پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا

قصه قبل خواب، اوميتسو


:همشهری آنلاین

مالایی سرش را به شیشه چسباند. بیرون، باد در هیاهو بود و برف بی‌وقفه می‌بارید.

 

سكوتی سنگین بر اطراف حاكم و برف چون ملحفه‌ای سفید بر همه‌جا گسترده شده بود. مالایی برگشت سرجایش و كتابش را در دست گرفت. گرمای اتاق مطبوع و دلپذیر بود. كمی دورتر، مادربزرگ بافتنی می‌بافت. مادر نیز در آشپزخانه مشغول شستن ظرف‌ها بود. آن روز، پدر در خانه نبود، چرا كه نوبت شب كاری اش بود. پدربزرگ هم كه بیش از هر چیزی محتاج حمامی گرم بود، در آن هوای سرد، خانه را ترك و به حمام رفته بود. باد زوزه می‌كشید و خود را خشمناك به در و پنجره می‌كوباند. دانه‌های برف خود را به پنجره اتاق می‌آویختند، سپس آرام آرام سر می‌خوردند پایین.


سكوت مطبوع خانه با صدای مالایی درهم شكست: "مادر، كفش‌های اسكی‌ا‌م خشك شده‌اند، فردا مسابقه اسكی داریم."
صدای مادر از ورای شرشر آب به گوش رسید.
"
فردا؟ بهشان نگاهی بینداز. چند تكه روزنامه در آنها چپانده‌ام. حالا باید خشك شده باشند." مالایی به سراغ كفش‌ها رفت، روزنامه‌های خیس را از تویشان در آورد. از اسكی بعد از ظهری هنوز جوراب و كفش‌ها خیس بودند و در آن هوای سرد نمی‌شد پوشیدشان. مالایی به آشپزخانه رفت و  با ناراحتی گفت: "چكار كنم مادر، كفش‌هایم هنوز خیس‌اند." مادر گفت: "چند صفحه روزنامه خشك بچپان تو كفش‌ها و خوب فشارشان بده. احتمالاً تا فردا خشك می شوند."


- من كه فكر نمی‌كنم. هنوز آب از آنها می‌چكد.


از اتاق نشیمن صدای مادربزرگ به گوش رسید: "اگر تا فردا كفش‌هایت خشك نشوند، چكمه‌های حصیری به پاكن. آنها گرم و راحتند."


مالایی در حالی كه تند و تند روزنامه در كفش اسكی فشار می‌داد با بی‌حوصلگی گفت: "چی می‌گی مادربزرگ؟ حالا دیگر هیچ‌كس چكمه حصیری نمی‌پوشد. آنها قدیمی و از مد افتاده‌اند." سایه‌ای از رنجیدگی در چهره مادربزرگ هویدا شد: "اصلاً هم این‌طور نیست. مدلشان هم قدیمی نیست، بلكه برعكس، چكمه‌های حصیری زیبا و راحتند. پاهایت را هم خوب گرم نگه می‌دارند. به علاوه، چكمه‌های حصیری هدیه ای از طرف خداوند."


مالایی پیش مادربزرگش رفت. انگشت‌هایش یخ كرده بودند: "چی گفتی مادربزرگ؟ هدیه ای از طرف خداوند؟ خیلی عجیب است! یعنی آنها را خدا فرستاده؟ نه، من كه باور نمی‌كنم. اینها همه خرافاتند."


مادربزرگ با مهربانی جواب داد: "عزیزم، اینها خرافات نیستند، بلكه كاملاً واقعیت دارند، سپس از پشت شیشه‌های عینكش به مالایی چشم دوخت: "دوست داری قصه‌ای برایت تعریف كنم؟ قصه چكمه‌های حصیری؟"


مادر كه شستن ظرف‌ها را به پایان رسانده بود، به آنها ملحق شد و در حالی كه دست‌هایش را كه از آب سرد قرمز شده بودند، خشك می‌كرد، گفت: "اجازه بدهید من هم به قصه گوش بدهم، اما پدربزرگ هنوز برنگشته. من نگرانم."
 

اوه، پدربزرگ دوست دارد وقتش را در حمام بگذراند. برایش مهم نیست حمام شلوغ باشد یا نه. او از حمام گرم لذت می‌برد.


