شنبه, ۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 22 February, 2025
مجله ویستا

افتادم اما نشکستم


افتادم اما نشکستم

چند ماهی بود که حسابی برنامه زندگی ام به هم ریخته بود اصلا نمی دانستم باید چه کار کنم عصرها خسته به خانه برمی گشتم و تازه با یک دنیا کار باقیمانده روبه رو می شدم ظرف هایی که باید شسته می شد, لباس هایی که منتظر اتو بودند, بچه هایی که گرسنه و خواب آلود نشسته و آشپزخانه ای که نشان می داد تازه وقت آماده کردن غذاست

چند ماهی بود که حسابی برنامه زندگی‌ام به هم ریخته بود. اصلا نمی‌دانستم باید چه کار کنم. عصرها خسته به خانه برمی‌گشتم و تازه با یک دنیا کار باقیمانده روبه‌رو می‌شدم؛ ظرف‌هایی که باید شسته می‌شد، لباس‌هایی که منتظر اتو بودند، بچه‌هایی که گرسنه و خواب‌آلود نشسته و آشپزخانه‌ای که نشان می‌داد تازه وقت آماده کردن غذاست!

برای همین تند و سریع، لباس‌هایم را عوض می‌کردم و به آشپزخانه می‌رفتم تا غذایی برای بچه‌ها تهیه کنم؛ بعد از غذا، نوبت شستن ظرف‌ها و لباس‌ها بود و بعد هم اتو کشیدن. اگر بعد از این کارها، انرژی‌ای هم برایم می‌ماند، باید اتاق‌ها را جمع و جور می‌کردم.

تا قبل از تولد دوقلوها، تقریبا همه چیز مرتب پیش می‌رفت و هیچ مشکلی نبود؛ بخوبی از عهده کارهای خانه و دیانا برمی‌آمدم و می‌توانستم وظایفم را بموقع و البته به بهترین شکل انجام دهم. اما بعد از این‌که، دیوید و دنیل هم به دنیا آمدند، همه چیز تغییر کرد؛ انگار با تولد این کوچولوها، زندگی من هم نابود شد و آرامشم از بین رفت.

همسرم همیشه از من ایراد می‌گرفت و می‌گفت باید کارم را رها کنم یا حداقل زودتر به خانه برگردم. اما من اصلا نمی‌توانستم این شرایط را بپذیرم و حالا که به عنوان مدیر بخشی از شرکت استخدام شده بودم، دوست نداشتم براحتی کارم را کنار بگذارم. شب‌ها وقتی دیوید و دنی را می‌خواباندم، تازه به حساب‌های شرکت رسیدگی می‌کردم و کارهایی را که با خودم به خانه آورده بودم، انجام می‌دادم. معمولا وسط این کار هم چند دفعه‌ای مجبور می‌شدم به بچه‌ها سر بزنم؛ دیانا با این‌که هنوز خیلی کوچک بود، اما به دلیل کارهای زیاد من مثل یک دختر بزرگ به کارهای خودش رسیدگی می‌کرد و وقتی می‌دیدم وقت کافی برای او ندارم، از خودم خجالت می‌کشیدم؛ اما خجالت کشیدن من هیچ فایده‌ای نداشت.

همه چیز همین طور پیش می‌رفت تا این‌که یک روز صبح، طبق معمول روزهای دیگر از خواب بیدار شدم و میز صبحانه را چیدم. اول به اتاق دیانا رفتم و او را از خواب بیدار کردم. وقتی دیانا بیدار شد و به آشپزخانه آمد، همسرم هم روی صندلی نشسته بود و داشت صبحانه می‌خورد. وظیفه صبحانه دادن به دیانا به عهده همسرم بود و من باید پسرها را آماده می‌کردم. برای همین سریع به اتاق پسرها رفتم و یکی یکی آنها را آماده کردم؛ دیوید و دنی فقط پنج ماه‌شان بود و هنوز نگهداری از آنها خیلی دردسر داشت، ولی عادت کرده بودم و آنها را هم خیلی زود آماده می‌کردم.

کیف دیانا را چیدم و ناهار همسرم را هم برایش آماده کردم. بعد به سمت پارکینگ رفتم. اما ناگهان روی پله‌های حیاط پایم سر خورد و به زمین افتادم. در این لحظه فقط به بچه‌ها فکر می‌کردم؛ دیوید بغلم بود و دنی هم توی صندلی مخصوصش خوابیده و توی دستم بود. برای این‌که بچه‌ها صدمه‌ای نبینند، خودم را محکم به نرده‌ها زدم و با فشار نرده‌ها، صندلی دنی را از پرتاب شدن نجات دادم، دیوید را هم محکم به خودم چسباندم تا فشار ناشی از ضربه به من وارد شود و دیوید آسیبی نبیند.

بعد از این اتفاق دیگر چیزی ندیدم و نشنیدم. وقتی چشم‌هایم را باز کردم، دیدم بچه‌ها پیشم نیستند و من هم در اتاقی مانند اتاق‌های بیمارستانی دراز کشیده‌ام. هیچ کس نبود؛ نه دیانا، نه دیوید، نه دنی، نه همسرم جورج و نه هیچ کس دیگر. از پرستار پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؛ او با مهربانی برایم توضیح داد که وقتی زمین خوردم، بیهوش شدم و همسرم مرا به این بیمارستان آورده است. او می‌گفت جورج تا چند دقیقه قبل هم اینجا بوده، ولی برای این‌که به بچه‌ها سر بزند، به خانه مادرم رفته است. پرستار می‌گفت: به نظر می‌رسد خیلی عجله کردی و تند از پله‌ها پایین آمدی که این اتفاق افتاد. حالا هر قدر عجله کرده بودی، باید در خونه بمانی و استراحت کنی تا پاهایت خوب شود؛ به خاطر این که هر دو پایت شکسته!

باورم نمی‌شد؛ حالا باید حداقل یک ماه در خانه می‌ماندم. پس کارم چی؟ حالا چه کسی باید به حساب‌های شرکت رسیدگی کند؟ این سوال‌ها در ذهنم می‌چرخید، ولی جوابی برایش پیدا نمی‌کردم. البته وقتی کلی با خودم کلنجار رفتم، بهترین پاسخ عمرم را هم یافتم؛ این سقوط از پله‌ها به نفعم تمام شده بود؛ بالاخره باید می‌فهمیدم این همه کار، نه تنها به نفع من و خانواده‌ام نیست، بلکه ممکن است جمع خانوادگی ما را هم از بین ببرد. پس از این به بعد باید زندگی‌ام را طور دیگری مدیریت می‌کردم؛ این‌بار با اولویت رسیدگی به بچه‌ها و همسرم.

مترجم:‌ زهره شعاع

Guidepost