چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

قصه قبل خواب، ماجرای باغ سيب


همشهری آنلاین:ایستاده‌ام توی جاده‌ای كه منتهی می‌شود به باغ سیب. كتاب و دفترهایم زیر بغلم است.

باد به سرو صورتم می‌خورد و اشعه‌های خورشید مستقیم توی چشمانم. پر از شوق رفتنم! حس می‌كنم دوباره قدم 138 سانت شده. یكی از كتاب‌های آقا جان را كش رفته‌ام و قلبم تاپ‌تاپ می‌زند. باد شدت پیدا می‌كند و موهای مشكی‌ام از زیر روسری گلدار بنفشم می‌رقصد.

وای الان است كه آقاجان بیرون بیاید و بگوید: «دختر! سر ظهری این جا چه كار می‌كنی؟ برو بگیر بخواب.» و من بغض گلویم را فرو دهم و حرفی برای گفتن نداشته باشم. اما این طور نمی‌شود.

الان سال‌هاست كه آقاجان یک جایی همین نزدیكی‌ها زیر بستر خاكی‌اش خوابیده است. گره‌ روسری‌ام را سفت می‌كنم. كتاب‌هایم را زیر بغلم محكم‌تر می‌فشارم و شروع به دویدن می‌كنم. ریه‌هایم پر از اكسیژن نشاط می‌شود.

دامن گلدار سرخم موج برمی‌دارد. آه! باز هم همان بوهای آشنا و همان چهره‌های قدیمی. درخت‌های پیر سیب و آواز پرندگان باغ.گل‌های وحشی بازیگوش و رودخانه نقره‌ای مهربان. كتاب آقاجان چقدر قشنگ است!
چقدر من این سیب‌های كال را دوست دارم! چقدر باد قشنگ آوازش را در گوش برگ‌های سبز می‌خواند! چقدر من خوشحالم! كم‌كم اشعه‌های خورشید نارنجی رنگ و ملایم‌تر می‌شوند و من می‌دانم كه وقت رفتن است.

از در باغ كه بیرون می‌آیم. دوباره قدم 166 سانت می‌شود و مانتوی رنگ و رو رفته قهوه‌ای‌ام را بر تن دارم. آرام‌آرام از باغ سیب دور می‌شوم و حس می‌كنم كوله‌ای از خاطرات شیرین گذشته بر روی دوشم سنگینی می‌كند.