شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
سفرنامه آفریقا یک سرزمین بی نظیر
«کنیا» جایی عجیب و غریب است؛ جایی در شرق آفریقا و بهشدت آفریقایی. ۳۷ میلیون نفر جمعیت دارد که بیشتر آنها مسیحی هستند. میشود هیجانانگیزترین سفر زندگی را به کنیا داشت و حسابی لذت برد. این سفر در روزهای پایانی فروردین ماه امسال انجام شد و تجربه بینظیری بود. در این گزارش با بخشهایی از این تجربه بینظیر شریک میشوید.
«فرودگاه لعنتی... چرا اینقدر بزرگ است؟ آخر یک مملکت ۱۱هزار کیلومتری چرا باید فرودگاهی به این بزرگی داشته باشد؟»
این مهمترین جملهای است که در این لحظههای دلهرهآور جاماندن از پرواز، در فرودگاه دوحه قطر به ذهنم میرسد، پروازم به نایروبی پایتخت کشور آفریقایی کنیا با «قطر ایرویز» و از طریق دوحه است و حالا تقریبا میتوانم بگویم که به دردسر افتادهام! پرواز از تهران ساعت ۶:۵ دقیقه صبح بود و قرار بود بعد از حدود ۲ ساعت در ساعت ۶:۳۰ دقیقه به وقت محلی به دوحه برسم. در فرودگاه دوحه فقط یک ساعت وقت داشتم تا به بخش ترانزیت برسم و مراحل قانونی پرواز ساعت ۷:۳۰ دقیقه به نایروبی را انجام دهم. یک ساعت، فرصت نسبتا مناسبی است، به شرطی که... به شرطی که پرواز راس همان ساعت از تهران حرکت کند که نمیکند، هواپیما آنقدر تاخیر دارد که در تمام مدت پرواز قلب من در دهانم است که مبادا از پرواز بعدی جا بمانم. ساعت ۷:۵ دقیقه به فرودگاه دوحه میرسم، فقط ۲۵ دقیقه وقت دارم. باید بروم و از همه جلو بزنم اما به شرطی که...
اما به شرطی که این اتوبوس لعنتی به بخش ترانزیت برسد. همین لحظههاست که مدام با خودم فکر میکنم چرا این کشور به این کوچکی باید فرودگاهی به این بزرگی داشته باشد؛ امتیازی که باید در منطقه مال ما بود و نیست.
● آیا چمدانم به من میرسد؟
اتوبوس ساعت ۷:۲۰ دقیقه مرا در بخش ترانزیت پیاده میکند. در صف میروم و بلیتم را بالا میگیرم و از همه جلو میزنم. کسی چیزی نمیگوید یا اگر هم میگوید من نمیشنوم یا اگر هم بشنوم در این لحظه برایم مهم نیست؛ مهم این است که به پرواز برسم. باید به گیت ۹ بروم. ۷:۲۵ دقیقه در گیت ۹ هستم. آنها منتظر من هستند. همه مسافران در هواپیما نشستهاند و تنها من باقی ماندهام؛ از دور کارت پروازی که در تهران گرفتهام را به مامور قطر ایرویز نشان میدهم. با لهجه میپرسد: «منصور؟» میگویم: «یا»، میگوید: «عجله کن!» یک اتوبوس خالی منتظر من ایستاده. میرسم به اتوبوس. ۷:۳۰ دقیقه روی صندلی شماره ۱۱۲ ایرباس نشستهام و نفسی به راحتی میکشم. کمربندم را که میبندم، هواپیما راه میافتد. دارم از خوششانسی خودم لذت میبرم و در رویاهایم تصور جاماندن از پرواز را به سخره میگیرم. میشود این دلخوشی را تا پایان پرواز ۵ساعته به نایروبی ادامه داد، به شرطی که یکدفعه یک فکر آزاردهنده در ذهن آدم نیاید. نیمساعتی نگذشته است که چیزی ذهنم را مشغول میکند؛ بهخودم میگویم: «خب آدم خوششانس، تو دویدی و از همه جلوزدی، یک اتوبوس آماده هم منتظر تو بود و راس لحظه مقرر آمدی و نشستی روی صندلیات... اما بارت چی شد؟ چمدانی که در تهران تحویل دادی و قاعدتا در دوحه باید از آن هواپیما به این هواپیما منتقل شود چی؟ آیا آن هم توانسته خودش بدود؟»
● زندگی شیرین میشود به شرطی که...
