شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

مردی که با یک دعا پولدار شد


مردی که با یک دعا پولدار شد

ثعلبه انصاری مردی از اهالی مدینه بود و در آن شهر مقدس روزگار می گذرانید روزی نزد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت یا رسول الله از خداوند بخواه که مال و ثروتی به من موهبت فرماید

ثعلبه انصاری مردی از اهالی مدینه بود و در آن شهر مقدس ‍ روزگار می گذرانید. روزی نزد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: یا رسول الله! از خداوند بخواه که مال و ثروتی به من موهبت فرماید.

پیغمبر فرمود: ای ثعلبه! برو قناعت کن و به آنچه اکنون روزیت شده است بساز و خدا را شکر کن ، که بهتر از مال بسیار است که نتوانی شکر آنرا بجا آوری!

ثعلبه رفت ولی چند روز بعد آمد و درخواست خود را تکرار نمود و گفت: یا رسول الله! دعا کن خداوند از فضل عمیم خود به من عطا فرماید. حضرت فرمود: مگر تو پیرو من نیستی؟ به خدا اگر من از خدا بخواهم ، کوههای زمین برایم سیم و زر می‌شود، ولی چنانکه می بینی به آنچه بر حسب تقدیر روزی شده قانعم!

این بار نیز ثعلبه رفت و مجددا چند روز دیگر برای سومین مرتبه به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شرفیاب شد و عرضکرد: یا رسول الله! از خداوند منان مسئلت دار تا مرا مالدار گرداند. اگر خداوند از مال دنیا برخوردارم سازد، حق خدا را از آن ادا می کنم و از مستمندان دستگیری می نمایم و به کسان و نزدیکان محتاج خویش به قدر کفایت کمک می کنم.

پیغمبر چون ملاحظه نمود که ثعلبه دست بردار نیست، برایش دعا کرد و فرمود: پروردگارا از خزینه خود به ثعلبه روزی کن!

ثعلبه چند رأس گوسفند داشت. اما بعد از دعای رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم برکت یافت و پیوسته بر گوسفندانش افزوده گشت، تا آنجا که از کثرت آن نتوانست در شهر بماند.

ثعلبه چون مردی دنیاپرست و حریص و تنگ نظر بود، شخصا چوپانی گوسفندان را به عهده گرفته بود! قبل از آنکه گوسفندانش فزونی یابد، نمازهای پنجگانه را با پیغمبر در مسجد به جماعت می‌گزارد.

ولی بعدها محلی در بیرون مدینه برای خود و نگاهداری گوسفندانش ‍ ساخت و در آنجا سکونت گزید و نماز مغرب و عشا و صبح را در همانجا به تنهائی می خواند. کم کم گوسفندانش زیاد شد و روزبروز بر تعداد آن افزوده گشت .

ثعلبه که بیرون شهر را برای نگاهداری آن همه گوسفند تنگ دیده ، ناگزیر بیابان بزرگ وسیعی را که با مدینه مسافت بسیار داشت انتخاب نمود و به آنجا کوچ کرد.

در آنجا خانه‌ای برای خود و جائی برای نگاهداری گوسفندانش ساخت و با خاطری آسوده به زندگی پرداخت. گوسفندان نیز از برکت دعای پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم همچنان رو به افزایش بود.

ثعلبه دیگر نتوانست حتی نماز ظهر و عصر را هم در مدینه برگزار نماید، و بدین گونه از ثواب و فضیلت نماز جماعت و اقتدای به پیغمبر و درک محضر پرفیض آن حضرت محروم ماند. فقط هفته‌ای یک روز به شهر می آمد و در نماز جمعه شرکت می‌جست .

چیزی نگذشت که گرفتاری دنیا و سرپرستی گوسفندان این فرصت را هم از او گرفت و بکلی از مدینه قطع علاقه کرد و در بیابان دوردست منزل گزید، و هر گاه کسی از آنجا می‌گذشت اخبار مدینه و پیغمبر را جویا می‌شد!

مدتی گذشت ، روزی پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم پرسید: ثعلبه کجاست و کارش به کجا کشید؟

عرض کردند: به قدری گوسفندانش زیاد شده که اطراف شهر گنجایش ‍ آنها را نداشت، لذا به فلان بیابان رفته است، و در آنجا خانه‌ای ساخته و روزگار می‌گذراند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم با شنیدن این موضوع سه بار فرمود: وای بر ثعلبه !.

هنگامی که آیه زکات نازل شد و خداوند دستور داد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از ثروتمندان زکات بگیرد و به مصارف نیازمندان برساند، حضرت هم در میان مبلغین و مأمورانی که برای اخذ زکات به اطراف اعزام داشت، از جمله دو نفر از قبیله جهنیه و بنی سلیم را خواست و احکام زکات گوسفند و شتر را به آنها آموخت .

