چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
داستان موفقیت رابرت دنیرو
یک
سال ۱۹۷۲ است و یکی از آن مهمانیهای دهه هفتادی نیویورکی که در آن هنرمندان این شهر دور هم جمع میشوند. مهمانی گرم و شلوغ است. همهمه حضار با صدای ساز ساکسیفونیست درهم آمیخته شده. باب جوانی ۲۹ساله و ترکهای است. یکی از خارجیهای مقیم برانکس در نیویورک. زندگی پر پیچ و تابش را میتوان در چشمان و نگاه پرنفوذش احساس کرد. صورت استخوانی، لبهای باریک، خالی روی گونه راستش و چین زیبایی که وقتی میخندد متقارن روی صورتش نقش میبندد در ترکیب با جنس ایتالیایی چهرهاش از او چهرهای جدی، مصمم و البته دوستداشتنی ساخته است.
باب چند سالی است که خودش را بهعنوان یکی از بازیگران مستعد شهر مطرح کرده اما خب هنوز آنچه دلش میخواهد، چیزی که تواناییهایش را نشان بدهد برایش اتفاق نیفتاده است. توی مهمانی چرخی میزند و چهره افراد را از نظر میگذراند. به عمق وجود آدمها فکر میکند. به احساساتی که آدمها نشانش نمیدهند و سعی دارند مخفیاش کنند. چشمش به یک چهره آشنا میافتد. جوانی ریز نقش و نحیف با موهای بلند، او را بارها در کوچههای برانکس دیده است. جوان جلو میآید، دستش را دراز میکند: «سلام... من مارتین هستم». ماجرا خیلی زود لو میرود. باب این جوان را سالها در برانکس دیده بود. پسری که او هم ریشه ایتالیایی داشت اما هیچوقت باهم دوست نبودند و حتی به هم سلام هم نکرده بودند. هرکدام زندگی و دوستان خودشان را داشتند اما حالا زندگی یکی از آن برگهای جالبش را رو کرده است. مارتین کارگردان فیلم شده و باب بازیگر.
آنها آرامآرام از جمع فاصله میگیرند و در گوشهای خلوت به بهانه زندگی مشترک در برانکس باهم گپ میزنند و به امروز میرسند.
«می دونی باب... من یه ایده واسه یه فیلم دارم»
«خب این چی هست... ؟»
«یه داستان راجع به نیویورک... پایین شهر»
دو
سال ۱۹۴۵ است. رابرت سینیور، به نتایج جالبی نسبت بهخود و خانوادهاش رسیده است. او تصمیم دارد خانوادهاش را ترک کند و برای انجام آن مصمم است. رابرت ماریو پسر ۲ سالهاش ویرجینیا نگاه میکند اما آنها دیگر نمیتوانند به این زندگی ادامه دهند. رابرت سینیور به این نتیجه رسیده که ویرجینیا نیز مثل او حاضر به ادامه زندگی نیست. رابرت سینیور، از خانه خارج میشود و در را میبندد و رابرت ماریو را با مادرش تنها میگذارد. ویرجینیا به فکر عمیقی فرو رفته. فکر اینکه از این پس چگونه میتواند هزینه زندگیشان را بدست آورد. او باید کار کند تا بتواند پسرش را آنطور که میخواهد بزرگ کند.
سه
سال ۱۹۷۴، باب که حالا ۳۱ ساله است در سیسیل و در یک خانه سنتی ایتالیایی نشسته و زبان سیسیلی را تمرین میکند. او ۴ ماه است که در این جزیره زیبا، کوچک و خطرناک زندگی میکند تا بتواند با فرهنگ و زبان این منطقه آشنا شود. جزیرهای که متعلق به مافیای کوچک و بزرگ است. جایی که کشتن ومردن چیز پیش پاافتادهای در آن به شمار میرود. او حالا ایتالیایی را با لهجه سیسیلی حتی بهتر از خود سیسیلیها حرف میزند. این آخرین روزهای حضور باب در سیسیل است چون او باید چمدانش را ببندد و راهی شود تا سر فیلمبرداری دومین فیلم بزرگ کارگردان ایتالیایی حاضر شود. او باید نقش ویتو کورلئونه جوان را در «پدرخوانده ۲» بازی کند. افتخاری که نصیب باب شده و او با تمام وجود برای این نقش تلاش کرده است. او مثل یک سیسیلی اصیل، باید ایتالیا را ترک کند.
چهار
سال ۱۹۵۳ است. ویرجینیا روی یکی از صندلیهای جلوی سالن آمفی تئاتر مدرسه نشسته و در انتظار ورود بازیگران نمایش است. او پس از جدایی از همسرش سختی زیادی برای بزرگ کردن پسرش متحمل شده است. برای درآوردن خرج زندگی ساعتها کارسخت حروف چینی و چاپ انجام داده و حتی پسرش را از دیدن پدر محروم نکرده است. او برای پسر لاغرش حاضر است هرکاری بکند.
رابرت ماریو که دیگر ۱۰ ساله شده با گریم و ماسک یک شیر وارد میشود. او بازیگر نقش شیر ترسو در نمایشنامه جادوگر شهر اوزاست. نمایش آغاز میشود و باب با همان جثه نحیف و سن کمش خوب که نه عالی است. ویرجینیا تحتتاثیر حضور پسرش روی صحنه تصمیم مهمی را گرفته. او میخواهد باب را به هنرستان هنر و موسیقی نیویورک ببرد.