این فکر آزاردهنده را سعی میکنم با ۲ چیز از ذهنم پاک کنم؛ اول با فکر اینکه لابد آنها خودشان فکر این را کردهاند و دوم با تماشای کارتون رابینهود که آن را از بین دهها انتخابی که برای تماشا در مانیتور روبهوی صندلی دارم، پیدا میکنم. در هواپیما همه رنگ آدمی هست. سیاه، سفید، زرد و...
تعداد هندیها زیاد است. بعدتر است که میفهمم چرا! تصور میکنم من تنها ایرانی پرواز باشم چون وقتی ۵ ساعت بعد که در صف عبور از بخش گذرنامه ایستادهام، نوبت به من که میرسد مشکلات شروع میشود؛ سوال و جوابها، حتی در کنیا که در سالهای اخیر این همه از ایران کمک گرفته همچنان آزاردهنده است. افسر گذرنامه البته با احترام کامل میپرسد چطور شده به کنیا آمدهام و چند وقت قرار است بمانم و کجا میخواهم بروم و من سوالها را یکبه یک جواب میدهم. در نهایت میگوید: «مشکل خاصی نیست ولی باید به دفتر رئیس پلیس گذرنامه بروید و او فرم ورود شما را تائید کند.» این کار را میکنم، او هم پرسشهایی میکند و البته هیجان زده میشود که یک روزنامهنگار ایرانی برای تعطیلاتش به کنیا آمده. فرم را امضا کرده و برایم آرزوی داشتن اوقات خوشی را میکند. دوباره به صف برمیگردم. پلیس اولی متوجه آمدنم میشود و اشاره میکند که خارج از صف جلو بروم. ۲۵ دلار برای صدور ویزا میگیرد و ویزای دستنویس کنیایی را میچسباند در گذرنامه من. زندگی دارد شیرین میشود به شرطیکه...
● آدرس پیدا میکنم
زندگی شیرین است به شرطی که بتوانی چمدانت را روی ریل مربوطه پیدا کنی. میایستم و انتظار میکشم؛ انتظار میکشم... انتظار میکشم. آخرین چمدانها هم میآید و چمدان من در بین آنها نیست. حالا میفهمم نگرانیام بیهود نبوده. این هم یک تجربه جدید که یادم باشد هیچوقت در پروازهای ترانسفر، پروازی با فاصله کم نگیرم. آن هم وقتی مبدا پرواز فرودگاه نامنظم تهران است و مقصدش فرودگاه گل وگشاد دوحه.
عصبانی و فریادکشان سراغ بخش ترافیک قطر ایرویز میروم و ماجرا را میگویم. میگویند حتما با پرواز بعدی میآید و آدرس محل اقامتتان را بگویید، ما تا قبل از ساعت ۸ شب، چمدان را تحویل میدهیم. پیشنهاد بدی نیست به شرطی که...
به شرطی که شما بدانید قرار است در کجا اقامت کنید. عادت من در انتخاب هتل، رفتن به مرکز شهر و پرسهزدن در خیابانها و پیداکردن یک هتل مناسب است و حالا باید یک آدرس مشخص بدهیم. حالا من اینجا هستم، وسط فرودگاه ویسون نایروبی، بدون هیچ نشان مشخصی و تنها با یک دست لباس که بر تنم است، همین! مجبور میشوم برای نخستینبار از همان فرودگاه یک هتل رزرو کنم که البته بهنظر گران میرسد اما به هر حال به داشتن یک نشانی مشخص میارزد. مسئول رزرواسیون که میفهمد مسلمانم، هتل Jamiat را معرفی میکند که در منطقه مسلماننشین نایروبی قرار دارد. میپرسم: «چه جور هتلی است؟» میگوید: «یک هتل بسیار مدرن که طبقه بالای یک مرکز خرید خیلی شیک است و اگر اهل خرید کردن باشید، چیزهای خوبی میتوانید آنجا پیدا کنید.» و کلی اطلاعات دیگر که قانعم کند هتل jamiat بهترین انتخاب برایم است و من هم قانع میشوم.
● در انتظار امیرعلی
«جورج» نامی را هم صدا میکند که راننده تاکسی است و در مقابل گرفتن ۲۰ دلار قرار میشود مرا به هتل برساند. او آدم خوشمشربی است و در راه کلی با هم حرف میزنیم و از او اطلاعات میگیرم اما وقتی حدود یک ساعت بعد در عبور از ترافیک وحشتناک ظهر نایروبی به هتل Jamiat میرسیم، شوکه میشوم. آن مرکز خرید خیلی شیک، چیزی است حداکثر در حد کت و شلوارفروشیهای بابهمایون. مغازههای کوچک و تنگ و تاریک که بنجلترین و جلفترین لباسهایی را دارند که فقط به درد بالماسکه یا حداکثر جشن هالووین میخورد؛ لباسهایی برای خنداندن یا ترساندن!
اما به هر حال همان اتاق نسبتا آرام در هتل، برای من خسته و عصبانی در حد یک خانه امن است. بهخصوص وقتی که میبینم، دستشوییاش شلنگ آب دارد!
ساعت ۸ میشود و خبری از چمدان نیست، زنگ میزنم به شمارهای که برای پیگیری دادهاند. صدای ضبط شدهای میگوید تلفن خراب است. میروم سوپرمارکت و مسواک و خمیردندان میخرم که لااقل امشب بدون مسواک نمانم. ساعت از ۹ هم میگذرد و چمدان نمیآید. بهنظر میرسد که امشب دیگر نباید منتظر چمدانم باشم اما به جای آن منتظر چیز دیگری میمانم؛ منتظر یک دوست که قرار است ساعت ۱۰ همدیگر را ببینیم؛ «امیرعلی».
برای شکستن یخ رابطه، سر حرف را با مادر امیرعلی درباره هندوستان باز میکنم. با خوشحالی به او میگویم مدتی را در دهلی، آگرا و جیپور بودهام و منتظر میمانم تا هیجانزدگی او را ببینم و تجربههایمان را در دیدن هند با هم رد و بدل کنیم اما او سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «چه خوب... خوشبه حالت... من تا به حال هند را ندیدهام!» تیرم به سنگ میخورد
● مهمان تازه وارد
۵ روز پیش وقتی پای کامپیوتر دفتر کارم نشسته بودم و در یک چتروم yahoo، کلمه Kenya را تایپ کردم، اصلا تصور نمیکردم که کسی در آن لحظه پای کامپیوترش در کنیا نشسته باشد و این پیغام را بخواند اما چند دقیقه بعد پنجرهای باز شد و یک نفر گفت: hi. Live in nayrobi سلام کردم و اسمم را گفتم و اسمش را پرسیدم؛ انتظار داشتم اسم دخترانهای مثل ریتا یا مارتا یا اسم پسرانهای چون ریچارد و جان بشنوم چون میدانستم اسمگذاری آنها بهشدت تحتتاثیر فرهنگ انگلیسی است اما او در کمال تعجب گفت که اسمش «امیرعلی» است. متوجه تعجبم شد وقتی از او دوباره اسمش را پرسیدم.
امیرعلی یک کنیایی هندیالاصل و جزو اقلیت مسلمان این کشور بود. ۴ نسل پیش اجدادش از هند به کنیا آمده بودند و چون به آنها خوشگذشته بود، در آنجا مانده بودند. حالا او داشت با من چت میکرد. چه چیزی آدمها را چنین به یکدیگر نزدیک میکند؟ چه اتفاقی میافتد که یک نفر در تهران با یک نفر در نایروبی در یک لحظه از جهان به هم میرسند و رفیق میشوند؟ تکنولوژی جای خود... لطف اینترنت درست... اما یک چیز دیگر هم هست که من نمیدانم.
بعدازظهر روزی که میرسم به شماره تلفنش زنگ میزنم و قرار میگذاریم. در آن شب پرستاره و بیچمدان درست ساعت ۱۰ شب، در اتاق ۲۱۰ هتل jamiat به صدا در میآید. غیراز امیرعلی چه کسی میتواند باشد؟ در را باز میکنم. ۲ چشم درشت و درخشان در یک صورت به رنگ شکلات تلخ، نخستین چیزی است که توجهم را جلب میکند؛ امیرعلی یک صورت کاملا هندی دارد اما رنگ پوستش دقیقا شبیه آفریقاییهاست؛ یک ترکیب عجیب اما دلنشین. دست میدهیم و تنها مبل در اتاق را تعارفش میکنم. خودم مینشینم روی تخت؛ به هم نگاه میکنیم و دنبال حرف برای آغاز میگردیم. او پیشدستی میکند: «اینجا رو چطوری پیدا کردی؟» ماجرای نرسیدن چمدان و رزرو هتل در فرودگاه را برایش میگویم. یک فنجان چای میخوریم. میپرسد: «برنامهات چیست؟» میگویم: «دارم از گرسنگی میمیرم!» میگوید: «پس بزن بریم!» چند دقیقه دیگر در تویوتای قرمز رنگش مینشینیم و میرویم سراغ یک رستوران هندی.