سپس آن دو را با نامه‌ای مشتمل بر آیه زکات که فرمان خداوندی بود به سوی ثعلبه و مردی از قبیله سلمی فرستاد تا زکات گوسفندان و شتران آنها را گرفته بیاورند.

فرستادگان نخست نزد ثعلبه رفتند و نامه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را بر وی خواندند و زکات گوسفندانش را خواستند. ثعلبه گفت: یعنی چه؟ مگر ما کافر هستیم که باید جزیه بدهیم ، این ، همان جزیه است که از یهود و نصارا می‌گیرند!

بروید به سراغ دیگران تا من با فرصت کافی در این باره فکر کنم و بتوانم تصمیم بگیرم و هنگام بازگشت نظرم را به شما اعلام دارم!

مبلغین پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ثعلبه را رها ساختند و به سراغ مرد مالدار قبیله سلمی رفتند و نامه حضرت را برای او قرائت نمودند.

مرد سلمی فرستادگان پیغمبر را با خوشروئی و آغوش باز پذیرفت و گفت: این شتران من است خودتان ببینید هر کدام بهتر است ، انتخاب نموده برای زکات ببرید. مأموران گفتند: پیغمبر به ما نفرموده که به دلخواه خود بهترین مال را بستانیم، تو خود حساب کن و هر کدام می‌خواهی بده!

مرد سلمی گفت: نه! ممکن نیست. من بهترین اموالم را به خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم می‌دهم!

آنگاه زکات خود را از بهترین شتران جدا کرد، و فرستادگان آنها را گرفته به نزد ثعلبه آمدند و گفتند: تو چه می دهی؟ هر چه می‌خواهی بده تا ما برگردیم ، و زیاد معطل نشویم.

ثعلبه باز همان حرف اول خود را تکرار نمود و با خودسری گفت: این جزیه است، فعلا به جاهای دیگر بروید، وقتی از همه گرفتید، و از همه جا فراغت یافتید بیائید نزد من. مأموران پیغمبر رفتند و از سایرین هم گرفتند و باز نزد آمدند ثعلبه و از وی مطالبه زکات نمودند.

ثعلبه‌ی خیره سر فکری کرد و گفت: نامه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را به من بدهید، نامه را گرفت و برای دومین بار خواند، باز هم گفت: این جزیه است. شما بروید تا من فکر کنم ببینم چه باید کرد؟!

مأموران هم برگشتند و جریان را به عرض پیغمبر رساندند. حضرت فرمود: وای بر ثعلبه! وای بر ثعلبه! آنگاه برای مرد سلمی دعا فرمود.

در همان موقع این آیه شریفه درباره سرپیچی ثعلبه از پرداخت زکات نازل شد: و منهم من عاهد الله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنکونن من الصالحین . فلما آتاهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون(۷۵ توبه).بعضی از مردم با خدا عهد کردند که خداوند از فضل خویش به ما عطا کند، زکوهٔ می دهیم و از نیکوکاران خواهیم بود. ولی همین که خدا از کرم خویش به آنها عطا کرد، بخل ورزیدند و روی بگردانیدند، و از فرمان الهی سرپیچی کردند.

پیغمبر این آیه را برای اصحاب خواند. مردی از خویشان ثعلبه در آنجا حاضر بود. چون آن را شنید برخاست و رفت نزد ثعلبه و گفت: ای ثعلبه ! وای بر تو! خداوند درباره تمرد تو از ادای زکات آیاتی از قرآن فرستاده است .

ثعلبه از شنیدن این معنی ناراحت شد. آنگاه برخاست و آمد نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و عرض کرد: هر طور می فرمائید من هم زکات خود را می آورم ! حضرت فرمود: بعد از این که گفتی جزیه است ، خداوند به من امر فرموده که زکات تو را نپذیرم .

ثعلبه برخاست و خاک به سر ریخت و ناله و فریاد راه انداخت ولی پیغمبر فرمود: من فرستادم و تو را از امر الهی آگاه ساختند، اما تو فرمان نبردی .

ثعلبه سرافکنده و با حالی زار و پریشان از نزد رسولخدا بیرون رفت. کمی بعد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رحلت فرمود، و روح پرفتوحش به فردوس اعلا انتقال یافت . در زمان خلافت ابوبکر ثعلبه تعدادی گوسفند به رسم زکات آورد، و از وی خواست که زکات او را قبول کند، ولی ابوبکر گفت: چون پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از تو نپذیرفته من هم قبول نمی‌کنم .

چون عمر به خلافت رسید، ثعلبه از او درخواست نمود که اجازه دهد زکات خود را بیاورد، ولی عمر نیز نپذیرفت! در ایام خلافت عثمان هم آمد و مورد قبول واقع نشد! و بدین گونه ثعلبه‌ی دنیاپرست با خواری زندگی می‌کرد، تا در اواخر خلافت عثمان، با تیره بختی از دنیا رفت!

داستان های ما، جلد اول، علی دوانی، به نقل از تفسیر ابوالفتوح رازی، ذیل آیه و منهم من عاهدالله .