پنج
سال ۱۹۷۸ مارتین دوست کارگردان باب در بیمارستان بستری شده است. او به دلیل مشکلات روانی حاصل از مشکلات زندگی و مصرف بیش از حد کوکائین آنقدر ضعیف و لاغر شده که باب وقتی او را روی تخت بیمارستان میبیند به سختی چهرهاش را به یاد میآورد.
باب حالا مرد سرشناسی در سراسر دنیا است. او به دلیل بازی در پدرخوانده اسکار بهترین بازیگر را برده است. با این حال وقتی سر صحنه فیلمبرداری شکارچی گوزن، به مایکل چیمینو کارگردان این فیلم گفت که باید برای دیدن مارتین اسکورسیزی به بیمارستان برود. باب برای اینکه مارتین، دوستی که به موفقیت او کمک زیادی کرده بود را از این مهلکه نجات دهد یک هدیه بزرگ همراه خود داشت.
باب کنار تخت مارتین ایستاده و هدیهای که با خود آورده را به او نشان میدهد.
ببین مارتین من ازت میخوام که این داستانُ تبدیل به فیلم کنی مارتین نگاهی به کتابی که باب مقابلش گرفته میکند؛ هی باب ازمن توقع داری یه فیلم ورزشی بسازم؟نه...
چی میگی مارتین؟! این میتونه یه فیلم عالی بشه. من نقش جیک لاموتا رو بازی میکنم توهم پشت دوربینی. تو باید این فیلم بسازی مارتین نگاهی به باب میکند. او در برابر اصرار باب نمیتواند مقاومت کند و تسلیم میشود.
شش
سال ۱۹۸۰باب در یک رستوران نشسته و یک پیتزای ۲ نفره را با ولع میخورد. آن جوان ترکهای حالا یک مردی با بیش از صد کیلو وزن است. قسمتهای ابتدایی مربوط به دوران زندگی جیک لاموتا در گاوخشمگین را درحالیکه تمرینهای سنگین بوکس را پشت سر گذاشته انجام داده و حالا خودش را برای بازی در نیمه پایانی فیلم آماده میکند. او میخواهد قدرت بازیگریاش را برای تمام دنیا عیان کند و به همین دلیل خودش را تا حد امکان چاق کرده است.
باب یک میلک شیک سفارش میدهد. او حتی به توصیه پزشکان که این کار را برایش مرگ آور دانستهاند گوش نکرده است. باب عاشق بازیگری است و بیش از هرکس دیگری برای موفقیت تلاش میکند. پیشخدمت میلک شیک را برایش آورده و او شروع به خوردن میکند. حین خوردن جمله مارلون براندو بعد از مراسم اسکار ۱۹۷۵ در گوشش میپیچد؛ بهنظرم رابرت دنیرو حتی خودش هم نمیداند که چقدر توانایی دارد. این جمله به او انگیزه میدهد و میلک شیک را در چند دقیقه تمام میکند.
هفت
سال ۱۹۸۴ باب دنیرو بهعنوان بزرگترین بازیگر جهان به نیویورک به آن کوچه و خیابانهایی که تمام دوران کودکی و نوجوانیاش را در آنها گذرانده بازگشته است. به دورانی که درس و مدرسه را در ۱۳ سالگی به دلیل حضور در گنگهای خیابانی رها کرد، همان موقع که اسمش را به خاطر رنگ پریده و جثه ضعیفش بابی میلک گذاشتند به پدرش که او را برای دوری از خلاف نصیحت کرد، به اسکوتر سواری هایش در خیابانها و آن اتفاق عجیب رها کرد. یکبار مثل همیشه وقتی کامیونی از کنارش عبور کرده بود پریده بود پشت کامیون تا پشت نخستین چراغ قرمز بعد از رفع خستگی پیاده شود اما سیستم چراغها عوض شده بود و کامیون بدون اینکه به چراغ قرمز بخورد همینطور رفته بود و او آنقدر از خانه دور شد که ترس تمام وجودش را فرا گرفت. به مادرش میاندیشید که عاشقانه بزرگش کرد. به پایین شهر، راننده تاکسی، شکارچی گوزن. به یاد کمدیهای نیل سیمون افتاد که در سفرش به جنوب در ۱۷سالگی بازی میکرد. به یاد آشناییاش با برایان دی پالما افتاد و هنگامی که بهعنوان یک سیاهی لشکر در «مهمانی عروسی» بازی کرد. به یاد تستی که برای بازی در نقش سانی در پدرخوانده قسمت انجام شد و آنها جیمز کان را به جای او انتخاب کردند. به روزهایی که عاشق مارلون براندو جیمز دین بود فکر میکرد.
باب دنیرو به آنچه بر او گذشته بود و البته به راهی که پیش رو داشت میاندیشید. راهی که او را به تنگه وحشت، تسخیرناپذیران و رفقای خوب میرساند.
او باید در فیلمی بازی میکرد که بسیار شبیه زندگی خودش بود «one upen a time in America» داستانی که یادآور روزهای جوانی و نوجوانی رابرت ماریو دنیرو بود.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست