جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
میوه مهم نیست اما بچه باید ادب داشته باشد
رفته بودیم به دیدن یکی از افراد فامیل. قبلا هم تلفنی نزول بلا را که از خرابشدن سقف فقط یک درجه قابلتحملتر بود، به اطلاع میزبانان که زن و شوهر و دو سه بچه بودند، رسانده بودیم. صاحبخانه با آنکه آدم تردستی بود، آب از دستش نمیچکید....
حاضر بود سرش بشکند و گوشه نرخ و نانش نشکند. انوری، شاعر قصیدهسرا و سخنور توانای قرن ششم هجری، این قطعه دوبیتی را در وصف هیچکس مناسبتر از او نمیتوانست بگوید: «خوان خواجه کعبه است و نان او بیتالحرام/ نیک بنگر تا به کعبه جز به رنج تن رسی... بر نبشته بر کنار خوان او خطی سیاه:/ لم تکونوا بالغیه الا بشق الانفس» (مصراع آخر برگرفته از عبارت قرآنی است که ترجمهاش این است: جز با به رنج انداختن تن و جان خویش به آن نمیتوانید رسید).
باری، مانند معدود سختکوشانی که فاتح اورستند، در آن دژ تسخیرناپذیر راه یافتیم و از بابت این فتح نادر که از فتوحات نادرشاه نادرتر بود، به طرز اندوهگینی شاد بودیم. زنگ در زدن، به قول قدما دقالباب. انتظار. گشودن در. خنده نقابدار یا نقاب خندان. صدور سر و صداهای اضافی و بالابردن ولوم صدا به علامت اینکه از دیدار ما خوشوقت و حتی خوشبختند. بفرمایید بالاتر. آنجا خوب نیست. این بالا بنشینید که روبروی کولر هم نیست و پرسش فریبنده که اول چای بیشتر دوست دارید یا شربت. بله؟ نه، به گمانم در این فصل اول شربت بهارنارنج مناسبتر است.
در گوشهای از هال/ پذیرایی که با نشستن در آن ایوان کسرا، به ما حالی از پذیرایی دست میداد، در جایی که به آسانی دسترس نبود و به مدد میزهای کوچک و صندلیهای نابجا، صعبالعبورتر از آشیانه عقاب در الموت شده بود، یک ظرف بزرگ مسین و کنده کاری شده کار اصفهان بود که در آن انبوهی میوه از سیب لبنان تا گیلاس مشهد و موز و انبه هندی تازه به ایران رسیده، روی هم کوت شده بود.
باری مهمانان موضع گرفتند و مستقر شدند. غوغای چپ اندر/ چمن در قیچی احوالپرسیهای متقاطع و پاسخهای چندگانه و چندگونه آغاز شد. پسر ۶-۵ ساله صاحبخانه به نحوی که نزدیک بود از نگاه ریزبین و رازبین بنده هم پنهان بماند، شروع کرد خرچنگوار، از عرض به هدف راهبردی خود که همان تل میوه بود؛ نزدیکشدن. خانم صاحبخانه که اگر هم قهرمان پرتاب دیسک بود نه گرفتار بیماری دیسک کمر، نمیتوانست آن طبق سنگین را جابجا کند، به سلیقه خود در زیردستیهای هریک از مهمانها از هر میوهای نمونهای میگذاشت و با کارد و چنگال و نمکدان برای خیار، در ظرف دیگر، در جلوی میز هریک از مهمانها قرار میداد و سخت سرگرم باز کردن پوست موزها برای اینکه حتما خورده شود و پوست گرفتن خیارها که مهابت و صلابت خیار غبن فاحش داشتند شده بود و از میمنه به میسره میرفت و به همه ۷-۶ تن مهمان رسیدگی میکرد. اغلب مهمانها هم به تلنگری، اول نارنگیها را خلع لباس میکردند. صدای به هم زدن بعضی لیوانهای شربت هم بازار را آشفته و موقعیت را برای پسرک شیطان صاحبخانه که با حرکات آهسته و مطمئن تانکوارش به تپه استراتژیک تل میوه نزدیک شده بود، مناسبتر میکرد. سنش هم اقتضا نمیکرد که در بحثها، حتی احوالپرسیها و حرفهای باری به هر جهت که مخصوصا در نیم ساعت اول مهمانیها زده میشود، شرکت کند و به نیروی غریزه دریافته بود که دیگر بلبشو برای یک تابستان میوه خوردن، بهتر از این نمیشود و بدون دانستن شعر حافظ، به مدلول «وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی» عمل میکرد. به دقت و مسلسلوار خشابگذاری میکرد و پوکه پوست نارنگی و موز بهطور اتوماتیک در گوشهای که پدرش به آن دید و تسلط نداشت، انباشته میشد. حتی آشغال میوهها را از ظرفی به داخل سینی میریخت که گناه خوردن میوهها را به گردن هنگ هماهنگ مهمانها بیندازد.
بیشتر از سه موز و یک انبه و چهار نارنگی و چند مشت گیلاس خورده بود که شست پدر مهرباننما و خونسردنما و بخشندهنما و باطنا مهمانگداز و ظاهرا مهماننوازش خبردار شد. میوه مهم نیست، اما بچه باید تربیت و ادب داشته باشد. حیف که حضور مهمانها این تادیب و گوشپیچان را به تاخیر میانداخت، اما خون خونش را میخورد. علیالخصوص که مهمانها به همدیگر اطلاع میدادند که مثلا نارنگی خیلی شیرین و در این فصل نوبر است و هم آنها و هم موزها پاکستانیاند و از هیچ سفارش و تشویقی به همدیگر خودداری نمیکردند. بهطوری که تنها کاری که برای صاحبخانه مانده بود، با دل خونین لب خندان آوردن بود و برای خانم صاحبخانه، خالی کردن آشغال میوهها از زیردستیها به داخل سطل و سطلهای کوچک را به آشپزخانه بردن و در سطل اصلی خالی کردن و ظرف خالی را تمیز کردن و بازگرداندن.
در این اثنا، پدر به رستمی تبدیل شده بود که باید به هر قیمت حساب سهراب را میرسید. پدر چاره را در فن و ترفند دید، نه خشونت لخت و برهنه، بنابراین به بهانههای مختلف مثلا تعارف نمکدان به مهمانی که خیار پوست میکند یا پاکسازی و بهترسازی میز فلان مهمان، حرکات زیگزاگی میکرد و سرانجام با سه حرکت، جایش همجوار پسر شد که همچنان گرد و خاک میکرد و با استفاده از حضور امنیتآور و مصونیتبخش مهمانها، تلافی کم میوه خوردن تابستانهای گذشته را هم درآورده بود و فقط مانده بود تابستان امسال و حاضر. تا سرانجام، یکبار که دستش را مثل بازوی جرثقیل با حرکات افقی و سپس عمودی به سراغ محموله جدید فرستاد، پدر که با هریک خنده خونسردی نما، یک قلپ خون خورده بود، بیاختیار در حالی که از خود بیخود شده بود، با هر دو دستش محکم به شانههای پسرک که شمر هم جلودارش نمیشد، کوبید و دهن خشمگینش بیاختیار فریاد زد: «بچه بس کن، تو که از مهمان هم بدتر کردی!»
بهاءالدین خرمشاهی
محقق، مؤلف و مترجم
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
غزه ایران روسیه مجلس شورای اسلامی نیکا شاکرمی دولت سیزدهم روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت
سلامت یسنا آتش سوزی قوه قضاییه تهران بارش باران پلیس شهرداری تهران سیل آموزش و پرورش فضای مجازی
قیمت خودرو قیمت طلا قیمت دلار خودرو بازار خودرو دلار سایپا بانک مرکزی ایران خودرو
نمایشگاه کتاب سریال کتاب مسعود اسکویی تلویزیون سینما سینمای ایران دفاع مقدس موسیقی
اسرائیل رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه حماس نوار غزه چین اوکراین ترکیه انگلیس نتانیاهو ایالات متحده آمریکا
فوتبال استقلال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر ایران تراکتور لیگ برتر رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ
هوش مصنوعی تماس تصویری گوگل اپل آیفون همراه اول تبلیغات اینستاگرام ناسا
خواب بیمه فشار خون کبد چرب کاهش وزن دیابت