بعدتر با امیرعلی هم کنیا را تجربه میکنم و هم هند را. او مهربانی کنیاییها و سرخوشی هندیها را یک جا دارد. در تمام روزهای کنیا، امیرعلی میشود یارغار عصرها، زودتر از محل کارش برمیگردد تا جای جای شهر را نشانم دهد. برای من حضور یک آدم محلی در این سطح از مهربانی واقعا غنیمت است. این رابطه چنان عمیق میشود که از روز پنجم به بعد به اصرار او مجبور میشوم در خانه آنها اقامت کنم. یک خانه کاملا هندی؛ با یک مادر مهربان و پدری که معمولا سرکار است. مادرش انگار الان از دل فیلم شعله در آمده است. با ساری و خالقرمزی روی پیشانی، لبخندی در سکوت که نیمی از صورتش را میپوشاند و نیم دیگرش با غم تاریخی زنهای هند پر میشود در خانه غذای هندی میخورند و تلویزیونشان کلیپهای هندی پخش میکند.
وقتی برای نخستینبار همگی دور میز مینشینیم، برای شکستن یخ رابطه، سر حرف را با مادر امیرعلی درباره هندوستان باز میکنم. با خوشحالی به او میگویم مدتی را در دهلی، آگرا و جیپور بودهام و منتظر میمانم تا هیجانزدگی او را ببینم و تجربههایمان را در دیدن هند با هم رد و بدل کنیم اما او سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «چه خوب... خوشبه حالت... من تا به حال هند را ندیدهام!» تیرم به سنگ میخورد اما تیرهای دیگر کارگر میافتد و من میشوم عضوی از خانواده ۴ نفری آنها و البته شاید ۵نفری چون باید به این مجموعه خدمتکاری را هم اضافه کرد که از صبح تا شب مشغول روفتن، پختن و شستن است؛ درست مثل فیلمهای هندی.
● الو... الو...
دیدن آدمهای موبایل به دست در کنیا، باعث میشود آدم احساس دوری از وطن را نکند! هر کسی را میبینم گوشی به دست دارد حرف میزند. بهنظر میرسد اینجا، آدمها هر چه از طبقه فرودستتر هستند، میزان استفادهشان از موبایل بیشتر است و نمیدانم چه رازی است که هر وقت برای خرید به فروشگاهی میروم و زمان صحبت با فروشنده میرسد، بلافاصله موبایلش زنگ میزند. رقابت بین دو شرکت تلفن همراه aitel و safaricom باعث شده تا قیمت خدمات موبایل روز به روز پایین بیاید.
از یکی از هزاران مرکز خدمات موبایل یک سیمکارت میخرم به قیمت تقریبی هزار تومان و برایش هزار تومان هم اعتبار میگیرم. همه روزهای اقامتم را با تلفن صحبت میکنم و کلی هم sms بازی بین امیرعلی و دوستانش راه میاندازم اما تا روز آخر سفر اعتبارم تمام که نمیشود هیچ، نزدیک به ۴۰۰ تومانش هم باقی میماند. البته این منهای تلفنهای چپ و راستی است که به تهران میزنم. آنها حسابشان فرق میکند. برای تلفنهایم به ایران به یک کافینت میروم که ۲ تا کابین تلفن هم راه انداخته، تلفنزدن حتی از ایران هم راحتتر است. انگار که در خانه نشستهای؛ به همان سرعت ارتباط برقرار میشود. هر ۵-۴ دقیقهای که با ایران صحبت میکنم باید رقمی حدود ۲۵۰تومان خودمان بپردازم. میارزد، نه؟
ایده آل
باز نشر اختصاصی: مجله اینترنتی Bartarinha.ir
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست