یکشنبه, ۳۰ دی, ۱۴۰۳ / 19 January, 2025
مجله ویستا

مغاک تنهایی


مغاک تنهایی

نگاهی به رمان مرد معلق اثر سال بلو

۱) مرد معلق رمانی است که به شکل خاطرات روزانه مرد جوانی به نام ژوزف اهل شیکاگوی دهه ۱۹۴۰ نوشته شده است. ظاهرا تعلیق اساسی زندگی ملال آور و کسالت بار او فقط این است که منتظر فراخوانده شدن برای خدمت سربازی است و به همین خاطر مدتی است کارش را از دست داده و توسط همسرش ایوا تامین می‌شود. اما آیا معلق بودن او فقط به همین خاطر است؟ آیا وجه دلالت معلق بودن او فقط در همین معلق بودن اقتصادی، اجتماعی و شغلی خلاصه می‌شود؟ او خودش چند بار اشاره می‌کند که با نوشتن یادداشت‌های روزانه، سعی دارد بفهمد چرا و چگونه به این ژوزفی که الان هست بدل شده است.

او متوجه شده که شکافی بنیادی میان خویشتنی که هم‌اکنون از خود می‌شناسد و آن ژوزفی که از گذشته به یاد می‌آورد، پدیدار شده است و این شکاف را به چند طریق برای خودش صورت‌بندی می‌کند: اول اینکه ژوزف پیشین می‌توانست در سطح جامعه دست به کنش و تعامل بزند و به این ترتیب، نقش متعارفی را که جامعه برای یک مرد جوان متاهل شاغل در نظر گرفته، به عهده بگیرد. اما ژوزف کنونی دیگر تاب و توان به عهده گرفتن نقش‌های تعریف شده اجتماعی- اقتصادی و بازتاب دادن هر نوع کارکردی را از دست داده است. دوم اینکه در وجود ژوزف پیشین هنوز چیزی به نام علاقه(interest) مقوله‌یی متفاوت با ساختار میل desire)) وجود داشت که اولا باعث می‌شد ژوزف برای آن علاقه موضوعات متفاوتی پیدا کند، مانند علاقه به کار در آژانس مسافرتی، علاقه به انجام پژوهش‌های فلسفی و... و ثانیا به وی این امکان را می‌داد که بتواند آن را میان چند موضوع انتخاب شده تقسیم کند و به تعادلی میان علایق مختلف خود دست پیدا کند. چرا که ساختار علاقه برخلاف ساختار میل (که دارای ماهیتی کاملا شخصی است) این ویژگی را دارد که دقیقا به خاطر متکثر و اجتماعی بودنش، تقسیم‌پذیر است و می‌تواند با تبدیل شدن به مقادیر کمی، اندازه‌گیری شود و فرد را به یک نقطه تعادل رضایت‌بخش رهنمون شود.

اما ژوزف کنونی دیگر این حس علاقه را از دست داده است و در قلمرو قانون میل گرفتار آمده است. جهت‌گیری میل برخلاف علاقه، همواره به سوی یک خاستگاه از دست رفته تکین است و بارها به دلیل جانشینی‌ها و بازنمایی‌های مکرر، سرکوب و جابه‌جا شده است. بسیاری از نظریه‌های میل، میل را امری معطوف به فقدان تعریف کرده‌اند و به نوعی آن را در مقابل حیات -با رگه‌هایی از گرایش به سوی مرگ- قرار داده‌اند. حاصل جمع دو خصیصه‌یی که برای ژوزف پیشین برشمرده شد این بوده است که او مدام به عنوان یک ارگانیسم زنده پالس‌های علاقه موضوع‌پذیر و کمیت‌پذیر خود را برای جامعه ارسال می‌کرده و چون همانطور که اشاره کردیم نقش‌های تعیین شده اجتماعی را به سهولت می‌پذیرفته، همیشه با حجمی از سفارش اجتماعی و با دست پر بازمی‌گشته و هیچگاه احساس بیگانگی از جامعه یا از خود بیگانگی نمی‌کرده است. اما با مختل شدن ساختار علاقه در وجود ژوزف فعلی و سیطره منطق مرگبار میل بر حیات او تمام معادلات فوق بهم می‌ریزد و ژوزف به مردی معلق بدل می‌شود. ولی آیا دلیل اصلی خاطره نوشتن او، فقط همین است که شکاف ایجاد شده میان خویشتن کنونی و خویشتن پیشین خود را معنادار و قابل فهم سازد؟ یا اینکه میل دارد آن تعلیق بیرونی کسالت بار و کشنده زندگی روزانه‌اش را درونی کند و با متنیت بخشیدن به آن، استحاله‌اش کند؟ به یاد داشته باشیم که ژوزف حدود یک سال قبل، کار نوشتن مقاله‌یی فلسفی درباره فیلسوفان دوره روشنگری را ناتمام رها کرده و بعد از رها کردن آن مقاله فلسفی است که به نوشتن یادداشت‌های روزانه رو آورده است. پس آیا درون ماندگار کردن تعلیق زندگی در مقاله فلسفی امکان پذیر نبوده و ژوزف ترجیح و تشخیص داده که در قالب یادداشت‌های روزانه، میل خود را محقق کند؟

