برم |
زن و کودک خرد و پیر و جوان |
|
نمانم که باشد تنی با روان |
بر و بوم ایران نمانم بجای |
|
که مه دست بادا ازیشان مه پای |
کنون تا کنم کارها را بسیچ |
|
شما جنگ ایشان مجویید هیچ |
بفگت این و دل پر ز کینه برفت |
|
همی پوست بر تنش گفتی بکفت |
بلکشر چنین گفت هومان گرد |
|
که دلرا ز کینه نباید سترد |
دو روز این یکی رنج بر تن نهید |
|
دو دیده بکوه هماون نهید |
نباید که ایشان شبی بیدرنگ |
|
گریزان برانند ازین جای تنگ |
کنون کوه و رود و در و دشت و راه |
|
جهانی شود پردرفش سپاه |
چو پیران
بنزدیک لشکر رسید |
|
در و دشت از سم اسپان ندید |
جهان پر سراپرده و خیمه بود |
|
زده سرخ و زرد و بنفش و کبود |
ز دیبای چینی و از پرنیان |
|
درفشی ز هر پردهای در میان |
فروماند و زان کارش آمد شگفت |
|
بسی با دل اندیشه اندر گرفت |
که تا این بهشتست یا رزمگاه |
|
سپهر برینست گر تاج و گاه |
بیامد بنزدیک خاقان چین |
|
پیاده ببوسید روی زمین |
چو خاقان بدیدش به بر درگرفت |
|
بماند از بر و یال پیران شگفت |
بپرسید بسیار و بنواختش |
|
بر خویش نزدیک بنشاختش |
بدو گفت بخ بخ که با پهلوان |
|
نشینم چنین شاد و روشنروان |
بپرسید زان پس کز ایران سپاه |
|
که دارد نگین و درفش و کلاه |
کدامست جنگی و گردان کیند |
|
نشسته برین کوه سر بر چیند |
چنین داد پاسخ بدو پهلوان |
|
که بیدار دل باش و روشنروان |
درود جهان آفرین بر تو باد |
|
که کردی بپرسش دل بنده شاد |
ببخت تو شادانم و تن درست |
|
روانم همی خاک پای تو جست |
از ایرانیان هرچ پرسید شاه |
|
نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه |
بیاندازه پیکار جستند و جنگ |
|
ندارند از جنگ جز خاره سنگ |
چو بیکام و بینام و بیتن شدند |
|
گریزان بکوه هماون شدند |
سپهدار طوس است مردی دلیر |
|
بهامون نترسد ز پیکار شیر |
بزرگان چو گودرز کشوادگان |
|
چو گیو و چو رهام ز آزادگان |
ببخت سرافراز خاقان چین |
|
سپهبد نبیند سپه را جزین |
بدو گفت خاقان که نزدیک من |
|
بباش و بیاور یکی انجمن |
یک امروز با کام دل می خوریم |
|
غم روز ناآمده نشمریم |
بیاراست خیمه چو باغ بهار |
|
بهشتست گفتی برنگ و نگار |
چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب |
|
دل طوس و گودرز شد پر شتاب |
که امروز ترکان چرا خامشاند |
|
برای بداند، ار ز می بیهشاند |
اگر مستمندند گر شادمان |
|
شدم در گمان از بد بدگمان |
اگرشان به پیکار یار آمدست |
|
چنان دان که بد روزگار آمدست |
تو ایرانیان را همه کشته گیر |
|
وگر زنده از رزم برگشته گیر |
مگر رستم آید بدین رزمگاه |
|
وگرنه بد آید بما زین سپاه |
ستودان نیابیم یک تن نه گور |
|
بکوبندمان سر بنعل ستور |
بدو گفت
گیو ای سپهدار شاه |
|
چه بودت که اندیشه کردی تباه |
از اندیشهی ما سخن دیگرست |
|
ترا کردگار جهان یاورست |
بسی تخم نیکی پراگندهایم |
|
جهان آفرین را پرستندهایم |
و دیگر ببخت جهاندار شاه |
|
خداوند شمشیر و تخت و کلاه |
ندارد جهان آفرین دست یاز |
|
که آید ببدخواه ما را نیاز |
چو رستم بیاید بدین رزمگاه |
|
بدیها سرآید همه بر سپاه |
نباشد ز یزدان کسی ناامید |
|
وگر شب شود روی روز سپید |
بیک روز کز ما نجستند جنگ |
|
مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ |
نبستند بر ما در آسمان |
|
بپایان رسد هر بد بدگمان |
اگر بخشش کردگار بلند |
|
چنانست کاید بمابر گزند |
به پرهیز و اندیشهی نابکار |
|
نه برگردد از ما بد روزگار |
یکی کنده سازیم پیش سپاه |
|
چنانچون بود رسم و آیین و راه |
همه جنگ را تیغها برکشیم |
|
دو روز دگر ار کشند ار کشیم |
ببینیم تا چیست آغازشان |
|
برهنه شود بیگمان رازشان |
از ایران بیاید همان آگهی |
|
درخشان شود شاخ سرو سهی |
سپهدار گودرز بر تیغ کوه |
|
برآمد برفت از میان گروه |
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت |
|
ز بالا همی سوی خاور گذشت |
بزاری خروش آمد از دیدهگاه |
|
که شد کار گردان ایران تباه |
سوی باختر گشت گیتی ز گرد |
|
سراسر بسان شب لاژورد |
شد از خاک خورشید تابان بنفش |
|
ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش |
غو دیده بشنید گودرز و گفت |
|
که جز خاک تیره نداریم جفت |
رخش گشت ز اندوه برسان قیر |
|
چنان شد کجا خسته گردد بتیر |
چنین گفت کز اختر روزگار |
|
مرا بهره کین آمد و کارزار |
ز گیتی مرا شور بختیست بهر |
|
پراگنده بر جای تریاک زهر |
نبیره پسر داشتم لشکری |
|
شده نامبردار هر کشوری |
بکین سیاوش همه کشته شد |
|
ز من بخت بیدار برگشته شد |
ازین زندگانی شدم ناامید |
|
سیه شد مرا بخت و روز سپید |
نزادی مرا کاشکی مادرم |
|
نگشتی سپهر بلند از برم |
چنین گفت با دیدهبان پهلوان |
|
که ای مرد بینا و روشنروان |
نگه کن بتوران و ایران سپاه |
|
که آرام دارند از آوردگاه |
درفش سپهدار ایران کجاست |
|
نگه کن چپ لشکر و دست
راست |
بدو دیدهبان گفت کز هر دو روی |
|
نه بینم همی جنبش و گفتوگوی |
ازان کار شد پهلوان پر ز درد |
|
فرود ریخت از دیدگان آب زرد |
بنالید و گفت اسپ را زین کنید |
|
ازین پس مرا خشت بالین کنید |
شوم پر کنم چشم و آغوش را |
|
بگیرم ببر گیو و شیدوش را |
|