چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

خوشبختی نزدیک است


خوشبختی نزدیک است

دلم نمی خواست بروم اما چاره نداشتم تعطیلات تمام شده بود و باید برمی گشتم سر کار و زندگی خودم لباس هایم را جمع کردم, سوغاتی هایی را که خریده بودم داخل چمدان چیدم و وقتی خیالم از این کارها راحت شد, برگشتم طبقه پایین پیش هلنا و دورا هلنا مقابل تلویزیون نشسته بود اما به صفحه تلویزیون نگاه نمی کرد

دلم نمی‌خواست بروم اما چاره نداشتم. تعطیلات تمام شده بود و باید برمی‌گشتم سر کار و زندگی خودم. لباس‌هایم را جمع کردم، سوغاتی‌هایی را که خریده بودم داخل چمدان چیدم و وقتی خیالم از این کارها راحت شد، برگشتم طبقه پایین پیش هلنا و دورا. هلنا مقابل تلویزیون نشسته بود اما به صفحه تلویزیون نگاه نمی‌کرد.

دورا هم روی زمین دراز کشیده بود و داشت با عروسک‌هایش بازی می‌کرد. رفتم آشپزخانه و دو لیوان قهوه تلخ آماده کردم. می‌دانستم هلنا هم حال خوبی ندارد و اگر بیشتر از من ناراحت نباشد، کمتر هم نیست. قهوه را بردم توی هال و کنارش نشستم. اینقدر فکرش مشغول بود که متوجه حضور من نشد. دستم را روی پایش گذاشتم و فنجان قهوه را به او دادم. نگاهم می‌کرد. هنوز هم مثل روزهای بچگی‌مان می‌خندید؛ آن روزها هم هر وقت می‌خواست کسی را نگاه کند، ناخودآگاه لبخندی روی صورتش می‌نشست و با خنده به طرف مقابلش خیره می‌شد. قهوه را گرفت و گفت:

ـ ممنونم، نفهمیدم آمدی. وسایلت را جمع کردی؟

سرم را به نشانه تائید تکان دادم و رفتم تا ظرف شکر را برای هلنا بیاورم. می‌دانستم قهوه تلخ دوست ندارد. شیر و شکر را که آوردم، رو به او گفتم: «تو کی می‌آیی پیش ما؟ جیمی منتظر دیدن تو و دوراست.»

سرش را پایین انداخت تا اشک چشم‌هایش را نبینم. بعد با صدایی آرام گفت: «فکر کنم تا چند ماه آینده بتوانم بیایم.» دوباره نگاهم کرد و خندید. دوست داشتم همیشه بخندد اما نگران بودم دیگر نتواند شاد زندگی کند. قهوه‌اش را خورد، بلند شد و رفت توی حیاط. از پشت پنجره نگاهش می‌کردم. گل‌ها را آب داد، حیاط را تمیز کرد و روی صندلی سفید زیر درخت سیب نشست. انگار می‌خواست تنها باشد. لیوان‌های قهوه را برداشتم و به آشپزخانه بردم تا آنها را بشویم. عکس الک روی کابینت بود؛ همراه با هلنا در ساحل نشسته بودند و هر دو می‌خندیدند. آن روزها دورا هنوز به دنیا نیامده بود. یادم می‌آمد که هلنا همیشه می‌گفت اگر بچه داشته باشند، خوشبختی‌اش تکمیل می‌شود اما حالا دورا را داشت و خوشبخت نبود. دورا فقط سه ماهش بود که الک از دنیا رفت و هلنا با دختر کوچکش تنها ماند. هلنا عاشق همسرش بود و حالا که او را نداشت، احساس تنهایی می‌کرد و دیگر دورا هم نمی‌توانست تنهایی او را پر کند.

لیوان‌های قهوه را شستم. به هال برگشتم و دیدم دورا خوابش برده، او را به اتاقش بردم و توی تخت گذاشتم. بعد هم رفتم پیش هلنا. تصمیم گرفته بودم با او حرف بزنم. خواهرم بود و دوست نداشتم او را اینقدر غمگین ببینم.

ـ هلن، بهتر نیست تو هم با من بیایی به شهر خودمان برویم؟ آنجا دوست و آشناهای بیشتری هم داریم. مطمئن باش حال تو هم بهتر می‌شود و دورا هم شادتر است.

چهره‌اش غمگین بود اما باز هم لبخند می‌زد. بغضش را خورد و با صدایی لرزان گفت: «می‌ترسم. بعد از این همه سال کجا بیایم؟ چطور در آن شهر کوچک زندگی کنم؟»

ـ اگر تصمیم بگیری، هیچ‌کدام اینها مهم نیست. آنجا هم من کنارت هستم، هم برادرمان گاس. این‌طوری کمتر احساس تنهایی می‌کنی.

ـ من آنجا خوشبخت نبودم.

نمی‌دانم چرا وقتی این جمله را گفت، از کوره در رفتم و با صدایی بلند گفتم: «یعنی الان خوشبختی؟ واقعا احساس خوشبختی می‌کنی؟»

هلنا ساکت بود و به زمین نگاه می‌کرد. می‌دانستم دیگر خودش باید تصمیم بگیرد و هیچ‌کس نمی‌تواند نظرش را عوض کند. صدای گریه دورا بلند شد. رفتم داخل خانه که او را آرام کنم و بگذارم هلنا در سکوت و تنهایی بهتر تصمیم بگیرد. می‌دانستم از زندگی‌اش راضی نیست و تنهایی اذیتش می‌کند اما نمی‌توانستم او را مجبور کنم کاری را انجام دهد که خودش نمی‌خواهد.

دورا که آرام شد و دوباره خوابش برد، به آشپزخانه رفتم و دیدم هلنا نشسته و مشغول خوردن یک لیوان قهوه است. برای خودم هم قهوه ریختم و نشستم پشت میز. هلنا همانطور که داشت با شکرهای داخل ظرف بازی می‌کرد، گفت: «برگشتنت را عقب بینداز تا من هم کارهایم را بکنم و با هم برویم.»

باورم نمی‌شد اما واقعیت داشت. هلنا می‌خواست برگردد پیش ما و همراه با ما زندگی کند. انگار تصمیم گرفته بود به‌دنبال خوشبختی واقعی باشد و نه آنچه که ندارد و فقط فکر می‌کند احساس خوشبختی است.

مترجم: زهره شعاع