۲) حالا ژوزف ساعت‌ها کنار پنجره اتاقش می‌نشیند و مناظر شهری را زیرنظر می‌گیرد: دودکش‌ها، انبارها، بیلبوردهای تبلیغاتی‌و ماشین‌های پارک شده کناره خیابان‌ها. او در درون خویشتن از مشاهده چنین مناظری دچار اضطراب می‌شود و احساس می‌کند که دیدن این مناظر باعث از ریخت افتادگی روح می‌شود چرا که قوانین حاکم بر مناظر شهری را مبتنی بر بغض ، عداوت و شقاوت می‌داند. اما چون قدرت عمل کردن و تغییر در او مرده است، برای رهایی از این موقعیت راهکاری اساسی در ذهن ندارد و تنها چیزی که به فکرش می‌رسد همان راه‌حل ساده «تغییر منظر» است: اینکه چشم‌انداز را عوض کند.

به همین خاطر آرزوی دور و دراز رفتن به جزیره‌یی (آرمانشهری) را در ذهن می‌پروراند که در آن اثری از جور و کینه و عداوت نباشد. پروراندن این رویا در ذهن خسته و منفعل ژوزف، نه تنها حاصلی ندارد بلکه بیش از پیش او را دلزده و عصبی می‌کند: با نزدیکانش تندی می‌کند، با صاحبخانه درگیر می‌شود، بر سر کارمندان بانک فریاد می‌کشد و خلاصه «گویی به نارنجکی انسانی تبدیل می‌شود که ضامنش کشیده شده باشد.» اما در دور شدن هر چه بیشتر او از دنیای واقعی، رویای بزرگ دیگری هم نقش دارد: هنر. ژوزف دوست هنرمندی دارد که یک بار در تب و تاب بحثی شورانگیز به او می‌آموزد که «شهر هیولاوش پیرامون ما، دنیای واقعی نیست.

دنیای واقعی، دنیای هنر است.» ژوزف این دیدگاه را دوست دارد و به آن دل می‌بندد: هنرمند با به اشتراک گذاشتن دستاوردهای روح خود با دیگران، این امکان را به همگان می‌دهد که فردیت تنها و منزوی خود را به اجتماع بزرگ سایر انسان‌ها پیوند بزنند. ژوزف هنرمند نیست اما دوست هنرمندش به او تلقین می‌کند که استعدادش چیز دیگری است که دست‌کمی از هنر ندارد: استعداد و هنر نیک بودن. ژوزف از این پس مدام با خود می‌اندیشد که «نیک بودن در خلأ حاصل نمی‌شود بلکه در زندگی مشترک با دیگران، همراه با عشق به دست می‌آید. حال آنکه من در این اتاق، تنها و تک افتاده، بیگانه از خود و جهان، پیش روی خود هیچ افق گشوده‌یی ندارم، بلکه زندانی بسته و بی‌امید پیش روی من است.»

فرشید فرهمندنیا