مادربزرگ پس از گفتن این حرف‌ها سكوت كرد و به بارش برف چشم دوخت؛ پس از نفسی عمیق، آرام و شمرده، این‌طور شروع كرد:
"
سال‌ها پیش، در دهكده‌ای نه چندان دور از اینجا، دختری زندگی می‌كرد كه "اومیتسو" نام داشت. اومیتسو خیلی زیبا نبود، اما سالم و سرحال و خوش قلب بود و زیاد كار می‌كرد. همة اهالی به این دختر مهربان علاقه‌مند بودند. یك صبح زود پاییزی اومیتسو مثل همیشه از خانه بیرون زد و برای فروش سبزی‌هایش به طرف شهر كوچك نزدیك دهكده‌شان به راه افتاد.


پاییز از راه رسیده بود و بی‌قراری در مردم موج می‌زد. مردم از خیابان‌ها به سرعت می‌گذشتند. اومیتسو هم گام‌هایش را تندتر برداشت. در اولین خیابان شهر، فروشگاه بزرگی بود كه تابلوی سردر آن دود زده بود. اومیتسو همان‌طور كه با عجله می‌رفت، ناگهان چشمش به یك جفت كفش اسكی افتاد كه در جلوی مغازه به چنگكی آویزان بود. بی‌اختیار با خود گفت: "اوه چه كفش‌های زیبایی!

 

 

تخت كفش‌ها از چوب سفید بود و تسمه‌هایی با رنگ نارنجی به آنها جلوه‌ای خاص می‌بخشید. داخل كفش‌ها قرمز بود و با تكه‌هایی از خز تراش خورده بودند. اومیتسو عاشق كفش‌ها شد. در یك لحظه تصمیم گرفت آنها را بخرد، اما پیش خود گفت: "آه! اما آنها باید خیلی گران باشند!" سپس با كم‌رویی برچسب قیمت كفش‌ها را خواند. درست حدس زده بود. آنها واقعاً گران بودند. در واقع قیمت كفش‌ها خیلی بیشتر از هزینه سفر و تمام پول او بود.
-

من باید سر قیمت آنها چانه بزنم... اما، اوه... این امكان ندارد.
اومیتسو سرخ شد. چیزی را زیر لب زمزمه كرد. به سرعت از مغازه بیرون آمد، سپس به بازار رفت و در جای همیشگی‌اش بساطش را پهن كرد. اما حتی تا زمانی كه تمام سبزی‌هایش به فروش رسید تمام فكرش پیش كفش‌های زیبای اسكی بودند. او نمی‌توانست از فكر كفش‌ها بیرون بیاید. اومیتسو دختر كم‌توقعی بود، اما با دیدن كفش‌ها شیفته اش شد. زمانی كه به خانه برگشت با شجاعت خواسته‌اش را با والدینش در میان گذاشت.

 

پدر عصبانی شد و گفت: "چی؟ یك جفت كفش تجملی، ما به چیزهای غیرضروری احتیاج نداریم."
اومیتسو سرش را پایین انداخت. او متوجه شد نباید در باره موضوع كفش‌ها زیاد پافشاری كند. شب هنگام اومیتسو با خود فكر كرد: "زندگی ما سخت می‌گذرد. پدرم حق دارد اگر می‌گوید نمی‌تواند برای من كفش‌ها را بخرد" و با خود تصمیم گرفت "باید آنقدر كار كنم تا پول خرید كفش‌ها كامل شود."


پدر اومیتسو چكمه‌های حصیری خوبی می‌بافت. او بارها پدرش را در حال كار كردن دیده بود. او تصمیم گرفت برای تهیه پول خرید كفش‌ها، چكمه‌های حصیری ببافد. بعد از اتمام كارهای روزانه‌اش شب‌های درازی را صرف بافتن چكمه‌ها كرد. بافتن چكمه‌ها كار ساده‌ای نبود. آنها مطیع دستانش نبودند، آن‌طوری كه در دست‌های ماهر پدرش بودند. اومیتسو ساعت‌های زیادی را صرف چین‌زدن حصیرها كرد. بسیار رنج كشید و انگشت‌هایش تاول زدند. ظاهر چكمه‌ها برایش اهمیتی نداشت، در عوض سعی می‌كرد آنها گرم و راحت باشند و با خوش قلبی تمام بهترین آرزوها را برای صاحبشان می‌كرد. عاقبت چكمه‌ها بافته شدند، اما آه! چقدر زشت شده بودند. یك لنگه‌شان بزرگ‌تر از آن یكی بود و وقتی جفت می‌شدند نوك چكمه‌ها به طرف پایین می‌افتاد. آنها حتی روی زمین نمی‌ماندند، چون تسمه‌شان ناقص بود. اومیتسو قبول داشت چكمه‌ها زیبا و شیك نیستند و نقص دارند، اما از یك چیز مطمئن بود و آن اینكه خوب و محكم بافته شده‌اند. سر‌تا‌پای چكمه‌ها حكایت از دوامشان داشت، آنقدر كه او می‌توانست تضمینشان بكند.


فردای روزی كه كار بافتن چكمه‌ها به اتمام رسید، آنها را به سبزی‌هایش بست و با قلبی لبریز از امید به طرف بازار به راه افتاد. وقتی از جلوی فروشگاه می‌گذشت با گوشة چشم كفش‌ها را نگاه می‌كرد. هنوز كفش‌های زیبا سرجایشان بودند. لبخندی برلبانش نشست. احساس می‌كرد كفش‌ها قدمی به او نزدیك شده‌اند. به محض رسیدن به بازار سبزی‌هایش را روی حصیر چید و چكمه‌ها را در گوشه‌ای به معرض نمایش گذاشت. وقتی مشتری‌ها برای خرید به سراغش می‌آمدند، امیدوارانه می‌پرسید "نظرتان در مورد این چكمه‌های حصیری چیست، آنها را می‌پسندید؟" اما اومیتسو در فروش چكمه‌ها ناموفق بود. تا ظهر تمام سبزی‌ها به فروش رسید و او آماده می‌شد تا به خانه برگردد.
در این موقع مرد جوانی جلویش ظاهر شد. اومیتسو حدس زد آن مرد نجار باشد؛ جعبه ابزاری به دوش داشت و مانند كارگرها چارقدی به دور سرش پیچیده بود. مرد جوان پرسید: "اجازه هست نگاهی به چكمه‌ها بیندازم؟"


اومیتسو ساعت‌ها منتظر چنین لحظه‌ای بود. ناگهان احساس كرد صورتش داغ شده است. سرش را پایین انداخت، زیر لب زمزمه كرد: "بله، بله. البته. اما آنها زیبا نیستند."
نجار جوان با دقت چكمه‌ها را وارسی و امتحان كرد. وقتی كارش تمام شد، به چشم‌های اومیتسو زل زد و پرسید: "اینها را خودت درست كرده‌ای؟"


اومیتسو با صدایی آهسته گفت: "بله، كار خودم هستند. اینها اولین چكمه‌هایی هستند كه من بافته‌ام. به همین دلیل خوب از كار در نیامده‌اند."
مرد جوان گفت: "خب، من آنها را می‌خرم. قیمتشان چند است؟" سپس او پول را پرداخت كرد، چكمه‌ها را با تكه‌ای نخ به شانه‌اش انداخت و به سرعت دور شد.


اومیتسو از فرط هیجان و شادی دلش می‌خواست پرواز كند. چكمه‌های بعدی بهتر از آب در آمدند. اومیتسو امیدوار بود آنها هم به فروش برسند. همانند قبل چكمه‌ها را در گوشه حصیر و در كنار سبزی‌هایش گذاشت، اما این بار زیاد معطل نماند "لطفاً آن چكمه‌های حصیری را به من بدهید!"


اومیتسو سرش را به طرف صدا چرخاند. همان مرد نجار بود. اومیتسو تعجب كرد؛ اما چكمه‌ها را داد و پولش را گرفت. از آن به بعد هر بار كه او چكمه‌ها را می‌آورد مرد جوان از راه می‌رسید و آنها را می‌خرید. كم‌كم اشتیاق به دیدن مرد جوان در دل اومیتسو جوانه زد، در عین حال كنجكاوی‌اش به شدت تحریك شده بود كه آن همه چكمه حصیری به چه كارش می‌آید.


یك روز اومیتسو به خود جرأت داد و گفت: "واقعاً از شما متشكرم كه چكمه‌هایم را می‌خرید، ولی شما این همه چكمه را برای چه كاری می‌خواهید؟ آیا چكمه‌های حصیری من دوام زیادی ندارند و زود خراب می‌شوند؟ اگر این‌طور است، من، من واقعاً متأسفم. من..."
مرد جوان خندید و گفت: "آه، نه كاملاً برعكس. آنها با دوام‌ترین چكمه‌هایی هستند كه من تا به حال دیده‌ام." اومیتسو شادمانه پرسید: "واقعاً؟ خیلی خوشحالم كه این حرف‌ها را می‌شنوم. ولی شما این همه چكمه را برای چه می‌خرید؟" مرد جوان سرخ شد: "آه! چون چكمه‌های شما خیلی بادوامند. آنها را به كارگرهای دیگر یا به همسایه‌هایم می‌دهم."
-
شما خیلی مهربانید. اما چكمه‌های من زیبا به نظر نمی‌رسند.
-
من هرگز برای خودم چكمه حصیری نبافته‌ام، اما من یك كارگرم و كار خوب را از كار بد به راحتی تشخیص می‌دهم. یك چكمه خوب باید محكم، بادوام و راحت باشد و شخصی كه از آن استفاده می‌كند، باید از داشتنشان احساس رضایت كند. من هنوز خیلی جوانم، اما امیدوارم روزی نجاری شوم كه كارهایی با كیفیت خوب و عالی تحویل مشتریانم بدهم.
در تمام مدتی كه او حرف می‌زد اومیتسو با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد و سرش را به علامت موافقت تكان می‌داد. در قلب اومیتسو نسبت به جوانی كه شاید كمی سنش از او بیشتر بود، حس احترام جوانه زده و او را قابل اتكا می‌یافت. دختر در افكارش غوطه‌ور بود كه این كلمه‌ها به گوشش رسید: "اصلاً چرا پیش من نمی‌آیی... بیا و برای خودم چكمه‌های حصیری بباف!" مرد جوان جلوی اومیتسو زانو زد و این كلمه‌ها را می‌گفت. اومیتسو با حیرت به او نگاه كرد. او از اومیتسو تقاضای ازدواج كرده بود."
مادربزرگ افزود: "نجار جوان همچنین گفت: "چیزهایی كه از صمیم قلب برای مردم ساخته می‌شوند و برای تولیدشان زحمت كشیده می‌شود در حقیقت هدیه‌های آسمانی خداوند به مردم است؛ افرادی كه این چیزها را می‌سازند، مورد لطف و عنایت خداوند بزرگ قرار می‌گیرند."
مادربزرگ نفس راحتی كشید و با لبخندی شیرین و پرمعنا پرسید: "خب دخترم، قصه جالبی بود، نه؟" سپس چایش را سركشید. مالایی كه كاملاً راضی به نظر می‌رسید، گفت:"بله، بله.خوب مادر بزرگ، اومیتسو بالاخره با نجار جوان ازدواج كرد؟"
-
در واقع این‌طور شد.
-
و نجار از اومیتسو خوب مواظبت كرد؟
- خب، نه كاملاً. ولی او با آن دختر خیلی مهربان بود.
-
پس اومیتسو از زمان قبل از ازدواجش خوشحال‌تر بود.
-
بله، او همین الان هم با خوشحالی زندگی می‌كند و از زندگی‌اش لذت می‌برد.
-
آه مادربزرگ،مگر او هنوز هم زنده است؟
- بله دخترم، او هنوز هم زنده و سرحال است.
-
كجا زندگی می‌كند؟
مادربزرگ جواب نداد، اما همچنان لبخند به لب داشت. مالایی به مادرش نگاه كرد، او هم سرشار از شادی لبخند می‌زد. مالایی خواهش كرد: "شما هنوز همه چیز را به من نگفته‌اید. بگویید، خواهش می‌كنم بگویید."
مادر پرسید: "تو اسم مادربزرگت را نمی‌دانی، مالایی؟"
-
البته كه می‌دانم. اسم مادربزرگ، آها؛  میتسویا مارا... اوه!
مالایی با شادمانی دست‌هایش را به هم زد. اومیتسو همان مادربزرگش بود، بنابر این نجار جوان هم باید پدربزرگش باشد.

 

 

 

منبع

http://www.hamshahrionline.ir/News/?id=48851